هـری وقتی داشت لباسش رو عوض میکرد، چشمش به مچ دستش و زخم بزرگی که روش نقش بسته بود، افتاد. روزها ازش میگذشت اما هری هنوز رنجاش رو حس میکرد...
برگشتنش به خونه دامیانو بعد از تصادفی که داشتن رو به یاد آورد. درد پاش زیاد شده بود و نمیتونست حرکتش بده. گوشه و اطراف خونه رو دنبال قرص یا چیزی گشت که دردش رو ساکت کنه، اما چیزی پیدا نکرد. ناگهان صدای مردی رو از پشت سرش شنید. «دنبال چی میگردی؟»
هری با ترس از پشت روی زمین افتاد. «تـ...تو کی هستی؟ اینجا چه کار میکنی؟»
مرد گفت:«اومدم دنبال تو.»
هری:«تو پلیسی؟ قسم میخورم من کاری نکردم. من فقط به اجبار دوست پسرم سوار اون ماشین شدم. خبر نداشتم میخواد چه کار کنه.»
مرد:«اصلا برام مهم نیست اون احمق چه کاری کرده. در ضمن من پلیس نیستم.»
هری لنگان خودش رو به طرف یه صندلی کشید. «پس چی؟»
مرد گفت:«میدونم یه سری سوال برات پیش اومده. بهشون جواب میدم. ولی اول میخوام گوش کنی...
همهی ما توی زندگیمون نقطه عطفی داریم. گاهی نمیتونیم ببینیمشون، تا اینکه فرصتها از دست میرن. من اینجام تا بهت بگم این یکی از اون فرصتهاست. زندگی چندتا انتخاب بهت میده، و تو باید مسیر درست رو انتخاب کنی. بعضی وقتها، این انتخابها باید سریع انجام بشن.
متوجه منظورم شدی گراسیموف؟»هری:«با من چه کار داری؟ اسمم رو از کجا میدونی؟»
مرد:«خیلی چیزهای دیگهای هم هست که دربارهات میدونم. از توی فرمی که برای استخدام نیروی نظامی پر کردی خوندمشون. مثلا: پدرت نظامی بوده و توی جنگ کشته شده، خودت دانشجوی دانشکده افسری بودی، ولی ترک تحصیل کردی. نوشته بودی شطرنج رو دوست داری...
مشخصاتت برام جالبه. تو استعداد و مهارتهایی داری که میتونیم توی پرورش دادنشون بهت کمک کنیم. مثلا: هوش بالا، قدرت بدنی، استقامت طولانی... که تو کارت موثر خواهند بود.»
هری:«اما اون برای ۳ ماه پیش بود.»
مرد:«درسته. زمان زیادی داشتم تا زیر نظرت بگیرم، دربارهات تحقیق کنم و بشناسمت.»
هری:«اون موقع من حاضر بودم تو هر چیزی ثبتنام کنم تا از این زندگی فلاکتبار نجاتم بده.
اگه داری بهم پیشنهاد کار میدی باید بگم متاسفم; من دیگه به درد هیچ کاری نمیخورم.»مرد:«تو این روزگار تو مثل یه شاه کلیدی، که پتانسیل باز کردنِ درهای زیادی رو داره.
من یه پیشنهاد مخصوص بهت میدم: یک سال آموزش نظامی، یک سال عملیات. و وقتی این کار تموم شد آزادی که بری یا بمونی. نظرت چیه؟»هری پوزخند زد. «این پیشنهاد نیست، اجباره. صورتت رو دیدم; یعنی یا با تو میام یا کشته میشم.»
ČTEŠ
Public Enemy
Fanfikce[COMPLETED] «پس باید بکشمش.» «همین طوره، ماشین کشتار زیبای من!» 🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺 ≈دشمن ملت≈ 〽شیپ: لری/ لویی تاپ 〽وضعیت آپ: در حال آپ 〽ژانر: جاسوسی، هیجان انگیز، اکشن 〽نویسنده: melorin_stylinson 🆔Insta...