تنهات نمی‌ذارم.

456 121 78
                                    

شـب شده بود که گراسیموف به خونه برگشت. اونجا ساختمان قدیمی و ارزان قیمتی با اتاق‌های زیاد بود که چند خانوار توش زندگی می‌کردن. هر خانوار یک اتاق اجاره کرده بود.

مثل همیشه صدای مشاجره مادر و ناپدریش تو خونه پیچیده بود. گراسیموف با خستگی عروسک‌هایی که نفروخته بود رو روی میز گذاشت و از تو یخچال بطری آب درآورد، اما هنوز یک قُلُپ ننوشیده بود که خواهر ناتنیش بطری رو از دستش قاپید.

آدریانا:«این نه چشم چمنی، این مال منه.»

گراسیموف:«یادم میاد دفعه قبل بهت گفته بودم من رو با این اسم صدا نزن.»

آدریانا تقلیدش رو درآورد. «منم اهمیتی ندادم. حالا می‌خوای چه کار کنی؟ می‌خوای گریه کنی و بری مامانت رو بیاری تا دعوام کنه پسر کوچولو؟!»

گراسیموف:«نه، ولی می‌تونم بابات رو سرت بیارم وقتی بهش میگم مواد می‌کشی.»

آدریانا:«تو این کار رو نمی‌کنی، چون اون وقت منم بهش یه چیزی میگم تا از خونه بیرونت کنه.»

گراسیموف:«سوکا (عوضی)! تو نفرت انگیزی.»

به اتاق کوچیکش زیر راه‌پله رفت. دستش رو روی گوش‌هاش گذاشت تا دعوای مادر و ناپدریش رو نشنوه. صدای ناپدریش درحالی که می‌گفت:«جنده‌ی بد ترکیب!» و بعد صدای به هم کوبیدن در اومد. حتما بازم به یه بار می‌رفت و تا خرخره مست می‌کرد و گراسیموف مجبور می‌شد بره پیداش کنه تا تو خیابون‌ها نیفته و یخ بزنه.

گراسیموف آه بلندی کشید.

ضربه‌ای به در چوبی زده شد و مادرش وارد اتاق شد. «برگشتی شازده کوچولو؟ خسته نباشی.»

گراسیموف پوزخند زد. «شاهزاده‌ی خرابه‌های پایین شهر!»

زن کنار پسرش نشست و موهاش رو نوازش کرد. «فعلا شاید. اما هر شاهزاده‌ای تاج و تخت خودش رو می‌سازه.»

گراسیموف:«تو این داستان من بیشتر شبیه گدام تا شاهزاده!»

مادر:«این جوری نگو. تو روح بزرگی داری. می‌تونی به چیزی که لیاقتش رو داری برسی.»

اشک تو چشم‌های گراسیموف جمع شد. «تو هم لیاقتت بیشتر از این بود...»

زن لبخند تلخی زد. «مجبور که باشی به هر زندگی‌ا‌ی عادت می‌کنی. وقتی پدرت توی جنگ با 'چکسلواکی' کشته شد تو فقط ۴ ساله‌ات بود. ما جایی رو برای موندن نداشتیم. خونه‌مون خراب شده بود. هیچکس به زن آواره‌ای که نصف صورتش سوخته بود روی خوش نشون نمی‌داد. غیر از 'بوریس' سیگار فروش که می‌دونست با ازدواج با من می‌تونه از بیمه پول بگیره.

خب... هر چی درخشانه قرار نیست طلا باشه.
حداقل یه زندگی معمولی داریم. می‌تونیم زنده بمونیم.»

گراسیموف:«به چه قیمتی؟ پس گردنی خوردن از ناپدری دائم‌الخمر و با فقر و نداری صبح رو به شب رسوندن؟ این اسمش زندگی نیست، جهنمه. من باید از اینجا برم.»

مادر:«به کجا؟»

گراسیموف:«جایی که بتونم پیشرفت کنم و زندگی خوبی برای خودمون دست و پا کنم. نمی‌خوام در آخر یه سیگار فروش مثل بوریس بشم.»

مادر:«فکر کردی می‌خوای کجا بری و چه کار کنی؟»

گراسیموف:«آره، فقط... می‌ترسم سرگردان بشم.»

مادر:«هرکس سرگردانه به این معنی نیست که گمشده; سرگردان یه روزی راه درست رو پیدا می‌کنه. حالا که هدف داری، معطل نکن. آینده مال تو هست پسر.
من تو این سال‌ها یه مقدار پول پس‌انداز کردم. اون رو به تو میدم.»

گراسیموف دست‌های مادرش رو گرفت. سرد بودن. «نمی‌دونم چه سرنوشتی در انتظارمه، اما وقتی یه زندگی خوب ساختم دنبالت میام. با هم میریم و یه زندگی خوب رو تجربه می‌کنیم.»

مادر:«به فکر من نباش. من به اندازه‌ی خودم زندگی کردم، اما دوران تو تازه شروع شده.»

گراسیموف:«اما من بدون تو زندگی رو نمی‌خوام. تنهات نمی‌ذارم مات (مامان).»

مادر لبخند زد. «پس منتظرت می‌مونم.»

خوشحالی مادر، گراسیموف رو آروم کرد. اشک‌هاش رو پاک کرد و سرش رو روی پای مادرش گذاشت.

.
.
🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻

با خانواده گراسیموف آشنا شدیم. به نظرتون گراسیموف تصمیم درستی گرفته؟

پارت دوم چطور بود؟

Public EnemyWhere stories live. Discover now