زین حتی دلش نمیخواست بهشون نگاه کنه.

شنیدین که میگن چشم ها پنجره ی روح انسان ها هستن؟

به نظرتون چشم های یک شیطان به چه شکلی میتونست باشه؟

مثل چشم های مرد روبه روش؟

این چشم ها

قاتل روح زین بودن.

از درد و زجر کشیدن کاراملی های زین لذت میبردن.

انتظار نداشته باشین آدم به راحتی بتونه به داخل چشم های قاتل روحش نگاه کنه.

+"شنیدم که پسر بدی بودی. هوم؟"

و شنیدن همین دو کلمه ی پسر بد باعث شد خون داخل رگ های زین قندیل ببنده. زین منحرف بود یا کلمات داشت جور دیگه ای ادا میشد؟

حتی مرد هم تونست برق چشم های زینو تشخیص بده ولی قبل از اینکه بتونه چیزی بگه در دفتر باز شد: "اوه؛ آقای ... شما اینجایین؟ منتظرتون بودیم. بیاید داخل. ما باید راجب رفتار پسرتون باهاتون صحبت کنیم..."

مرد قبل از اینکه قدم هاشو سمت دفتر برداره چرخید و برای چند ثانیه به چشم های زین خیره شد. چند ثانیه ای که برای زین به اندازه ی قرن ها گذشت.

شکم زین با دیدن این صحنه پیچ خورد.

ولی مرد با گفتن کلمه ی البته ازش دور شد.

در دفتر بسته شد و زین تنها شد‌.

تنها شدنی که مصادف شد با سر خردن از رو دیوار و نشستن روی زمین.

***

نمیدونست چند دقیقه بود که این بیرون ایستاده بود ولی بعد از چن ثانیه در دفتر باز شد پدرخوانده ش ازش خارج شد.

ترجیح میداد از کلمه ی پدرخوانده براش استفاده نکنه.

اون یه شیطان بود.

شیطان ها لایق لقبی نیستن که پشت بندش کلمه ی پدر باشه.

حالش از اول کمی بهتر بود.

بیشتر ترس از درونش پر کشیده بود و این بار خشم داخل قلبش میجوشید.

خشم و نفرت.

این خشم و نفرت همراه شده بود با عصبانیت از اتفاقی که امروز افتاده بود.

نارویی که اون فگوت عوضی بهش زده بود...

آره همون فگوت آشغالی که الان سر کلاسش نشسته بود و به احتمال زیاد داشت همراه دوستاش صدها بار صحنه ی امروزو مرور میکردن و مسخره ص میکردن.

قبل از اینکه بتونه موقعیت اون فگوت و تصور کنه مرد بهش نزدیک شد و لب زد: بریم...

ولی زین با عصبانیت لب زد:من باهات هیچ قبرستونی نمیام.

مرد پوزخند زد و چشماشو چرخوند: اوه جدا؟ پس فک کنم خیلی علاقه داری به مامان جونت زنگ بزنم تا اون بیاد دنبالت نه؟

در ادامه ی حرف هاش دستشو داخل جیبش برد و زین با دیدن چیزی که بین انگشتای مرد بود چشماش گرد شد.

فلشو توی دستش تکون داد: مطمئنم مامانت وقتی فیلمای داخلشو ببینه بیشتر از قبل بهت افتخار میکنه نه زینی؟

زین مثل یه ببر زخمی خرناس کشید: منو با اون اسم صدا نکن عوضی.

خیز برداشت تا فلشو از دستش بقاپه ولی مرد عقب کشید و گفت: اوی اوی! این فلش تا اطلاع ثانوی دست منه و اگه خیلی دوس داری مامانت از کاری که کردی خبردار نشه همین الان به حرفم گوش میدی و تن لشتو جمع میکنی و دنبالم میای.

زین به قدری عصبانی بود که حاضر بود سرش شرط ببنده که هر لحظه امکان داره از چشماش شراره های آتش به بیرون پرتاب بشه. اما مرد با دیدن صحنه ی روبه روش لبخند از خود راضی ای زد و ازش دور شد و زین بعد از ثانیه ای؛ نفس عمیق کشید و با گام های بلندش پشت سرش حرکت کرد.

با دیدن ماشین قدیمی روبه روش چشم هاش تیره شد. سال ها بود که سوار این ماشین نشده بود و با دیدن صندلی کمک راننده بدنش لرزید.

هیچ ایده ای نداشت که این چه حس فاکینگی بود که بهش دست داده بود ولی تک تک اتفاقات داشت عین یه فیلم ترسناک و کشنده از جلوی چشماش عبور میکرد.

و کاش همه ش فقط مثل یه فیلم بود. ولی اون حس میکرد. تمام احساساتی که اون لحظات داشت. با درد چشماشو بست و در صندلی پشت و باز کرد ولی فریاد بلندی متوقفش کرد: گورتو گم کن و بیا جلو‌. منِ لعنتی راننده ت نیستم که صندلی عقب بشینی. فهمیدی؟

زین با خشم دندوناشو روی هم فشار داد و چشماشو بست. درو محکم بهم کوبید جوری که ماشین سر جاش کمی تکون خورد. روی پاشنه ی پاش چرخید و سوار صندلی کمک راننده شد.

حس سراسر وحشتناکی به درون قلبش سرازیر شد. حالش خوب نبود... و حاضر بود سرش شرط ببنده که این فقط اولش بود و حتی نمیدونست امروز دیگه چ اتفاق وحشتناکی منتظرشه...

___________________________

هی سلام بچه ها🥲

امیدوارم حال همگی تون خوب باشه قشنگای من🥲❤️

میدونم به شدت ازم دلخور و عصبانی هستین ولی باید بگم که خب متاسفانه کنکور یه بخش از زندگی هممون هست و من مجبورم به خاطرش از خیلی از کارای مورد علاقه م که یکیش نوشتنه بگذرم و خب این خیلی برای من دردناکه🥺💔

حس میکنم که بچه‌مو گذاشتم کنار و دیگه بهش رسیدگی نمیکنم و خب این خیلی حس بدی داره برام🙂💔

ولی همونطور که گفتم و هنوزم میگم که من بچه‌مو ول نمیکنم به امان خدا و پین بچه ی منه❤️

و خبرم اینه که فقط ۱۰۰ روز مونده به کنکور و من بعد کنکور پر قدرت برمیگردم و سعی میکنم تو تابستون بچه‌مو تموم کنم 😁

و خبر بعدیمم اینه که من با پین فقط بیخیال نوشتن نمیشم و بازم ادامه میدم😌

و خب چون امروز عیده

دلم نمیاد که بهتون عیدی بدم🤤

پارته کمه ولی خب🥺

بپذیرید از من حقیر🥲😂

فقط پین و از لایبرری هاتون حذف نکنید🥲💔

پارت ادیت نشده س...

اکس او اکس او...

Pain[ZIAM]Where stories live. Discover now