حرف زین باعث شد از بغل لیام به پایین بپره،تیله های آبی غرق خون رو به زینی که حالا لیام رو کامل به بغل داشت بندازه و بی توجه به شیطنت نگاه زین،بی لبخند به سمت در حرکت کنه.
ر:ریکاردو پادشاه آینده است و هیچکس نمیتونه مجبورش کنه اضافه تر تمرین کنه و کمتر کیک بخوره و گریه نکنه و با لگد نکوبه به فواد.
دو مرد مبهوت رو داخل اتاق رها کرد،این بخش از نمایش به پایان رسیده بود.الان وقتش بود تا بره و جاشو تو قلب فواد پیدا کنه.
••••••••
وقتی وارد بالکن شد،سرمای هوا زیر لباس هاش خزید،نگاهی به لیام انداخت که با پیراهن نازکش که حاله محوی از بدنش رو به نمایش میذاشت،به ستون پر نقش تکیه زده و نگاهش به ابرهای تیرهی جمع شده تو افقه.
ز:چی تاج پادشاهی رو اینطور به فکر فرو برده؟
قدم هاش رو سنگین و موزون به سمت تندیس مورد علاقه اش برداشت تا وقتی بهش رسید،زیر نور کم و مرموز محیط ،غرق چشم های چند رنگش بشه.
یک دستش به ستون پشت سر لیام تکیه داد و دست دیگه نوازش ریش های قهوه ای رنگ رو آغاز کرد.پوست روشن و ابروهای پر،مژه های تاب دار و لب های خوشرنگش سال ها بود که فقط زین رو تشنه تر میکردن.
ل:والنتیا بارداره؟
پاسخ سوالش بوسه سبکی روی نوک بینیش بود.جسم شکستنی نبود ولی لطافت رفتار پادشاه طور بوی که انگار تنش گلبرگ لطیفیه که با کوچکترین ناملایمتی ترک برمیداره.
ز:نگران ریکاردویی؟
فاصله و پوزیشن رو تغییر نداد وقتی از نفس های عمیق همچین مرد قدرتمندی تحت سیطرهی سایه خودش لذت میبرد،در بند کردن لیام به طرز بیمارگونهای شیرین به نظر میرسید وقتی این روزها درشت تر از پادشاه به چشم میومد.
دست های سرد روشن پوست پوشیده با موهای مشکی رو نوازش کردن.نوک تیز بینی یا لب های روشنی که قاب مشکی دورشون نظرش رو جلب میکرد یا حتی چشم های خوشحالتی که زندانی تارهای بلند بودن ،اهمیتی نداشت چه چیزی رو نوازش میکنه.پوست کم موی سینهی هویدا از بین لبه های پیراهن طلاکوب رو هم لمس کرد.
ل:اونا ملکه میخوان .
ز:من پادشاه
حرکت آرام چشم هاش به بالا قلب زین رو گیر انداخت،پادشاهی برای پرستیدن میخواست.تخت سلطنت قلبش ملکه لازم نداشت.
ز:من مهره هام رو طوری چیدم که جز تو شریکی نباشه،به این مرد اعتماد کن و با من برقص.
مست حرف های زین،هر دو دست رو،روی شونه های پهنش گذاشت و از فشار خفیف دست های بزرگش دور کمرش غرق لذت شد وقتی با موسیقی خیالی تاب میخوردن و نقطه به نقطه محیط سرد رو میچرخیدن،اونقدر چرخیدن که تمام دنیا محو شد، دو مرد باهم یکی شدن تا از دور فقط سایهی انسانی دیده بشه که دیوانه وار میرقصه
YOU ARE READING
rocks(completed)
Fantasyشاهزاده ناخدای کشتی سلطنتی رو تبعید میکنه به جزیره شخصی خودش. مرد دریاها غمگین و عصبی، هر روز لابهلای صخرهها میشینه تا لمس امواج وحشی، خاطراتش رو براش زنده نگهداره.
پایان
Start from the beginning