پارت نهم

482 127 30
                                    

دو روزی میشد که زین رو ندیده بود،نزدیک ساحل جزیره مد نظرش بودن.دلتنگ بود و سکوت و غم ادوارد هم شرایط رو سخت تر میکرد.لیام سن زیادی نداشت اما اونقدری تجربه داشت که بخواد به احساساتش اعتماد کنه.

ادوارد مرد شکسته ای بود،اصطلاح مرد شاید برای اون پسر جوون کمی زود بود.عشق زندگیش رو ازش گرفته بودن ،یه هوس باز عیاش جلوه دادنش و طوری وانمود کردن که ادوارد هیچ وقت پیگیر والنتینا نبوده و هیچ وقت نفهمیده بچه ای وجود داره.

وقتی پادشاه به دنبال قدرتی با نقاط ضعف زیاد بود به شکسته شدن قلب این ادم ها فکر نکرد؟دلش برای ادوارد میسوخت،برای چشم های سرخ والنتینا و برای زینی که در عین حفظ قدرتش تلاش میکرد آدم بی گناهی رو از بین نبره.والنتینا برای شنیدن حقیقت اماده نبود.

_رسیدیم.

فکر میکرد جزیره کوچکی باشه،کشتی ها هیچ وقت به سه جزیره ای که متعلق به ولیعهد بودن نزدیک نمیشدن مگر به دستور خودش.
جزیره نسبتا بزرگی به نظر می رسید که برخلاف تصور پر از خونه هایی بود که پلکانی درست شده بودن.نزدیک غروب بود و نور کم سوی افتاب زیباترین تصویرو از جزیره به لیام و ادوارد نشون داد.

وقتی کنار ساحل پهلو گرفتن،بوی تند ماهی توی بینیشون پیچید ،انگار کار وکاسبی اهالی که ندیده بود هم مشخص شد.چرا زین به اینجا گفت حریم امن.

روی اسکله قدم برمیداشتن و لیام داشت فکر میکرد که چطور فرد مورد نظر زین رو پیدا کنه،گرچه زین بهش گفت اون خودش پیداتون میکنه.

_جناب اتین

حتی به ذهنش هم نمیرسید کسی بشناستش، به مرد خوش قد و قامتی که موهای مشکی و ابروهای کشیده اش جذبه وحشتناکی به صورتش میداد نگاهی انداخت.

_شما میتونید برگردید ،از اینجابه بعد این مرد جوان رو به من بسپارید.

نسبت به ادوارد احساس مسئولیت میکرد،کمی جلو اومد تا ادوارد پشت سرش قرار بگیره.نگاه خونسردش رو به مرد رو به رو داد ،تا نمیفهمید اون کیه حاضر نبود ادوارد رو رها کنه.

ل:تو کی هستی؟

لب های مرد به لبخند عمیقی باز شدن.جسارت و شجاعت این پسر قطعا علل جذابیتش بودن.حالا میفهمید پسرخاله عزیزش چرا اینقدر شیفته لیام بود.

ف: فواد اسممه ،مربوط به شرق میشه .نسبت فامیلی با ولیعهد کشورت دارم اما اینجا شهر امن منه.روی نقشه نیست مگر برای کسانی که من بخوام.

ل:اونو کجا میبری؟

فواد جوابی نداد ،فقط حرکت کرد و لیام ،ادوارد و دو نفر همراهشون رو به دنبال خودش کشید.وقتی به قسمت مسکونی رسیدن جمعیت متعجب نگاهشون میکردن اما تو نگاهشون نامهربونی دیده نمیشد،غم چیزی بود که باهاش بهشون زل زده بودن.

rocks(completed)Where stories live. Discover now