پارت سیزدهم

Start from the beginning
                                    

ل: تو خیلی سنگینی دختر... نفسم رفت.

نگاه زیر چشمی و خمار یوزپلنگ، بهش دوخته شد اما بعد بی‌توجه به لیام چشم‌هاش رو بست.
حیوون باهوشی بود. می‌فهمید نباید همچین بغل محکم و گرمی رو از دست بده.

وقتی دید آگات با زبون خوش از روش بلند نمیشه، پرتش کرد رو تخت و بهش چشم غره رفت.

ل: بیکاری دیگه... خوب می‌خوری، بعدشم یکیو پیدا می‌کنی روش می‌خوابی.
آره‌‌... توجه نکن، تو فقط بخواب.

از غر زدن به جون حیوون دست برداشت و دوباره سراغ نقشه‌هاش رفت.
ساخت کشتی، هنوز کلی کار داشت اما مسیرهای جدیدی که لیام به تجار درباری نشون می‌داد باعث محبوبیتش بین اون‌ها شده بود.
شاید خیلی قدرتمند نبودن، اما همینم خوب بود.
کارش نظارت روی ساخت بود اما با کشیدن نقشه از راه‌های دریاییِ کوتاه‌تر و امن‌تر، می‌تونست پول و اعتبار کمی رو به‌ دست بیاره.

ز: چقدر غرقی لیام... متوجه اومدنم نشدی.

چشم غره‌ای به زین رفت که باعث شد بخنده. لیام حالا کمتر باهاش شبیه یک ولیعهد برخورد می‌کرد و این خوب بود.

ل: نباید منو بترسونی.

ز: کارت فوق‌العاده بود لیام. چطور به همچین نتیجه‌ای رسیدی؟

از پشت میز بیرون اومده‌بود. به سمت زین رفت و پشتش قرار گرفت. کمک کرد تا کت بلند و زربافتش رو از تنش دربیاره و بلافاصله از در خارج شد تا درخواست چای کنه.

ل: چای و شیرینی.

وقتی خدمتکارش رفت، به داخل اتاق برگشت و چشمش به زینی خورد که مشغول نوازش آگات شده‌بود و جوری لوسش می‌کرد که انگار نوزاد آدمیزاده.
نزدیک‌تر رفت تا زمزمه‌هاش رو بشنوه.

ز: دختر کوچولوی من، لیامو بیچاره کردی... آره؟

حین بیان این جمله‌ها، زیر گلوی گربه‌سان گنده رو قلقلک می‌داد تا صدای خرخرش رو بشنوه.
سنگینی نگاه لیام باعث شد تا بهش نگاه کنه و به صورت جمع‌شده و چشم‌های پر از بد و بیراهش بخنده.

ز: نگفتی...

ل: هشت ساله که بودم، رو یه کشتی قدیمی کار می‌کردم. تنها دلیلی که اون کشتی هیچ‌وقت غرق نشد، همین نوع خمیر بود. اون گیاهو میشه کاشت. من دستورشو دادم.

حالت نگاه زین تغییر کرد. لیام ساکت موند چون نمی‌تونست حس زین رو پردازش کنه.
مرد از روی تخت بلند شد و روبه‌روی لیام ایستاد.
دستش رو بالا آورد و با پشت انگشت اشاره گونه‌ لیام رو نوازش کرد.
همچنان که نگاه عمیقش رو به چشم‌های لیام دوخته بود، حرفی زد که لیام رو لرزوند.

ز: خوبه. تو باید دستور بدی اتین. تو باید قوی‌تر بشی، اونقدر که بهت تکیه کنم، اونقدر که برای محافظت از من بجنگی، اونقدر که زانوها با دیدنت بلرزن.
تلاش کن لیام... من منتظرم.

•••••••••••••

و: چرا بهم نمیگید پسرم کجاست؟

به سمت همسرش برگشت. پیراهن قرمز و آرایش صورتش، نشونی از یک مادر نگران نداشت. باز هم م‌یتونست اندام اون زن رو ببینه.

ز: این وقت شب یادت افتاده؟

از تک‌و‌‌تا نیفتاد. موزون قدم برمی‌داشت و نزدیک ولیعهد شد تا عطر شیرینش روی اون مردِ محکم اثر بذاره.

و: بهتون اعتماد کردم سرورم اما هنوز پسرمو کنارم ندارم.

نزدیک والنتینا شد. پشت دست‌هاش رو روی صورت لطیف زن کشید و اون رو به پایین حرکت داد، اونقدر پایین رفت که به سینه‌های داغ و نرمش برسه. کمی بیشتر فشار وارد کرد تا تونست غم و اندوه رو از پس چشم‌های گستاخ والنتینا ببینه.

ز: میخوای انتقام بگیری اما خودت نابود میشی. هیچ‌ چیز اون طور که تو فکر می‌کنی نیست. از خودت و اون، به ناحق انتقام نگیر.

و: چرا با من نمی‌خوابی؟

اشک هاش روون شده‌بود، ادوارد دوستش نداشت. شاید از بدنش خوشش نیومد.
زین حتی نزدیکش نمی‌شد و حتی ذره‌ای نسبت بهش کشش نداشت.
پس چرا می‌گفتن زیباست وقتی هیچکس نمی‌تونست بخوادش.

ز: چون تو عشق کسی هستی. ادوارد عاشقته. فقط یک هفته صبوری کن.

با چشم‌های سرخ اشکی، ناباور به زین زل زد. چشم‌های اون مرد، صادق به نظر می‌رسیدن. اون بهش دروغ نمی‌گفت.
احساس سرما می‌کرد. گوش‌هاش جیغ می‌کشیدن و نمی‌فهمید چی می‌گذره. فقط فهمید کسی کنارشه.

ز: بانو رو به اتاقش ببر و کنارش بمون.

دلسوزی تو وجودش حس نمی‌کرد. اون دختر برعکس تصورات اولیه‌اش، ساده و احمق بود. این براش دردسر درست می‌کرد.
چطور باید دوتا بندر رو اداره می‌کرد؟
حس غالبش عصبانیت بود و می‌دونست این شکلی خوابش نمی‌بره.

تصمیم گرفت به اتاق لیام بره. فقط اون می‌تونست آرومش کنه.
راهروها کم‌نور بودن. یادش می‌اومد وقتی بچه بود، چقدر زندگی تو این قصر ترسناک بود.

- سرورم.

ز: در رو باز کن.

وارد اتاق شد و به سمت تخت‌خواب حرکت کرد. جسم عضلانی‌تر شده لیام، لای ملحفه‌ها پنهان بود و زین به مردی که شبیه جنین تو خودش جمع شده بود، لبخند زد.
لباس‌هاش رو از تنش خارج کرد، زیر ملحفه رفت و لیامو تو بغلش کشید و براش مهم نبود اگه بیدار بشه.

ل: زین؟

پسری که به بغل کشیده‌بود، چشم‌های خمار و خیسش رو بهش دوخت، اونم وقتی سرش روی سینه زین بود.
خم شد، روی لب هاش بوسه گذاشت، بوسه‌های نرم و کوتاه.
لیام با آرامش پلک می‌زد و ترکیب هر پلک و بوسه، احساسات منفیشو دور می‌کردن.

ل: بخوابیم؟

خم شد و بوسه آخر رو طولانی کرد.
وقتی لب‌هاشو جدا کرد، صدای ضعیفی بین لب‌هاشون پیچید‌.

ز: متاسفم لیام... اما نتونستم خودخواه نباشم‌.

ل: پسش زدی؟
من دیدم که به اتاقت اومد. عطرش تمام راهرو رو پر کرده‌بود.

ز: خیلی بچه است.

ل: بزرگش می‌کنی. همین امشب براش درس خوبی بود.
حالا بخوابیم.

لیامو محکم‌تر بغل کرد و اجازه داد اون مرد دوباره بخوابه اما ذهن خودش درگیر دختری که افسارش دست احساساتش بود، موند.

rocks(completed)Where stories live. Discover now