ραят 26

712 114 268
                                    

غریبانه تر از زندگی ای که نفسهای تو توش شنیده نمیشه نیست...
و من با خودم، باقلبم و با آغوشی که هنوز رد  بوی عطر تنت رو داره....غریبه ام.

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
 
گوشه چشمهاش با حس بوسه آرومی که روی گونه اش نشست، چین کوتاهی خورد و لبهاش به لبخند طولانی که دلیلش فقط صدای نفسهای اسوده و اروم شخص دوست داشتنیه  زندگیش بود باز شد .
دستهاش رو قبل از اینکه گرمای تنش آغوشش رو ترک کنه محکم دورش حلقه کرد و سرش رو به سینه اش چسبوند.
 
-دیگه خوابیدن بسه..امروز خیلی دیر کردی

 
صدای مخملی و اروم دم صبحش مثل یه پر ابریشمی نرم داشت گوشهاش رو قلقلک میداد.جوریکه دلش نمیخواست  بیخیال شنیدن ضربان اروم قلبی که جایی زیر گوشش داشت براش خودنمایی میکرد بشه.
هماهنگ با زمزمه کوتاهی موهاش رو به تخت سینه برهنه اش کشید و عمیق تر بغلش کرد و بوسیدش.

 
-فقط 5 دقیقه...همینقدر کافیه

 
دستهای کشیده و لاغرش رو با ملایمت بین موهای شلخته اش کشید و نگاهش رو به پلکهای بسته ای که سعی داشت بدون هیچ آزاری بدن گرمش رو تو بغلش داشته باشه داد و لب زد :
 
-خیلی خب 5 دقیقه شد دیگه... پاشو ببینم

 
-زمان بیرحمانه میگذره بیبی...تو مثل اون نباش

 
با کش آوردن دستهاش جهت خوابیدنش رو عوض کرد و اینبار سرش رو کمی نزدیک به گردنش گذاشت . پاهای لاغرش رو قبل از تکون خوردنای مداومش بین پاهای خودش گیر انداخت  و دوباره چشمهاش رو بست.
 
اگه تمام دنیاهم واسطه میشدن که از آغوش گرفتن تن مورد علاقه اش دل بکنه ،محال بود که دست به همچین کاری بزنه.
 

-اما باید ببریم اتاق عکاسی قدیمیت، از اونورم  گفته بودی باهام میای خرید...دیر میشه

 
پاهاش رو با حرص خاصی تکون میداد و سعی داشت  بدنش رو از زیر سنگینی تنی که بی توجه به غر زدناش روش لم داده بود بیرون بکشه و تقریبا هم موفق شد.
جوریکه با حرص دندوناش رو به لاله نرم گوشش فشار داد و با مک کوتاهی  ازش فاصله گرفت که باعث شد با اخم کمرنگی بهش نگاه کنه :

-اخ..

-باید گوش میکردی
 

با خنده کوتاهی نگاهش رو از قیافه تخسی که سعی داشت جدی بنظر برسه  گرفت و دستش رو با خنده کوتاهی به خیسی لاله گوشش که لرز خفیفی به تن برهنه اش انداخته بود کشید.
پلک های خسته اش رو با اه پر حسرتی از هم باز کرد و نگاهش رو به سقف خالی اتاقش دوخت.
 
اتاقی که خالی و سوت و کور بودنش ، داشت برای چندمین بار بهش یاداوری میکرد که دست از خیال باطل لعنتیش برداره و به واقعیت زندگیش برگرده.

با پوزخند غمگینی توی جاش نشست ونگاهش رو به اینه و تصویر همسری که به راحتی از دستش داده بود. دوخت.
 
-کاش توی خواب حبسم میکردی...
 

𝗜'łł 𝗳ı𝗴ħт 𝗳øя чøυ_S2حيث تعيش القصص. اكتشف الآن