☔ Part15/END

1.4K 253 140
                                    

جیسونگ محو صفحه مقابلش بود که دستای قدرتمندی و دور کمرش حس کرد.
ترسید و سریع به عقب برگشت و با یه جفت چشم آشنا روبه رو شد.

″مین...هو؟″جیسونگ بریده به خاطر شوکی که بهش وارد شد گفت.چشماش داشت به خاطر تعجب از حدقه بیرون میزد.

مینهو که منتظر دیدن همین عکس العمل بود،لبخندی زد و حلقه دستاشو دور کمر جیسونگ سفت تر کرد و اونو به سمت خودش کشید که باعث شد هان،به خاطر نزدیکی زیادی که با صورت مینهو داشت سرشو برگردونه.هوشمندانه نبود چون مینهو لب هاشو به گوش جیسونگ نزدیک کرد و بوسه ی کوتاهی بهشون زد

″خیلی خوشگل شدی″مینهو همون‌طور که لبهاش فاصله ی زیادی با گوش های هان نداشت،زمزمه کرد.
جیسونگ بیشتر از قبل شوکه شد.اون اصلا درک نمی‌کرد که چه اتفاقی داره می افته و اصلا مینهو اینجا چکار می‌کنه.
دستاشو رو دستای مینهو گذاشت تا اونا رو از هم جدا کنه و از آغوش گرمش بیرون بیاد اما موفق نشد.
″مینهو ولم کن″جیسونگ نالید.میخواست از اتفاقاتی که داره میوفته زودتر سر در بیاره ولی به جاش،تو آغوش شخصی که دوسش داره و بیشتر از همه دلش براش تنگ شده بود،زندانی شده بود.

″نمیتونم″مینهو زمزمه کرد.حلقه دستاشو شل کرد و بدون اینکه جیسونگ و از آغوشش جدا کنه اونو به سمت خودش برگردوند.
اینقدر یهویی و سریع اتفاق افتاد که جیسونگ دوباره هنگ کرد.حالا چشم هاشون مقابل هم بود و بهم خیره شده بودن اما با احساسات مختلف؛جیسونگ با تعجب و گنگ،مینهو با اشتیاق و شیطنت

′مینهو اینجاست،تو این اتاق و داره اتفاقات فوق العاده عجیب میوفته و از همه عجیب تر اون رو دو تا پاهاش ایستاده..وات د هل..؟′جیسونگ با خودش فکر کرد و چشماش گشادتر از قبل شد.
′اگه پیرمرد بودم احتمالا تا حالا سکته کرده بودم′تو ذهنش خطاب به خودش گفت.

″تو...پاهات...″جیسونگ به پاهای مینهو اشاره کرد و گفت.طوری بهشون نگاه میکرد که انگار داره یه موجود فضایی میبینه.

جیسونگ:تو گفتی...گفتی-
مینهو دستشو رو لب جیسونگ گذاشت تا حرف پسرک و قطع کنه.
مینهو: همه چی‌و‌بهت میگم... آروم باش جیسونگم

جیسونگ احساس میکرد پروانه هایی تو دلش دارن پرواز میکنن′جیسونگم؟′
همه چیز برای جیسونگ تازگی داشت.این رفتار و‌حرفها از مینهو چیزی نبود که همیشه بشنوه و ببینه′نکنه اینا همش یه شوخی باشه؟′ این فکر به سرش زد.اون داشت به تمام احتمالات فکر میکرد و حتی اگه یه درصد همه اینا یه شوخی باشه نباید خودشو لو میداد

مینهو جیسونگ و دنبال خودش کشید و رو به کاناپه نشوند.خودش هم به فاصله کمی ازش نشست.
مینهو: بپرس،هر سوالی که الان تو ذهنت داری

جیسونگ اول از همه به پاهای مینهو اشاره کرد: تو میتونی راه بری یعنی...این خیلی اتفاق خوبیه در اصل فوق العاده است اینقدری که نمیتونم چیزی و که میبینم باور کنم،ولی تو گفتی جلسات درمانی نتیجه نداشته ولی الان...

A Thousand Years {Minsung}Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu