☔ Part13

974 217 53
                                    

″مینهو چهار روزه  که نه به پیامام جواب میده، نه زنگ زده و نه جواب تماسامو میده و من دارم از نگرانی میمیرم ″ جیسونگ با چشمای اشکی گفت.

″برای این گریه می‌کنی؟ترسیدم″ هیونجین دستشو رو قبلش گذاشت و نفسشو صدادار بیرون داد و بعد دست جیسونگ و کشید تا رو صندلی بشینه.

امروز صبح زود وقتی کافه رو باز کرد درست چند دقیقه بعد جیسونگ با حال بدی اومد پیشش و زد زیر گریه
هیونجین ترسید و فکر کرد شاید اتفاق بدی افتاده اما جیسونگ تعریف کرد که از پسرخاله ی عزیزش خبری نیست و این سابقه نداشته.

هیونجین لیوان آبی و به دست پسرک داد و غرید:
_بخور اینو و بعد برام کامل تعریف کن

جیسونگ لیوان آب و گرفت و تشکر کوتاهی زیرلب گفت
+اون شب که رفتیم کلاب یادته؟
هیونجین سرشو تکون داد و آروم گفت: همون شبی که مینهو هیونگ تهدیدم کرد

جیسونگ ادامه داد: بعد از اینکه رفتم خونه به مینهو پیام دادم،یه عکس براش فرستادم و بعدش باهم صحبت کردیم ولی من هیچی یادم نمیاد...بعد از اون شب دیگه باهاش در ارتباط نبودم یا بهتره بگم اصلا جوابمو نمیده

هیونجین قیافه ی متفکری به خودش گرفت و پرسید:
_هیچی یادت نمیاد واقعا؟پس چطور یادته باهم صحبت کردید؟

جیسونگ پوکر نگاهی بهش انداخت: از لیست آخرین تماسهام‌ نابغه
هیون پوفی کشید و آروم به صندلی تکیه زد‌:
_شاید اصلا درگیره و بعدا بهت جواب میده چرا اینقدر بهم ریختی؟نمیفهمم

+یعنی واقعا هیچ ایده ای نداری که چرا اینطوری می‌کنه؟
با کلافگی پرسید و دستشو تو موهاش برد و اونارو بهم ریخت.

هیون: ″به نظرم داری زیادی بزرگش می‌کنی اون الان درگیره و امکانش هست که کنار سوبین،داره بهش خوش میگذره...مگر اینکه اون شب که مست بودی و باهم صحبت کردید یه چیزی بهش گفتی که ناراحتش کرده که البته بعید می‌دونم اون از دست تو ناراحت نمیشه″
با بی‌خیالی گفت و بعد بلند شد و به آشپزخونه رفت.

جیسونگ با شنیدن اسم سوبین دوباره احساسات بد به سراغش اومد‌.
″شاید واقعا حق با هیونه و اون دوتا کنار هم خوشحالن و من نباید بیشتر از این بین شو‌ن قرار بگیرم″
با ناراحتی زیر لب گفت.

با تمام اینا بازم نمیتونست نگران نباشه و دلشوره ی بدی از صبح به سراغش اومده بود
و خوابی که دیشب دیده بود این حس بد و براش تشدید میکرد.

″جیسونگ خودتو جمع و جور کن و دوباره فکر کن.اون شب براش اون عکس و فرستادی و بعد اون بهت زنگ زد،یعنی چیز بدی بهش گفتم؟نه نه امکان نداره ...اگه اعتراف کرده باشم...چی″ احتمال آخر هیونجین،مضظربش کرد.

″شت شت شت″
سرشو تکون داد و چشماشو بست.

″این احتمالا جز آخرین و احمقانه‌ترین کارایی که میتونم بکنم پس اینم نیست″سعی در گول‌زدن خودش داشت با اینکه مطمئن نبود.

A Thousand Years {Minsung}Donde viven las historias. Descúbrelo ahora