☔ Part10

977 241 24
                                    

درست وقتی فکر می‌کنی همه چیز دیگه داره درست میشه و میتونی آرامش و تو زندگیت حس کنی،درست لحظه ای که با خودت میگی از طوفان گذشتی و دنبال رنگین کمون میگردی،همون لحظه است که متوجه میشی قرار نبوده از اول که به این آسونی ازش عبور کنی.
طوفان هیچوقت قرار نیست از بین بره،کسی هم نتونسته ازش عبور کنه
چون با تموم شدن یه طوفان،بعدش یکی دیگه شروع میشه،مثل نقطه ای  که آخر جمله گذاشته میشه،تموم میشه اما از خط بعد یه جمله جدید متولد میشه.

جیسونگ هم اینو فهمیده بود که تنها راه اینه که خودشو درون اون طوفان آروم کنه،نه ازش فرار کنه نه حتی بدتر خودشو گم کنه.
اینو وقتی فهمید که سوبین و جلوی خونه مینهو دید و البته کمی بعد داخل اومد.هیچ ایده ای نداشت که چرا اون اینجاست،در و بست و منتظر و بهش نگاه کرد.

سوبین: مینهو کجاست؟
جیسونگ سمتش چرخید و گفت: چرا اومدی؟

سوبین نفس عمیقی کشید و شمرده شمرده توضیح داد:بهتره اول با خود مینهو صحبت کنم

_واقعا با چه رویی اومدی اینجا؟
جیسونگ با خشم درحالی که لحن صداش عوض شده بود پرسید

سوبین سرشو پایین انداخت و به زمین نگاه کرد،سعی داشت آرامش همیشگی ظاهرش و حفظ کنه،تحمل اون پسر کمی فراتر از حدش بود.

_سوبین؟!مینهو با تعجب و اخمی به صورت گفت.
بعد از اینکه جیسونگ تب پسر و پایین آورد رفته بود تو اتاقش تا لباسشو که به خاطر عرق به تنش چسبیده بود و عوض کنه و حالا برگشت و درحالی که اصلا انتظارش و نداشت تو خونه اش نامزد سابقش و دید.
به جیسونگ نگاه کرد تا شاید جوابی که تو سرش دنبالش بود و از صورتش بفهمه اما با قیافه پر از خشم و چشمای قرمزش رو به رو شد.

سوبین: می‌دونم اینجا اومدنم درست نیست اما لازم بود باهات راجب مسئله ی مهمی صحبت کنم

_″زودتر بگو و بعدش برو″ جیسونگ غرید و کلافه دستی تو موهاش کشید،اصلا حس خوبی به حضورش اینجا،تو خونه ی مینهو نداشت.

سوبین سعی کرد به لحن جیسونگ توجه نکنه،
به سمت مینهو چرخید و گفت: هفته پیش آمریکا بودم،اونجا یکی از استادایی که خودت هم می‌شناسیش ″پروفسور کارل″ و دیدم و خیلی اتفاقی راجب تو و اتفاقی که برات افتاد فهمید،ازم خواست پرونده ات براش بفرستم و منم به بیمارستان گفتم تا براش ایمیل کنن و فرداش تو هتل بهم زنگ زد تا زودتر تورو به آمریکا بیارم،اون گفت می‌تونه بهت کمک کنه و خیلی ناراحت بود که برات این اتفاق افتاد.

مکثی کردو سعی کرد از چهره مینهو احساساتش و بخونه،اما هیچی از صورتش نمیتونست بفهمه.
اون متوجه جیسونگی نشد که تقریبا ناامیدانه سعی در آروم کردن قلبش داشت،هان تقریبا ادامه حرفاشو میتونست حدس بزنه و این خون و تو رگهاش منجمد میکرد.

A Thousand Years {Minsung}Where stories live. Discover now