☔ Part11

1K 239 41
                                    

یه لحظه هایی تو زندگی هست که وقتی بهشون میرسی تازه میفهمی،هیچ چیزی مثل قبل نیست یا هیچ چیزی ام مثل قبل نمیشه

جیسونگ هنوز بعد از پنج ماه،آخرین باری که مینهو رو بدون خدافظی راهی آمریکا کرد،نتونسته بود به زندگی قبلی اش برگرده.
به بهونه های مختلف جواب مینهو رو نمی‌داد و بعد از دو سه روز پیام هاشو جواب میداد.
مینهو انتظار این رفتارو ازش نداشت و درک نمی‌کرد چرا اون تا این حد ازش دلخور شده.

هیونجین نگاهی به پسر کناریش که از وقتی که  به کافه اومده بود آروم و ساکت نشسته و از پنجره بیرون و نگاه میکرد،انداخت.

هیونجین: جیسونگ چت شده؟ چرا مثل همیشه نیستی؟رو مخمه
دیگه طاقت نیاورد و با لحنی که کلافگی ازش می بارید گفت.

جیسونگ آهی کشید و بدون اینکه سمت هیونجین برگرده گفت:
_میای امشب بریم بار؟

هیونجین ابرویی بالا انداخت وگفت: ها؟! بار؟ اونم تو..؟
و  خندید.

جیسونگ آدم خوش گذرونی نبود،اون حتی تاجای امکان از مهمونی رفتن خودداری می‌کرد. به جز مهمونی هایی که همه آشنا و دوست بودن،جاهای شلوغ و آدمای غریبه اصلا تایپش نبود و اینو کسایی که اونو میشناختن،میدونستند.

به حرفی که از دوستش شنید توجهی نکرد و از جاش بلند شد تا مشتری های جدیدی که تازه اومده بودن و راهنمایی کنه.
اون روز کافه زیاد شلوغ نبود و هیونجین دوست داشت از این فرصت استفاده کنه تا با جیسونگ صحبت کنه.
میخواست نگرانی هایی که داره رو باهاش در میون بزاره،اینکه تقریبا پنج ماهه که تو دنیای خودش رفته و هر روز ساکت تر از دیروز میشه،اینکه معلوم نیست و نمی‌فهمه برای چی داره خودشو شکنجه می‌کنه و با هیچکس هم در میون نمیزاره،اون نگرانش بود اما نمیدونست چطور باید بهش بگه.

_هی هیون چطوری؟
هیونجین با صدای آشنایی برگشت.

هیونجین: چان هیونگ! چرا اومدی؟
چان: یعنی میگی نمیتونم بیام کافه دو تا از بهترین دوستام و یه چیزی بخورم؟
با خنده گفت و مشتی به بازوی هیون کوبید.

چان: ″عه جیسونگی مون هم که اینجاست″
تازه متوجه هان شد.به سمت میزی که جیسونگ بود رفت و جلوی پسر نشست.

جیسونگ سلام کوتاهی کرد و دوباره غرق افکارش شد.
چان تقریبا تو این مدت با این صحنه ها از جیسونگی که همیشه پرحرف و شلوغ بود اما حالا دقیقا برعکسش بود آشنا شده بود.
درک میکرد به خاطر مینهو و رفتنش با سوبین به آمریکا دلخور و ناراحت و حتی نگرانه اما اون زیادی تغییر کرده بود و این به نظرش عجیب میومد.
نگاهی به هیونجین انداخت که اونم داشت به جیسونگ نگاه میکرد،ابرویی بالا انداخت و اشاره کرد تا بیاد بشینه.

هیونجین قبل از اینکه بشینه رو به چان کرد و گفت: چی میخوری هیونگ؟
چان لبخند قشنگی زد و گفت: هرچی که خوشمزه است بیار
و هیجان زده برگشت سمت جیسونگ و ادامه داد: از اون کیک های مخصوصت درست نکردی؟
جیسونگ برگشت و آروم سری به نشونه منفی تکون داد.
هیونجین رفت تا برای چان نوشیدنی و کمی اسنک آماده کنه.

A Thousand Years {Minsung}Where stories live. Discover now