☔ Part7

965 245 10
                                    

طوفان های زندگی همیشه مخرب نیستند.خیلی از اونا ریشه های وجودمون و قوی میکنن و برگ های اضافی مارو با خودشون به دور دست ها میبرند.
بیشتر اوقات بدون اینکه متوجه بشیم ریشه هامون قوی شده،برای برگ های از دست رفته مون غصه میخوریم؛برگ هایی که بالاخره روزی قرار بود از دست بدیم.

تقریبا یک هفته ای میشه که مینهو از بیمارستان مرخص شده. اون از همیشه ساکت تر و آروم تر بود،کم غذا می‌خورد و تقریبا به جز چند کلمه با کسی صحبت نمی‌کرد.

پدر و مادرش امروز قرار بود برگردند گیمپو،به هرحال اونا برای نامزدی اومده بودند و قرار بود به خاطر کار و بار،فردای اون روز برگردند اما با تصادف مینهو برنامه شون عوض شد و الان بیشتر از این نمیشد تو سئول بمونند.اونا نمیتونستند تنها پسرشون و اینطوری تنها بزارن و اول میخواستند اون و با خودشون به شهرشون ببرن اما مینهو موافقت نکرد و با گفتن این که ″خودم از پس کارام بر میام″ به اونا اطمینان داد تا زودتر برگردند.
البته قولی که جیسونگ‌ بابت مراقبت کردن از دکتر لی عزیزش به خاله اش داد هم بی تاثیر نبود، اون تمام این مدت و تو خونه ی پسرخاله اش زندگی میکرد. به جز آخر هفته ها که می‌رفت به کافه سر میزد،بقیه روزای هفته رو کنار مینهو میگذروند.
و الان،یک ساعتی میشد که جیسونگ درگیر درست کردن سوپ استخوان گاو بود و برای اینکه مینهو حوصله اش سر نره اونو بزور از رختخواب بیرون کشید و رو صندلی چرخدارش نشوند و همراه خودش به آشپزخونه برد.
مینهو که از سابقه خرابکاری‌های جیسونگ خبر داشت با استرس به چاقویی که دست پسرک بود، خیره شد.

+ مینهویاااا دوست داری سئولئونگ تانگ و چطوری بخوری؟ هرچند خودم می‌دونم تند دوست داری و اینکه گوشت اش خیلی نرم بشه و آب سوپ و بریزی رو برنج و بخوری ولی الان طور دیگه هوس نکردی؟ مثلا پیازچه اش و بیشتر کنم یا .... آخ!!

جیسونگ سریع انگشتش که خونی شده بود و با دست دیگه اش گرفت تا مواد غذایی زیردستش خونی نشه،در این حین مینهو که میدونست این اتفاق بالاخره رخ میده بیشتر از جیسونگ هول شد.با کمک چرخ های صندلی با سرعت به سمت پسرکوچکتر رفت :

مینهو: آخرش هم بُریدی....دستتو بده ببینممم

لحن دستوری و محکم مینهو قلب جیسونگ و لرزوند.
جیسونگ دوست داشت تا ابد به چهره ی اخمو و هول شده مینهو که دستشو گرفته نگاه کنه.

″کاش ثانیه ها همینجا متوقف بشن″ این فکرش باعث خنده اش شد که از چشم مینهو دور نموند:

مینهو: بایدم بخندی،اره بخند از حرص دادن من لذت میبری

لبخندش تبدیل به قهقهه شد،اون نمیتونست به قیافه و لحن عجیب مینهو نخنده، خیلی بامزه بود.

جیسونگ: وای پسر ... بچه که نیستم الان میرم میشورمش
جیسونگ در حالی که لبخند محوی تو صورت داشت،به سرعت دستشو از دست مینهو بیرون کشید و به سمت دستشویی رفت.

A Thousand Years {Minsung}Where stories live. Discover now