☔ Part4

965 277 20
                                    

همیشه بعد از تلخی،یه شیرینی هست،
وقتی آسمون تاریک و تاریک تر میشه سیاهی همه جا رو فرا میگیره،سپیده دم قبل از طلوع خورشید تاریک تر از چیزیِ که تصورش و کنی .

جیسونگ به این فکر میکرد پس طلوع زیبای زندگیش کِی قراره باشه؟
از نظر اون زیبایی تو خاطراتی بود که از مینهو داشت. اون میتونست تا آخر عمر با همین خاطرات زندگی کنه.
اون حتی حاضر بود نامزدی و ازدواج کسی که دوستش داره بهم نخوره ولی در عوض اون و هیچوقت اینطوری نبینه.
اون حاضر بود درد و سنگینی قلبش و تا آخر عمرش حمل کنه ولی چشمای مینهو اینقدر بی روح و سرد نگاهش نکنه.

دکتر بهشون گفت ممکنه مینهو دیگه هیچوقت نتونه راه بره. درسته سرش آسیب ندیده،هوشیاری و حافظه اش هنوز سرجاشه،اما تنها مشکل پاهاشه،پاهایی که دیگه نمیتونن چیزی احساس کنند.

مینهو میدونست،درست وقتی که بهوش اومد متوجه شد که نمیتونه پاهاشو تکون بده،همونجا فهمید چه خبره،بدون اینکه کسی چیزی بهش بگه.البته اینکه خودش هم پزشک بود و از علائم و همه چیز باخبر بود هم بی تاثیر نبود .

فضای بیمارستان به قدری برای همه سنگین بود که هیچکس هیچی نمیتونست بگه.
جیسونگ ولی همه چیز اطرافش تار شده بود و فقط مینهو رو میدید.
مردمک بی روحِ پسر بزرگتر،نقطه نامعلومی از دیوار و هدف گرفته بودن.
قبل از اینکه پرستار بیاد و ازشون بخواد اینجارو ترک کنند و فقط یه نفر به عنوان همراه می‌تونه بمونه،پسرا در تلاش بودند تا با مینهو صحبت کنند اما اون هیچی نمی‌گفت و فقط نگاهشون میکرد.
جیسونگ قبل از اینکه کسی چیزی بگه،رفت کنارش و روی صندلی کنار تخت مینهو نشست و رو به خاله اش کرد و گفت :
_خاله بهتره شما برید خونه و استراحت کنید من پیش مینهو میمونم.

اولش میخواست از خاله اش اجازه بگیره اما اون قطعا و صد در صد میخواست امشب کنار معشوقه اش باشه پس فقط با لحن خبری،تصمیم اش و به خاله اش انتقال داد.

مادر مینهو بهتر میدونست،پسرش الان بیشتر از همه به جیسونگ در کنارش نیاز داره تا اون،بالاخره هرچی نباشه فلیکس تنها کسی نبود که از احساسات جیسونگ خبر داشت،علاوه بر اون،پسرش و بیشتر از همه می‌شناخت.مینهو مدت زمان زیادی با جیسونگ بوده و حتی رابطه اونارو صمیمی تر و نزدیکتر از رابطه مادر و پسری خودشون میدونست.
سری تکون داد و نگاه آخری به پسرش انداخت و بعد همراه همسرش از اتاق خارج شد. پسرا هم یک به یک با اون دو تا خدافظی کردند و مینهو رو تنها گذاشتند تا استراحت کنه.

جیسونگ بعد از اینکه تنها شدند برای اولین بار حس کرد که نمیدونه باید چکار کنه.دوباره نگاهی بهش انداخت که این بار چشماشو بسته و نفس های عمیق و منظم اش نشون از خوابی میدادن که اونو در بر گرفته.

آروم انگشتان ظریف اش و نزدیک صورت مینهو برد و چند تار موی اونو از پیشونی اش کنار زد.
دستاش آروم پایین تر اومد و دستای سرد پسربزرگتر که حالا سِرُم بهش وصل بود و نرم در دست گرفت و فقط طوری که خودش متوجه میشد زمزمه کرد:
_ امیدوارم تو سرزمین رویاها آروم و شاد ‌باشی.نگران نباش مینهویا،تو منو داری.

جیسونگ متوجه نبود که ساعتها به چهره ی‌غرق در خوابش زل زده و تمام اجزای صورتش و برای بار هزارم تو ذهنش ثبت کرده.

فقط وقتی متوجه زمانی که گذشته بود،شد که از پنجره بیرون و نگاه کرد و خورشید و دید که کم کم داشت طلوع میکرد.
جیسونگ هم منتظر یه طلوع بود،طلوعی به اسم لی مینهو

وقتی پرستار برای چک کردن حال مینهو وارد اتاق شد،به کنار پنجره رفت و تلفنشو روشن کرد تا به فلیکس پیام بده:

Felix 🍬

جیسونگ[6:03AM] : بیداری ؟

فلیکس [6:05Am] : بیدارم،چیزی شده ؟؟ مینهو خوبه؟

جیسونگ[6:06AM] : نه نگران نباش،چیزی نشده مینهو حالش خوبه

جیسونگ[6:07AM] : نمیتونستم جلوی مینهو ازت بپرسم، خب راجب سوبین ...خبری ازش داری؟

فلیکس[6:12AM] : چیزه...منم هیچی نمی‌دونم و این برای ما هم عجیب بود چرا سوبین نیومد،شاید حالش بد شده به هر حال اون هم پزشکه و تو همون بیمارستان کار می‌کنه بالاخره باید به دیدن نامزدش بیاد

جیسونگ[ 6:15AM] : هوم...مینهو هیچی نمیگه.
الان پرستار اومد بالای سرش و تا الان خواب بود.بیدار شد و فقط یه نگاه به اطراف اش انداخت و وقتی منو دید دوباره چشماش و بست و‌ خوابید.

جیسونگ[6:18AM] : مطمئنم دنبال سوبین بود و وقتی منو دید انگار ناامید شد.

⁦⁦♡⁩ ⁦⁦♡⁩ ⁦⁦♡⁩ ⁦⁦♡⁩

سلام🌸💗
حقیقتا انتظار نداشتم کسی بخونه اما می‌خوام تشکر کنم ازت که داری میخونی امیدوارم دوسش داشته باشی🍫💋

و اینکه این فیک قرار نیست به هیچ عنوان سد اند باشه،نمیخوام اسپویل کنم ولی قراره اتفاقات شیرین هم بیفته
راجب مینهو هم نگران نباشید 👈🏻👉🏻
بیشتر نمیتونم اسپویل کنم 🥺

پارت ها کوتاهه ولی تقریبا هر روز یک یا دو پارت آپ میکنم تا زودتر تموم شه

گفتم مینی فیک از این لحاظ که پارت ها تقریبا کوتاهه(۱۰۰۰کلمه) ولی تعدادشون زیاده

خیلی حرف زدم 😅 یه پارت دیگه هم هست
که الان میزارم به عنوان آخرین پارت امروز
۵ پارت تو یه روز 🌝

A Thousand Years {Minsung}Where stories live. Discover now