لارا پوزخند زد و یقه پسر بیحال رو به یه دست گرفت و سرش رو به سر پسر غریبه نزدیک کرد..

از بین دندونای چفت شدش با صدای آروم و لحن ترسناکی گفت:
-پسرای سیاه پوست و مست تایپ من نیستن
*نژادپرستیو اینا نیستا..لطفا بد برداشت نکنید*

بعد با شدت یقه پسر رو ول کرد که باعث شد اون مرد حال بهم زن، که بوی الکلش تا صدمتر اونطرف تر میرفت، چند قدم عقب بره..

پسر بلند خندید و لارا دیگه نایستاد تا با اون دیوونه سروکله بزنه..جونگکوک رو گم کرده بود و اون شلوغی اعصابش رو بهم میریخت..فوبیای فضای بسته داشت و میدونست اگر تا چند دقیقه دیگه خودش رو از این شلوغی نجات نده صددرصد بهش حمله دست میداد و بعدش دیگه واقعا نمیدونست باید چیکار کنه..

با احساس دستی روی باسنش به شدت برگشت و بدون لحظه ای مکث مشت محکمش رو توی فک پسر سیاه پوست فرود اورد:
-عوضی حرومزاده..
دستش درد گرفته بود ولی اون لحظه اهمیتی نمیداد..
پسر فکرشم نمیکرد اون دختر با هیکل ظریفی که داشت همچین مشت سنگینی داشته باشه..جوری که طعم خون رو توی دهنش احساس میکرد و روی زمین افتاده بود..

لارا از حواس پرتی پسر استفاده کرد و با دوقدم خودش رو بهش رسوند..
پای راستش رو روی سینه اون حرومزاده گذاشت و فشار داد..پسر روی زمین دراز کشیده بود و لارا پاش رو روی سینش فشار میداد..

دورشون خالی شده بود و همه با تعجب بهشون خیره شده بودن که این مسئله بشدت روی مخ لارا بود..همیشه از مرکز توجه بودن بدش میومد و الان احساس میکرد عصبای مغزش دارن پاره میشن..

پسر تکونی خورد که لارا محکم تر پاش رو روی سینش گذاشت:
-دخترای گرانج بشدت وحشین و از حرومزاده هایی مثل تو متنفرن..
کمی خم شد و با پوزخند ادامه داد:
-پس تا جایی که میتونی ازشون فرار کن هات چاکلت.
بوت لارا بشدت سنگین بود و پسر احساس میکرد که نفسش بالا نمیاد..

دختر بعد از اینکه به وضعیت مضخرف پسر غریبه خندید، پاش رو برداشت و دنبال جونگکوک گشت..
-ففط اگر پیدات کنم جونگکوک..با تفنگ به فاکت میدم

*شمام عاشق لارا شدین؟:) خودم که بشدت روش کراش دارم*
.
.
.
بعد از کلی گشتن و پیدا نکردن احساس میکرد سرش داره گیج میره..مدام دور خودش میچرخید و نمیدونست دیگه کجارو باید بگرده.

ایستاد و نفس عمیقی کشید..بوی سیگار و الکل و عطرای مختلف توی سرش میپیچید و حالش رو بهم میزد..
با کشیده شدن دست راستش از عقب ترسید و خواست مشت محکمی توی صورت شخص بزنه که با دیدن جیمین خیالش راحت شد..

جیمین با اعصابی خورد پسر رو پشت سرش کشید و به سمت اتاقی برد..
-معلوم هست کدوم گوری هستی تو..دو ساعته منتظرتم.

جیمین به طبقه بالای کلاب رفت..
صدای اهنگ توی اون طبقه کمتر بود و این کمی اعصاب جونگکوک رو ارومتر میکرد..

• I Know Obsessed With Me •Where stories live. Discover now