part 6

556 79 36
                                    

با دستپاچگی خواستم از روی جونگکوک بلند شم که ناخواسته فشار کوچیکی بهش وارد کردم و همین که ایستادم، جونگکوک فریادی کشید و همراه با صندلی به پشت افتاد!
لبم رو به دندون گرفتم تا خندم رو کنترل کنم اما جین با صدای بلند قهقه‌ای زد و گفت:
- حالا لازم نبود چون من دیدم بزنی بچه رو ناقص کنی.
جونگکوک به سختی بلند شد و چشم و غره‌ای به سمتم پرتاب کرد، با حرص غرید.
- هیونگ اون چیزی که تو فکرته اشتباهه فقط یه سوتفاهم بود.
جین با لحنی که خنده توش موج می‌زد جواب داد.
- باشه، ولی حواست باشه نمی‌خوام این سوتفاهم‌ها باعث شه عمو بشم.
چشم‌هام گرد شد و جیغ زدم.
-فسیل بی‌تربیت گفتیم که همش تصادفی بود.
جین با نگاهی که خر خودتی خاصی توش موج می‌زد بهم خیره شد و گفت:
- هرچی تو بگی.
پشت چشمی نازک کردم و رو به جونگکوک گفتم:
- الان باید منتظر بمونم بره؟
جین با لودگی دست‌هاش رو روی کمرش گذاشت، صداش رو نازک کرد و مثل دختر‌های افاده‌ای گفت:
- یااا، الان می‌گی باید برم تا شما سوتفاهمتون رو ادامه‌ بدین؟
ابروهاش رو بالا انداخت و با لبخند دندون نمایی ادامه داد.
- کور خوندی علاوه بر این که خودم نمی‌رم بقیه پسرها و دوست‌های لیسا هم میارم!
همزمان با جونگکوک فریاد کشیدیم.
- چی؟
جین راضی از قیافه‌ی حرصی و بهت زده‌ی ما به سرعت گوشیش رو روشن کرد، شماره‌ای رو گرفت و گفت:
- بیاین تو، جفتشونم اینجان اگه بدونین چی دیدم...
جستی زدم و ادامه‌ی حرفش با گرفتن گوشیش توسط من توی دهنش ماسید، هول شده گوشی رو قطع کردم و خصمانه بهش خیره شدم.
- اگه بهشون بگی مو رو سرت نمی‌ذارم!
دستش رو جلو دهنش گرفت و با عشوه گفت:
- کوک دوست دخترت رو جمع کن سندروم وحشی شدن داره.
پام رو روی زمین کوبیدم و کوک با اعتراض فریاد کشید.
- جین هیونگ!
خنده‌ای کرد و با موذی‌گری رو به کوک گفت:
- عشق با نفرت خیلی پایداره‌ها مخصوصا اینکه اولش کتک هم خوردی.
جونگکوک عصبی از روی صندلی بلند شد و دنبال جین افتاد، مثل بچه‌های ده ساله دنبال هم می‌کردن و جین همش با مخاطب قرار دادن من به عنوان دوست دخترش حرصش می‌داد.
با صدای جنی به سمتش برگشتم و با دستپاچگی پرسیدم:
- اینجا چی‌کار می‌کنین؟
رزی با شیطنت گفت:
- این رو ما نباید از تو بپرسیم احیانا؟
چینی به بینیم دادم و گفتم:
- چطور؟
جیسو با لحن مرموزی جواب داد.
- اخه جین میگه تو دوست دخترشی؟
از دست این فسیل دهن لق چجوری جمعش کنم؟ ولی همیشه حمله بهترین دفاع‌‌ست، پووفی کشیدم و حق به جانب گفتم:
- اگه من رو می‌گفت من باید دنبالش می‌کردم فکر کنم!
جیسو سری تکون داد و گفت:
- راست می‌گی ولی سندروم وحشی شدنم داری.
قبل از اینکه حرفی بزنم نامجون گفت:
- من فکر کردم الان تو و جونگکوک هم دیگه رو می‌کشین.
جیمین سری تکون داد و آروم گفت:
- جدی نزدیش؟ سالمه؟
جی‌هوپ نگاه عاقل اندر سفیه‌ای بهش انداخت و زمزمه کرد.
- سالم نبود می‌تونست مثل اسب بدوئه؟
صدای خنده‌ی جمع بلند شد و با تاسف سری تکون دادم، دست رزی رو گرفتم و با تخسی لب زدم.
- دختر‌ها بریم.
خنده روی لب‌های نامجون و جیمین خشک شد، جیمین با تردید گفت:
- قراره ناهار رو در خدمت ما باشین.
جنی و جیسو تایید کردن و رزی آروم دم‌گوشم زمزمه کرد.
- وقتی از جلسه برنگشتین اومدن دنبال ما و گفتن اگه کمک کنیم شمارو پیدا کنن ناهار مهمونمون می‌کنن.
کلافه دستی لای مو‌هام کشیدم دیگه بدتر از این نمیشه توی همین فکر‌ها بودم که تهیونگ با صدای آرومی گفت:
- میای بریم قدم بزنیم؟
نگاهی بهش انداختم و چهره‌ی ریلکسش من رو یاد چند شب‌پیش روی پشت بوم خونه‌ی جین انداخت.
با تردید باشه‌‌ای زمزمه کردم و شونه به شونه‌ش حرکت کردم. بعد از چند دقیقه سکوت معذب کننده رو شکوند و به ارومی گفت:
- نذار فشار هایی که روت هست موقعیتت رو به خطر بندازه.
نفس عمیقی کشیدم و به سنگ جلوی پام ضربه‌ای زدم.
- همه چی بهم ریخته، حتی گاهی خودم از درک کردن رفتار هام عاجز می‌شم.
رو به روم ایستاد و دستش رو لای موهای اشفته‌م کشید، با لحن دلگرم کننده‌ای گفت:
- اگه آدم همیشه برای رفتارهاش دنبال دلیل منطقی و قابل درکی باشه خسته می‌شه، اشکالی نداره اگه گاهی مثل بچه ها رفتار می‌کنی.
از حرکتش، از حرف هاش و از این همه توجهش تعجب کردم؛ درسته حالم رو بهتر کرد ولی چرا؟
بلاخره لب باز کردم و خیره توی چشم‌های قهوه‌ای تلخش زمزمه کردم.
-‌ چرا انقدر بهم اهمیت میدی؟
قدمی به عقب رفت و دستش رو پشت گردنش کشید، چشم‌هاش رو به زمین دوخت و آهسته چیزی زمزمه کرد که متوجه نشدم.
با گیجی پرسیدم:
- چی‌گفتی؟
آب دهنش رو صدا دار قورت داد و دوباره سریع و آروم گفت، چرا باز متوجه نشدم؟ من کر شدم یا اون خیلی آروم میگه؟
سرش رو بلند که با قیافه گیج و گنگ من رو به رو شد، نا امید پرسید:
- باز خیلی آروم گفتم؟
نیمچه لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم، نفس عمیقی کشید و با صدای بلند گفت:
- من دوستت دارم!
چشم‌هام گرد شد و با بهت گفتم:
- چی؟
بهم نزدیک شد و دست‌هاش رو روی شونه‌هام گذاشت روی صورتم خم شد وخیره به چشم هام گفت:
- چند سالی میشه که دلم پیش چشم‌های مشکیت،‌ چتری خوشگلت، لبخند خرگوشیت و تموم وجودت گیر کرده. شجاعت گفتنش رو نداشتم و وقتی به خودم اومدم دیدم از دستت دادم اما الان نمی‌تونم از دور نگاهت کنم و باز هم شاهد از دست دادنت باشم.
شوکه شده بودم و نمی‌دونستم چی بگم؟
اون پسر جذابی بود و نمی‌تونستم منکر این بشم، این فکرها الان چیه؟ لیسا اون بهت اعتراف کرد و منتظر جوابه و تو داری به جذابیتش فکر می‌کنی؟
با تردید لب زدم.
- نمی‌دونم چی بگم راستش...تو...تو..
لبخند محوی زد و با مهربونی گفت:
- لازم نیست الان جواب بدی فقط می‌خواستم بدونی چه حسی بهت دارم و این حس هر روز بیشتر از دیروز می‌شه.
رنگ گرفتن گونه‌هام رو حس‌می‌کردم سرم رو با خجالت پایین انداختم و خودم عقب کشیدم به سختی گفتم:
-پس من برم.
به سرعت ازش دور شدم و پیش بقیه برگشتم اما حس می‌کردم صورتم داره توی تب می‌سوزه.

HaterWhere stories live. Discover now