ناخودآگاه اخمی کرد و بدون اتلاف وقت با او تماس گرفت. این میتوانست خبر بدی برای...
« نامجونا...»
مرد جوان بیاختیار ابرو بالا انداخت. برای مطمئن شدن از درستی تماسش احتیاجی به چک کردن صفحهی تلفنش نداشت اما این صدای تهیونگ نبود.
« یونگی؟ گوشی تهیونگ پیش تو چیکـ...»
صدای خش دار یونگی از پشت خط بلندتر شد:
« فقط یه بار دیگه جرات کن تماسامو نادیده بگیری تا بیام اونجا و عدسی عینکتو با چشمات یکی کنم که دیگه برای دیدن اسم من روی اون گوشی کوفتیت بهش احتیاج پیدا نکنی.»نامجون با حالتی از افسوس برای خودش و دیوانهای که داشت برایش خط و نشان میکشید، سر تکان داد و برای بستن دهان او به حرف آمد:
« سر ِ کار گوشیمو سایلنت میکنم، یونگی. قبلا اینو گفته بودم و قرار بود توی تایم کاریم بهم زنگ نزنین. اگه یه بار به حرفام درست گوش بدی این همه...»یونگی اما با بیصبری میان حرفش دوید:
« آیـــش... واقعا برام مهم نیست چی داری میگی! قرار بود امروز نتیجهی کارتو جمع بندی کنی و بهمون نشونش بدی ولی هنوزم پیدات نشده.»مرد جوان دستی به پشت گردنش کشید و توی جایش کمی خمیدهتر نشست. نگاهش را بیهدف دوخته بود به آن سوی شیشه اما ذهنش جای دیگری بود. میدانست که دلیلی برای این عجول بودن یونگی وجود دارد و به همین خاطر پرسید:
« داوطلب داریم؟»
چند لحظه سکوت برقرار شد و بعد از آن سوی خط صدای نفس ممتد دوستش را شنید.
« یک ساعت دیگه اینجا باش.»
یونگی به کوتاهی گفت و بدون هیچ مکثی تماس را قطع کرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/273670176-288-k731838.jpg)
ČTEŠ
𝟚 𝟛 : 𝟘 𝟡 | Yoonmin
Fanfikce"بازی ساده بود؛ یک خط قرمز به دور ممنوعه ها و مهره هایی که باید از نقش بسته های روی صفحه پیروی می کردند. _ چی میشه اگه یکی از مهره ها سرپیچی کنه؟ _ دیوونگیه. این را گفت و بعد با انگشتش تک مهره ی میان دایره را نشانه رفت: _ اون با کسی شوخی نداره. و...
« مجموعه »
Začít od začátku