« مجموعه »

89 21 11
                                    


محوطه‌ی اطراف بیمارستان شلوغ بود و پر از مکالمه‌های بی سر و تهی که مرد جوان علاقه‌ای به شنیدنشان نداشت. هوای خنک ابتدای بهار می‌خزید میان موهایش و با وجود پیراهن رنگ روشنی که به تن داشت، کمی احساس سرما می‌کرد. از آنجا که علاقه‌ای به پوشیدن روپوشش توی محوطه و خارج از محیط بسته‌ی بیمارستان نداشت و کتش را هم فراموش کرده بود، پس فقط قدم‌هایش را تند کرد تا خودش را زودتر به قهوه‌ی موردعلاقه‌اش برساند و بدنش را هم از سرما و هم از خستگی‌ای که پلک‌هایش را سنگین کرده بود، حفظ کند.

از قهوه‌های فوری بیزار بود و این سخت گیری توی سلیقه‌اش هم از اثرات دو همخانه‌اش بود که درست کردنش را از بهترین باریستاهای شهر هم بهتر بلد بودند! با این حال اما چندان هم از قهوه‌های کافه ی بیرون بر مقابل بیمارستانشان بدش نمی‌آمد پس فقط روی صندلی‌ای گوشه‌ی سالن کوچک منتظر آماده شدن سفارشش ماند و گوشی‌اش را برای چک کردن پیام‌ها و اخبار، از جیبش بیرون کشید.
چندین تماس از دست رفته داشت و... سه تماس از دست رفته از کیم تهیونگی که نهایت لطفش به مخاطبینش، یک تماس کوتاه با تنها سه بوق در انتظار ِ پاسخ بود که آن هم در صورت پاسخگو نبودن مخاطبش، این مسئله را به شکلی مختص به خودش جبران می‌کرد!

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 19, 2021 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝟚 𝟛 : 𝟘 𝟡 | YoonminWhere stories live. Discover now