محوطهی اطراف بیمارستان شلوغ بود و پر از مکالمههای بی سر و تهی که مرد جوان علاقهای به شنیدنشان نداشت. هوای خنک ابتدای بهار میخزید میان موهایش و با وجود پیراهن رنگ روشنی که به تن داشت، کمی احساس سرما میکرد. از آنجا که علاقهای به پوشیدن روپوشش توی محوطه و خارج از محیط بستهی بیمارستان نداشت و کتش را هم فراموش کرده بود، پس فقط قدمهایش را تند کرد تا خودش را زودتر به قهوهی موردعلاقهاش برساند و بدنش را هم از سرما و هم از خستگیای که پلکهایش را سنگین کرده بود، حفظ کند.از قهوههای فوری بیزار بود و این سخت گیری توی سلیقهاش هم از اثرات دو همخانهاش بود که درست کردنش را از بهترین باریستاهای شهر هم بهتر بلد بودند! با این حال اما چندان هم از قهوههای کافه ی بیرون بر مقابل بیمارستانشان بدش نمیآمد پس فقط روی صندلیای گوشهی سالن کوچک منتظر آماده شدن سفارشش ماند و گوشیاش را برای چک کردن پیامها و اخبار، از جیبش بیرون کشید.
چندین تماس از دست رفته داشت و... سه تماس از دست رفته از کیم تهیونگی که نهایت لطفش به مخاطبینش، یک تماس کوتاه با تنها سه بوق در انتظار ِ پاسخ بود که آن هم در صورت پاسخگو نبودن مخاطبش، این مسئله را به شکلی مختص به خودش جبران میکرد!
YOU ARE READING
𝟚 𝟛 : 𝟘 𝟡 | Yoonmin
Fanfiction"بازی ساده بود؛ یک خط قرمز به دور ممنوعه ها و مهره هایی که باید از نقش بسته های روی صفحه پیروی می کردند. _ چی میشه اگه یکی از مهره ها سرپیچی کنه؟ _ دیوونگیه. این را گفت و بعد با انگشتش تک مهره ی میان دایره را نشانه رفت: _ اون با کسی شوخی نداره. و...