« می خوانیم »

366 43 42
                                    


صدای خنده ی آهسته و بریده بریده ی مرد ِ ایستاده رو به رویش تنها چیزی بود که می شنید. ذهنش آنقدر از او پر بود که حتی اگر چشمهایش را هم می بست، پشت پلکهایش او را می دید.

_ ذهن ما آدما شبیه به یه چاه عمیقه؛ تو فکر می کنی اون سنگی که توش انداختی و صدای آبو به گوشِت رسونده، عمقشو بهت نشون داده... اما اینطور نیست.

همیشه همینطور بود. او مردمک هایش را روی طعمه اش می چرخاند و با این حرف ها ذهن بیچاره اش را از کار می انداخت.
_ هیچ انتهایی براش وجود نداره!

_ میخوام انجامش بدم.
میخواست طعمه ی واقعی اش باشد: همه چیز ِ او.
و حالا آن مردمک های تیره برق می زدند. از جواب ِاو اینطور خندیده بود و نگاهش حالا شاید کمی هم مستانه به نظر می رسید. جلوتر آمد:
_ مطمئنی؟!
سرانگشتانش با گرسنگی به شانه های برهنه ی مرد جوان تر بوسه می زدند.

_ من هیچ ترسی ندارم.

و بعد لمس ها متوقف شده بودند. مرد بزرگ تر در سکوت او را تماشا می کرد.

این بار خودش پیش قدم شد:
_ می خوام که با هم ببینیمش.
و لبهایش را جایی میان چانه و لبهای مرد مقابلش به بوسه نشاند.

𝟚 𝟛 : 𝟘 𝟡 | YoonminWhere stories live. Discover now