part15🎟

798 170 28
                                    

بعد از اینکه در اتاق خواب و بست بدون توجه به سو جین که با نگرانی حالش رو میپرسید ،با قدم های محکم سریعش به سمت مانگ تائه رفت و به محض اینکه توی یک قدیمیش رسید یقه ی لباسش و با حرص توی دست هاش گرفت و با دندون هایی که از عصبانیت چفت هم شده بودن گفت.
"فقط یک بار ، فقط یک بار دیگه از دستورم سرپیچی کن تا کاری کنم تا اخر عمرت مردن بشه تنها ارزوت!"

پسری که با چشم های ترسیده اش بهش خیره شده بود تند تند سرش و تکون داد و با حالت تسلیمی دست هاشو بالا گرفت. خوب میدونست با تنها گذاشتن جیمین تو خونه چه کار اشتباهی کرده هر چند که اتفاقی براش نیوفتاده بود اما این دستور جونگکوک بود که به هیچ عنوان جیمین و لحظه ای تنها نزارن و مانگ تائه به خوبی میدونست که جونگکوک چقدر روی اجرای دستوراتش جدیه!
"متاسفم قربان اما نگران شما بودم"

یقه ی پسر و محکم تر کشید. صورتش از عصبانیت رنگ عوض کرده بود و رگ های کنار پیشونیش بیرون زده بودن و سیاهی چشم هاش ازش یه فرشته مرگ واقعی ساخته بود که هر لحظه ممکن بود پسری رو که سالیان سال میشناخت و بدون هیچ تردیدی بکشه!
"من لازم ندارم که تو نگرانم بشی! فقط کاری رو که بهت میسپارم درست انجام بده. البته اگه جونت و دوست داشته باشی حتما این کار و میکنی."

و محکم یقه پسر و رها کرد که کمی تلو تلو خورد و روی مبل پشت سرش نشست.
سو جین تمام مدت ها نگرانی به اون دو نفر خیره بود اما سکوت کرده بود چون به خوبی میدونست عصبانیت جونگکوک شوخی بردار نیست.
به ارومی چند قدم به مردی که حتی از پشت سر هم ترسناک به نظر میرسید نزدیک شد.
"جونگکوک اروم باشه...الان که چیزی نشده‌..."

با نگاه جدی و به خون نشسته جونگکوک ادامه حرفش و خورد. به سختی بزاقشو فرو فرستاد و سرش و پایین انداخت تا از شعله های سوزان چشم های مرد مو مشکی در امان باشه.
"تو ام بی تقصیر نیستی سو! پس سعی نکن ازش دفاع کنی!"

هنوز چند ثانیه از بحث کوتاهشون نگذشته بود که با صدای فریاد دلخراش جیمین  که با صدای شکستن چیزی ترکیب شد هر سه نفر چند ثانیه با شوک به هم نگاه کردن و اولین کسی که به طرف اتاق یورش برد جونگکوک بود.
با وحشت در اتاق رو باز کرد و با دیدن پسری که جلوی آیینه خورد شده ایستاده و قطرات خون اروم اروم از بین انگشت های دستی که تا چند دقیقه پیش توسط خودش پانسمان شده بود روی پارکت های چوبی میریخت نفس توی سینه اش حبس شد...
اونجا چه خبر بود؟

از بالا پایین شدن های مکرر شونه پسر کوچیک تر میتونست حدس بزنه که داره برای نفس کشیدن تقلا میکنه.
دستش و نامحسوس برای دو نفر دیگه تکون داد تا نزدیک نشن و خودش اروم اروم به جیمین نزدیک شد.
تو یک قدمی پسر رسید، نگاهش همچنان روی دستش بود که داشت خونریزی میکرد. با تن صدایی که خیلی بلند نبود صداش زد.
اما جیمین هیچ ری اکشنی به صدا شدنش توسط جونگکوک نشون نداد. همچنان بدنش از شوکی که گذرونده بود میلرزید و چشم هاش هیچ جا رو نمیدیدن.
جونگکوک نیم نگاهی به دو نفر دیگه انداخت و دستش و رو شونه جیمین گذاشت و این بار با صدای بلند تری صداش زد.
جیمین بالاخره نگاهش و از آیینه شکسته گرفت و به جونگکوکی که کنارش بود خیره شد.
اشکی که تا الان توی کاسه چشم هاش جمع شده بود با دیدن جونگکوک بالاخره رها شد و روی گونه اش نشست.
جونگکوک برخلاف میل باطنیش که دوست داشت بپرسه چه اتفاقی افتاده بدون حرف دستش و بلند کرد و رد اشکی که تا زیر چونه جیمین امتداد پیدا کرده بود و پاک کرد و پسر کوچیک تر و به سمت خودش کشید و بدن لرزونش و در اغوش کشید.
بلافاصله دست های جیمین دور کمر جونگکوک حلقه شد و با چنگ زدن به بالا تنه لختش خودش و بیشتر بهش نزدیک کرد.
جونگکوک بلافاصله به این حرکت پسر کوچیک تر ری اکشن نشون داد و با اشاره کوچیکی به دو نفر دیگه توی اتاق فهموند که بهتره بیرون برن.
در حالی که کمی توی جاش به چپ و راست تکون میخورد چند ضربه اروم به کمر جیمین زد و با لحنی که سعی میکرد صادقانه به نظر برسه پرسید.
"چه اتفاقی افتاد سرندیپیتی؟ چرا به خودت اسیب زدی؟"

𝑫𝒆𝒋𝒂 𝒗𝒖Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt