Ch. 29

2K 416 340
                                    

⭐+💬

شب شده بود و لویی دنبال راهی بود تا به دوستانش توضیح بده که دیگه نمی‌خواد برای تهدید کردن دوک کاری بکنه؛ چون به طرز دیوانه‌وار و همین‌طور ناخوشایندی، عاشق شوهر قاتلش شده و امیدوار بود خیلی بابتش قضاوت نشه.

در واقع برای دفاع از خودش باید بگه که می‌دونست هری کسی رو نکشته، حداقل نه این اواخر و نه تا جایی که خبر داشت. شوهرش قاتل نبود اما قطعا خطرناک بود.

در واقع اینطوری پیش می‌رفت که آلفا یه کاری انجام می‌داد اما هيچکس جرات نداشت چیزی بهش بگه؛ چون قبل از اینکه بتونن حتی حرفی بزنن، کتک خورده اطراف شهر پیداشون می‌کردند. روزنامه‌ها در مورد اتفاقاتی که برای نجیب‌زادگان افتاده بود می‌نوشت، اما از طرف دیگه نشریات رسوایی پر از مدارکی در مورد آلفاهای والامقام بود که ذره ذره کارهای شنیعشون رو مشخص می‌کرد و باعث می‌شد تا اطرافیانشون ازشون فاصله بگیرند و بعد از اون فقط بحث زمان در میان بود تا اون شخص مقام و جایگاهش رو از دست بده.

لویی مطمئن بود که یه الگو بین اون اتفاقات وجود داشت؛ شاید مربوط به یه سری از سلطنتی‌ها بود اما لویی چیز زیادی در مورد سیاست‌مدارانشون نمی‌دونست، پس نمی‌تونست از این موضوع سر در بیاره.

قطعا همه می‌دونستند که چه کسی پشت تمام اون ضرب و شتم‌ها و حمله‌هاست یا حداقل حدسیاتی در موردش داشتند اما کسی جرات نمی‌کرد در مورد هری چیزی بگه... حق با ارل بود، هری از همه قدرتمندتر بود. اون‌ها هری رو دوک مرگ صدا می‌زدند، چون باعث می‌شد بقیه آلفاها امتیازات و جایگاهشون رو از دست بدن... بعد از کارهایی که هری باهاشون می‌کرد، بعد از اینکه انگشت‌نماشون می‌کرد، اون‌ها از دید جامعه مرده‌ به حساب می‌اومدند.

لویی می‌تونست با این کارش کنار بیاد، در واقع اصلا مشکلی باهاش نداشت! به علاوه، این اواخر دیگه لباس‌های دوک کثیف نبودند و دیگه با دست‌های خونی و لکه‌های خون روی لباس‌هاش به خونه برنمی‌گشت.

و این یکی از دلایلی بود که وقتی دوک به خونه برگشت، باعث شد لویی در مورد افکارش دچار تردید بشه.

"در مورد حمام خون چی بهت گفته بودم، عزیزم؟" لویی به محض دیدن لباس‌های خونی شوهرش غر زد.

"وقت زیادی نداریم، هانی." آلفا گفت و خم شد و بوسه‌ی کوتاه اما پرشوری روی لب‌های لویی کاشت، انگار که بوسیدن لویی می‌تونست طعم تلخ دهنش رو از بین ببره. "باید به حرفم گوش بدی." هری، بعد از شکستن بوسه‌شون، گفت."من باید برم، فقط برای یه شبه اما تو باید همین جا بمونی، متوجه‌ای؟ از عمارت بیرون نرو، حتی توی باغ هم نرو. بذار بقیه به کلمن رسیدگی کنن، من فردا شب برمی‌گردم."

لویی اخمی کرد، وجودش داشت به آرومی با ترس پر می‌شد."قضیه چیه؟" لویی صورت آلفا رو بین دست‌هاش گرفت."توی دردسر افتادی؟ می‌تونم کمکت کنم! می‌تونم - "

Lunar Waltz [L.S]Where stories live. Discover now