برای اخرین بار به خونه ای با تمام امید و عشقشون بهم پرشده بود و حالا چیزی جز یه مکان سرد که باید خودت رو به تنهایی بغل  میکردی  تا سردی هیچ چیزی به تنت نشینه  نبود.  نگاهش رو با اکراه گرفت در و پشت سرش بست .

 
این خونه وجونگکوکی که  امروز برای همیشه تهیونگش رو از دست میداد. برای ابدیت بین شیار های خفه شده از ترس  و تنهایی حبس میشد و مطمئن بود قرار نیس کسی جز خودش یاد اون ادم و زندگی قبلیش بیوفته.

..
..

هر طوری که بود خودش رو 5 دقیقه دیرتر از ساعت معین شده   به دادگاه رسوند و با دیدن سوهو که بیرون درب  ورودی اصلی منتظرش ایستاده بود ، به قدم هاش سرعت بیشتری داد دستش رو برای اطمینان از قوی بودنش فشرد و هماهنگ با خودش به داخل قدم برداشت.

-فردریک  قبل از تشکیل جلسه  بار دیگه میخواد با تو و تهیونگ صحبت کنه  تو که مخالفتی نداری ؟

دستهاش رو تو جیب اور کت بلند مشکی رنگش فرو برد و نگاهش رو قبل از برخورد به ادم روبروش که با احتیاط از کنارش گذشت بالا اورد و با دیدن تهیونگ که کمی اون طرف تر  روبروی یونگی داخل سالن انتظار نشسته بود.

قبل لعنتیش یک تپش سست و نا هماهنگ با نفسهای سخت شده توی سینه اش جا انداخت و باعث شد با حال بدی نگاهش رو با اکراه ازش بگیره و زیر لب  به سوهو که تمام مدت حواسش به حرکاتش بود جواب بده :

-مخالفتی هم داشته باشم ، هیچ چیزی قرار نیست عوض شه هیونگ من الان  تو جاییم که دوست نداشتم باشم

سوهو با قلبی که بیش از پیش نگران جونگکوک  که حساس ترین ادم تو زندگیشه ، شونه اش رو با لمس کوتاهی فشار داد و گفت :

-ما همیشه باید انتظار اتفاقایی که اصلا خوشحالمون نمیکنه رو هم داشته باشیم،مثل منی که اصلا فکرشم نمیکردم شاهد جدایی کسی باشم که ذره ذره عاشق شدنش رو با چشمهام دیدم

جونگکوک با درد بدی که بخاطر شنیدن حرفای سوهو تو قلبش حس کرد ، دستش رو به سینه اش فشار داد و با نفس  عمیقی مسیر اومده رو تا درب ورودی سالن قدم زد تا حداقل از ادم دوست داشتنی روبروش که اصلا حواسش جایی که  اون قرار داشت نبود دور باشه.

بی انصافی بود اگه حس میکرد تهیونگ اصلا عین خیالشم نیس الان کجاست  وبرای ساعت جداییششون  منتظره.اما دقیقا همینجوری بنطر میرسید، انگار  قرار نبود حسای  خوبی بهش دست بده. اون لحظه  تمام انرژی های منفی دنیا دورش رو احاطه کرده بودن و جونگکوک چاره ای جز پذیرفتنشون نداشت.

..
..
..

-کوک..خوبی؟ باید بیای داخل نیازه با هردوتون حرف بزنن

با استرس سرش رو سمت سوهو که پشت سرش ایستاده بود برگردوند و نگاهش رو به تهیونگ که بالاخره قصد کرد قلب بی قرارش رو کمی با اون چشمهای لعنتیش که دلیل اصلی اسیر شدنش بوده نگاهش کنه تا اروم بگیره.

𝗜'łł 𝗳ı𝗴ħт 𝗳øя чøυ_S2Where stories live. Discover now