《□ part : 20 □》

Start from the beginning
                                        

هوسوک و یونگی و پلیس ها دیر رسیدن...
پلیس ها وقتی رسیدن و وارد اون خونه شدن...جیمین روی زمین بود در حالی که دوتا مرد باهم دیکشونو کرده بودن تو دهنش و جیمین رسماً گوشه های لب هاش پاره شده بودن... اگه جیمین اون دوتا مرد رو نمیبخشید  الان اون دوتا مرد به جرم تجاوز کردن به جیمین بیست و پنج سال تو زندان میموندن...فقط بخاطر ی ساک ساده...
ولی جیمین بخشیدن رو از هوسوک یاد گرفت...یاد گرفت اگه ببخشه...خودش باری رو به دوش نمیکشه...خودش رو توی با کینه و نفرت غرق نمیکنه...جیمین بخشید...همونطور که هوسوک یونگی و خودشو بخشید...هوسوک خودشو زد کنار تا جیمین و یونگی باهم باشن...زندگی پنج ساله اش رو با یونگی خراب کرد که جیمین عذاب نبینه...هوسوک همیشه حس مراقب و محافظت نسبت به جیمین داشت...نسبت به دونسونگ عزیزش...و جیمین هر کاری هم میکرد باز هوسوک دوسش داشت...و بازم می‌بخشید...ولی...حالا جیمین خودشو نمیبخشید...اون..هیچوقت نمیتونست هوسوک رو توی این وضعیت ببینه...هوسوک پژمرده شده بود...دقیقا مثل گلی که چندین روزه آب بهش نرسیده...مثل ماهی ای که حوضچه ای که توش زندگی میکنه گِل آلود شده...

هوسوک: تو کاری با من نکردی جیمین...تو هنوزم دونسونگِ کیوتمی...

هوسوک لبخند زد...آخرین بار که خندیده بود توی تولد تهیونگ بود...دقیقا دَه روز پیش....قبل اون تصادف...اونموقع یونگی پیشش بود...

جیمین: خدای من...هوسوک...ت...تو...من..با یونگی...

هوسوک انگشتشو روی لب های جیمین گذاشت و گفت: لطفا سخت نگیر...یونگی هم ی روزی بالاخره از من خسته میشد...چه الان..چه دو سال دیگه...پس چه خوب که تو جای منو گرفتی براش...اینجوری خیالم راحته که پیش توعه...جیمین به من فکر نکن...دو روز دیگه تولدته پسر....بخند...راستی از الان کادوتو گرفتما...

جیمین حس بدی داشت...خیلی بد...اون به هوسوک خیانت کرد ولی هوسوک براش کادو خریده بود؟...

هوسوک نمیدونست با اینکارش...داره جیمین رو عاشق خودش میکنه و همینطور عذاب وجدان شدیدی رو بهش میده...

هوسوک یهویی سرشو جلو برد و پیشونیه جیمین رو بوسید و بهش گفت: یونگی که عرضه نداره...برم دیک این دوتا کیری رو بکنم تو کون خودشون و بیام...

جیمین ریز خندید ولی با شنیدن صدای گلوله ی تفنگ خودشو توی بغل هوسوک پرت کرد...
هوسوک جیمین رو کنار زد و فوری پیاده شد...
با دیدن یونگی که داره مُشت هاشو به قصد کشتن اون فرد توی صورتش میزنه لبخند تلخی روی صورتش نشست و خودشم با اون یکی پسرِ کیری درگیر شد...
پلیس ها به سمتشون اومدن و سعی کردن جداشون کنن...ولی یونگی کله شَق تر از این حرفا بود...هوسوک کنار کشید و در اخر ضربه ای به دیک اون پسر به قصد عقیم کردنش زد و بلند شد...و ما یونگیو داریم که هنوزم داره اون یارو رو میزنه...

هوسوک به سمتش رفت و بازوشو گرفت و گفت: بسه...کُشتیش...بسه...الان میبرنت بازداشتگاه...با توام...

یونگی از روی اون پسر بلند شد...
تقریبا هیچی از صورت اون پسر نمونده بود...دماغش کوفته شده بود و حسابی خونی بود...
فَکش قطعا شکسته بود..و چشماش؟..دو جفت بادمجون گنده زیرشون افتاده بود...

یونگی نگاهی به هوسوک انداخت و گفت: وقتی از پلیس ها شنیدم که اتفاقی افتاده...دیگه نتونستم تحمل کنم...متأسفم...

هوسوک: از من نباید متأسف باشی...

یونگی با یاد اینکه دیگه هوسوک برای اون نیس لبخند تلخی زد سوار ماشین شد...

هوسوک رفت دنبال جیمین و بعد از سوار کردنش توی ماشین سمت افسر پلیس که رفیق خودش بود رفت و گفت: ممنون مین هون...جبران میکنم...

مین هون لبخندی زد و گفت: نیازی به جبران نیس...راستی..جدا شدی از یونگی؟...

هوسوک: آم...ی جورایی اره...

مین هون: باهم حرف میزنیم بعدا...مراقب اون طفلی...یعنی همون جیمین هم باش...فعلا...

هوسوک با مین هون که هم دانشگاهیش و دوست قدیمیش بود خداحافظی کرد و به همراه یونگجه و جیمین و یونگی به سمت برگشت به خونه راه افتاد...

خب...آم...تولد یکی از ریدر هامه...اینم کادو تولدت بیبی....
تولدت خیلی مبارک باشه و امیدوارم هر آرزویی داره برآورده بشه...
بوس بوسسس بابایییی💫💛

《count me out》Where stories live. Discover now