XIII. Oakland, my town

369 53 43
                                    

ساعت روی میز عدد 13:00 رو نشون میداد
ماریا تو جاش چرخ کوچیکی زد و پلکای بستشو کم‌کم شروع به باز کردن کرد

چند لحظه بعد نور خورشید مستقیم تو چشماش بود، پلک زد و نفس عمیقی کشید
با وجود دردی که بین پاهاش احساس میکرد، به بدنش کش و قوسی داد که باعث شد ملافه ی سفید از روش سر بخوره و بدنشو در معرض دید خورشید قرار بده!!

به کبودیایی‌ که زین روی بدنش درست کرده بود نگاهی انداخت و اتفاقاته چند ساعت پیش‌ رو باخودش مرور کرد.

-دوسشون داری؟؟
صدای زین که از گوشه ی اتاق میومد باعث لرزشش شد
+خدای من! ترسوندیم!!
ماریا با صدای خواب‌الودش گفت
و ملافه رو بالا کشید تا بتونه بدنشو پشتش مخفی کنه
زین خنده ی تمسخر امیزی کرد و گفت
-بیخیال چطوری میتونی هنوز ازم خجالت بکشی؟
دستی تو موهای مشکیش کشید و ادامه داد
-منظورمو که میفهمی!!

ماریا لب گزید و چشمای قهوه ای رنگشو ازش دزدید، کلافه بنظر میرسید، ظاهرا با حرفای زین خواب از سرش پریده بود

-راستی!!
زین از روی مبل گوشه ی اتاق بلند شد و پیرهنش رو از زمین برداشت و پوشید
به خودش تو‌ اینه نگاه کرد‌ و شروع به بستن دکمه هاش کرد و گفت
-حق با تو بود!
ماریا نگاهشو و دوباره به چهره همیشه بی حس زین دوخت
-تو باکره بودی!!
+من بهت گفتم زین! و تو..

زین انگشت اشارشو تو هوا چرخوند و گفت
-شششش باشه باشه !!
-حالا هرچی ولی دیگه مهم نیست، میشنوی؟! دیگه مـ هـ م ‌ نـیـسـت!!!

پاکتو سیگارشو از رو میز‌ برداشت و یکیشو بین لباش گذاشت و اتیشش‌زد
پک عمیقی از سیگارش زد و دستاشو پشت سرش حلقه کرد
نفس عمیقی کشید و گفت
-نمیدونم امروز‌ چرا همه چیز‌ انقدر بی هیجانه!! هوم؟! نظر تو چیه‌ دال فیس؟!
قبل از اینکه ماریا جوابی بده صدای بلند زنگ در سکوت عمارتو‌ شسکت.


"زین، استایلز اومده!!"
صدای انزو بود که از طبقه پایین شنیده میشد

زین با مکث نگاهشو از چشمای ماریا گرفت و دستشو سمت دستگیره در برد
-دیدی دال‌فیس!! اینم همون هیجانیه‌ ‌که دنبالش بودم!!
و خارج شد.

ماریا مات و مبهوت به بسته شدن در نگاه کرد که صدا چرخش کلید تو قفل در باعث شد از جاش بلند شه و سمت در حمله کنه
+زود‌ باش!!زین، این در لعنتی رو‌باز‌ کن
دستگیره درو چند بار پشت هم فشار داد ولی بی فایده بود
بالاخره از در فاصله گرفت و بیخیال شد
_____________________


زین با قدم های بلندش از اتاقی که ماریا رو‌ توش زندانی کرده بود دور شد
ناخوداگاه با‌ تصور کردن اینکه قیافه ی ماریا که الان چطوری کش‌ اومده گوشه های لبش بلند شد و لبخندی از رو رضایت زد

از پله ها پایین رفت و سمت در ورودی رفت و خودش درو باز کرد
با دیدن چهره ی عصبی هری، پوزخندی زد و گفت
+اوه استایلز خوشحالم میبینمت!!
-معلوم هست چه غلطی میکنی؟! یک ساعته اینجا پشت این در کوفتی وایسادم!!
+اوپس متاسفم که زیاد معطلت کردم اخه میدونی داشتم....
بعد درو کامل باز کرد تا هری بتونه بیاد داخل
+بیخیال٫ نظرت در مورد یه نوشیدنی چیه استایلز؟
هری وارد سالن اصلی شد و اطرافشو کامل بررسی کرد
وقتی نتونست چیزی که دنبالشه رو پیدا کنه گفت
-اون کجاست؟
+بله؟!
طوری که انگار متوجه نشده گفت

هری اینبار صداشو بلند کرد و با لحن جدی گفت
-ببینم واقعا سوالم انقد ناواضح بود دیکهد ؟ میگم ماریا کجاست؟
زین دوباره سیگارشو گوشه ی لبش گذاشت و روشنش‌کرد
دودشو بیرون‌داد و با مکث به هری نگاه کرد
پوزخندی زد و گفت

+اُ ‌ تو اومدی‌ سراغه دال فیس!
-اره اومدم با خودم ببرمش
زین خنده ی‌ کوتاهی کرد و به مسخره گفت
+اومدی با خودت ببریش!؟ اوه جدی؟! باشه صبر کن الان میگم لیام بیارتش پایین!!

بعد چند قدم جلو رفت و به هری نزدیک شد، اخم کوچیکی کرد و دود سیگارشو تو صورت هری خالی کرد
-ولی اون قرار نیست جایی بیاد!!
+چرا اتفاقا قراره بیاد!!

زین پوزخندی زد و برای اینکه بیشتر لج هری رو دربیاره با تمسخر بدون هیچ تغییری‌تو‌ صورتش گفت
-خوب گوشاتو باز کن ببین چی میگم، شاید تو تا هفته ی پیش میتونستی براش تصمیم بگیری ولی تو اونو قمار کردی و باختی، تو‌ اونو‌‌ باختی!!، اینو تو اون کله ی پوکت فرو کن استایلز

هری نفساش نامرتب شده بود و عصبی بنظر میرسید
با حرکت یهویی یقه زین و تو دستاش گرفت
هری میتونست قسم‌بخوره برای ی لحظه تعجب تو اون چشمای شکلاتی دید ولی زین خیلی سریع دوباره همون نگاه سرد به خودش گرفت

فکشو با حرص بهم فشرد و گفت
+من پدرتو درمیارم مالیک، بیچارت میکنم!! تو هنوز منو نشناختی!!
بعد به عقب هولش داد که باعث شد زین چند قدم به عقب تلو تلو بخوره
انگشتشو گوشه ی لبش کشید، سعی کرد تعادلشو حفظ کنه و بعد با خنده گفت

-کامان استایلز!! فک کردی کی هستی؟! یا فک‌ کردی چه غلطی میتونی بکنی؟! تو مثلا چی داری که من ده برابرشو ندارم؟ چیه نکنه میخوای بری به پلیس بگی من دخترِ خالمو که زیره سن قانونیه قمار کردم؟
بعد چندبار تو هوا بشکن زد و ادامه داد
-اینجا اوکلنده استایلز!! اوکلند، شهره من!!

هری کاملا جلوی حرفای زین کم اورده بود٫ اون داشت راست میگفت
دلش نمیخواست باور کنه که اون همچین کاری کرده
ولی دوباره حقیقت با بی رحمی تو صورتش کوبونده شد
حقیقتی که اون نمیتونست ازش فرارکنه...
احمق که نبود اونروز میدونست اگه ببازه چی میشه
فقط اشتباهش این بود که طمعشو دست کم گرفته بود!

-دیگه خوشحال میشم بری و گورتو از خونم گم کنی بیرون!
صدای زین بود که اونو بخودش اورد برای چند لحظه هم که شده بود عذاب وجدانش تنهاش نمیذاشت
انگشتاشو بین موهای فرش کشید و نفسشو با حرص بیرون داد
زین اشاره ی‌ کوچیکی به بادیگارداش که هر لحظه منتظر بودن هری رو از خونه پرت کنن بیرون کرد

+میدونی چیو نمیفهمم زین؟
هری همونطوری که توسط ادمای زین از خونه به بیرون پرت میشد داد زد
+چرا اون؟ تو بین این همه اسباب بازی تو دنیا، ماریا رو برای بازی انتخاب کردی!!
زین قبل از اینکه در بسته بشه طوری که مطمئن بود هری نمیشنوه زیرلبش گفت
-چون اون معصومه٫ و من ادم بده ی این داستانم!!

____________________________________
های بیبیز (:
ببینید کی برگشته D:
و اپ زده...
اینم پارت جدید٫ بهش عشق بورزید(:

Oakland' Where stories live. Discover now