برگه خيس شد، ليام داشت گريه ميكرد. دستشو جلوى صورتش گرفت تا لايرارو بيدار نكنه، اما داشت گريه ميكرد. چه بلايى سر همه چيز اومده بود؟ دوساعت ديگه زين پرواز داشت و ليام نميدونست بايد چيكار كنه. ويل ازش خواسته بود خوشحال باشه، چطورى بدون زين ميتونست خوشحال باشه؟

بلند شد و به سمت لايرا رفت، تكونش داد تا بيدار شه.

"با..با؟ من خوابم.. مياد.. ساعت چنده؟.."

"بلند شو لايرا، اصلا وقت نداريم. بايد يچيزى رو بهت بگم."

لايرا با بى حالى بلند شد و به ليام نگاه كرد.

"يادته اوندفعه اون آقاعه رو تو خيابون ديدى كه داشت يه آقاى ديگرو بوس ميكرد و ازم پرسيدى اينا چرا اينكارو ميكنن؟"

"اوهوم.."

"و من بهت چى گفتم؟"

" آدما ميتونن هركى رو كه بخوان دوست داشته باشن، فرقى نميكنه اونا كى باشن."

"آفرين لايرا، چيزيكه الان ميخوام بهت بگم خيلى مهمه. اما ميدونم تو دختر عاقلى هستى و درك ميكنى مگه نه؟"

"چيشده بابا؟"

"ببين، گفتم آدما ميتونن هركى رو بخوان دوست داشته باشن، منم يكى رو دوست دارم كه تو ميشناسيش. دوست نداشتم انقدر يهويى بهت بگم و نگرانت كنم. ميترسيدم ازينكه بگم بهت، اما خواهش ميكنم ازم ناراحت نشو لايرا باشه؟ من... من زين رو دوست دارم.. و دلم ميخواد باهاش ازدواج كنم. اونطورى اگه توعم دلت بخواد ميتونه بياد با ما زندگى كنه."

لايرا جوابى نداد، بنظر داشت فكر ميكرد. بعد پنج دقيقه ليام نگران شد.

"لايرا؟"

"اگه تو باهاش ازدواج كنى، اونم بابام ميشه؟"

"اگه تو دوست داشته باشى؟"

"اونوقت من دوتا بابا و يه مامان دارم؟"

"فكر كنم..."

"خب اين عجيبه. هيچكى دوتا مامان و يه بابا نداره."

"خب ميتونى همون عمو صداش كنى؟ نميدونم لايرا. الان با اينكه من زين رو دوست دارم مشكلى ندارى؟"

"براى همين پيشمون نميومدى؟"

"بخاطر چى؟..."

"بخاطر اينكه مامانو دوست نداشتى."

"من مامانتو دوست داشتم، اما نه اونطورى كه فكر ميكنى. همه آدما حق دارن هركى رو دوست داشته باشن لايرا، و من نميتونم زنارو دوست داشته باشم. اما مامانتو دوست داشتم. تورم دوست دارم."

Forgive me sunshine [Completed]Where stories live. Discover now