part 14

1.5K 342 65
                                    

همه چی جلوی چشمای یونگی تار شده بود. هوسوک رفته بود و حالا جلوی اون کافه تنها ایستاده بود. نمیدونست باید پشیمون باشه یا نه. هردو چیز براش مهم بودن. ولی یه چیزو خوب میدونست.

دوباره هوسوک و از دست داده بود.

زانوهاش ضعیف شده بودن و میلرزیدن. نتونست تحمل کنه و رو زمین زانو زد. دستشو تو موهاش برد و کشید. "لعنتی" تنها کلمه ای بود که تونست زمزمه کنه.

براش مهم نبودن ادمایی که بهش نگاه میکردن. پچ پچ میکردن. اونا هیچی نمیدونن، داستانشون رو نمیدونن. دردشون رو نمیدونن.

صورتشو تو دستاش مخفی کرده بود. گریه نمیکرد. سعی میکرد گریه کنه، میخواست، ولی احساس پوچی میکرد.  گوشیش زنگ خورد. احتمالا جونگکوک بود، یا شایدم نامجون.
گوشیشو از جیبش دراورد. صفحشو باز کرد و به پیامی که براش اومده بود خیره شد. یخ زد. هوسوک بود.

ازش پرسیده بود چرا اون کاره کرده بود. یونگی اول فکر کرد راجع به دیر کردنش حرف میزنه. تا اینکه هوسوک درباره ی شبی که داخل اتاقش رفت نوشت.

یونگی اون شب رو به یاد میاورد. یکم مست بود اما از کاری که میکرد آگاه بود. شاید الکل بهش جرعتی که نیاز داشت و داده بود. چیزی که به هوسوک گفته بود و به یاد می اورد. سعی میکرد تظاهر کنه چیزی نبود
نمیتونست عواقبش رو در نظر نگیره.

یونگی همیشه هوسوک و تحسین میکرد. جوری که همیشه لبخند میزد و به همه امید میداد.
امروز هوسوک و در نظر گرفت. وقتی حواسش نبود بهش خیره میشد. و اولین چیزی که متوجهش شد، تفاوتش بود.

لبخندش، خنده هاش، چشماش، دیگه انرژی قبل رو نداشتن. خالی بودن.

یونگی خودشو بخاطرش سرزنش کرد. اون باعث شده بود. اون قلب هوسوک و بخاطر احمق بودن خودش شکسته بود. بخاطر طمع و خام بودنش.

بلند شد‌. پاهاش اونو جایی میبرد که احتمالا پشیمون میشد.

رفت سمت اتاق هوسوک. در بسته بود اما قفل نبود. اروم بازش کرد  و رفت داخل. مطمعن شد که هوسوک خوابه. اصلا این نقشه رو نداشت، فقط جایی رفت که قلبش اونو به اون سمت هدایت کرد. حتی اگه اونجا اتاق هوسوک بود.

هوسوک خواب به نظر میومد. یونگی به این فکر کرد که چقدر تو خواب آرامش داره. وقتایی که باهم بودن، یونگی همیشه زودتر از خواب بیدار میشد تا از دیدن هوسوک وقتی خوابه لذت ببره‌.
امشبم میخواست همین کارو بکنه.

"نمیدونم چرا اینجام" زمزمه کرد. "دلم برات یه ذره شده هوبی، نمیدونی چقدر دوست دارم سان شاین"

امیدوار بود گریه نکنه اما شکست خورد‌. اشکاش تو چشماش جمع شدن.

"کاش میتونستم زمان و برگردونم، اون موقع هیچ وقت ازت غافل نمیشدم. هیچ وقت تنهات نمیذاشتم. باهات ازدواج میکردم، پیشت میموندم. خوشبخت ترین ادم رو زمین میشدم."

Can't smile without you[SOPE]Where stories live. Discover now