✎𝙿𝙰𝚁𝚃:10ᝰ

489 134 10
                                    

ازخواب پرید،قفسه سینه اش به تندی بالا وپایین میشد،نگاه مات ومبهوتش رو سقف اتاق خیره موند،جونمیون که متوجه بیدارشدن آیورا شده بود،سریع به سمتش خم شد،ودستش رو گرفت:آیورا عزیزم!
نگاه ترسیده ی آیورا یه سانت هم جابه جا نشد،اشکای گرم به شدت چشماش رو خیس کردن،داشت اعتراف تلخ برادرش رو بخاطر می آورد!
کیونگسو چرا باید همچین کاری باهاش میکرد،چرا باید به دورغ اعتراف میکرد که ملکه رو به قتل رسونده.
جونمیون اخم کرد،هر دو بازوی آیورا رو گرفت،و دخترک رو مجبور کرد تو جاش بشینه.
اخمش بادیدن چشمای سرخ وخیس آیورا از بین رفت،بادستاش گونه های آیورا رو لمس کرد:آیورا
آیورا درحالی که باخودش کلنجار میرفت تا آروم باشه صداش از بغض لرزید:کیونگسو!!
جونمیون به سختی لبخندی زد:حالش خوبه
اشکهای گرم آیورا روی گونه هاش غلتید:اعدامش میکنن
جونمیون برای چندلحظه چشماشو بست،براش سخت بود تا همچین چیزی رو برای آیورا حلاجی کنه!
آیورا که تعللش رو دید ته دلش بیشتراز قبل خالی شد،ملتمسانه به بازوی جونمیون جنگ زد:التماست میکنم...خواهش میکنم...نذار...نذار بکشنش به هق هق افتاد:تاآخر عمرم مثل یه خدمتکار براتون کار میکنم...کیونگسو بی گناهه
جونمیون هردو بازوی آیورا رو گرفت ومحکم تکونش داد:معلوم هست داری چی میگی؟
آیورا با بی قرار یقه ی لباسش رو گرفت:تنها برادرم رو قرار بکشن...من باید چیکار کنم...چیکار کنم تا همه بفهمن اون بیگناهه
جونمیون لبخندتلخی زد،و آیورا رو به آغوشش کشید،محکم دستاشو دور تن لاغر وضعیفش حلقه کرد،ولبهاش رو به لاله ی گوشش فشرد:تو هیچکاری انجام نمیدی...هیچکاری... من خودم همه چیز رو درست میکنم...گریه نکن عزیزم گریه نکن
گریه های آیورا هنوز بند نیومده بود،باصدای تحلیل رفته نالید:چطور میتونی کیونگسو رو نجات بدی وقتی اون خودش به همه چی اعتراف کرده!
جونمیون آیورا رو ازخودش جدا کرد،وبا ملایمت اشکهای داغ آیورا رو از روی گونه هاش پاک کرد:اگه گریه نکنی بهت میگم چطوری میخوام نجاتش بده!
قلب آیورا لحظه پرکشید،جونمیون واقعامیخواست برادرش رو نجات بده
_گریه نمیکنم!
جونمیون دستای کوچیک آیورا رو بین دستاش گرفت، و زل زد به چشمای منتظر آیورا
+امپراطور دستور دادن فردا صب کیونگسو اعدام بشه
صدای آیورا لرزید:خدای من.‌‌.‌.
+اما ما فردا صب قبل از طلوع آفتاب ازقصر فرار میکنیم!
آیورا با بهت نگاش کرد:چی؟
زبونش به لکنت افتاد:اما...اما...فرار شما از قصر یعنی رهاکردن تاج وتخت پادشاهی
+میدونم...اما من توی قصر هیچ قدرتی ندارم،وهمین الانش هم اون تاج تخت ماله من نیست ماله وزراست.
_مگه بیرون از قصر میتونی به قدرت برسی؟
جونمیون سرش رو تکون داد:من هنوز فرمانده هیون بیل رو دارم!
برق از سرآیورا پرید:فرمانده هیون بیل...منظورتون چیه؟ فرمانده هیون بیل 15سال پیش تو جنگ باهوانگ کشته شد
+منظورم پسرای فرمانده هیون بیله
_تااونجای که من میدونم پسرای فرمانده هیون بیل بعد از کشته شدن پدرشون دیگه هیچ جای چوسان دیده نشدن وکسی ازاون خبری نداره شایدهم کشته شده باشن
+نه آیورا اونا زنده ان وتوی پایتخت زندگی میکنن حتما اسم مهمونخونه ی خانواده ی کیم به گوشت خورده!
آیورا باگنگی سرش رو تکون داد:آره شنیدم اما این چه ربطی به پسرای فرمانده هیون بیل...
از ادامه دادن‌حرفش امتناع کرد،وچشماش درشت ترازقبل شدن:نکنه اون دوتا دختر
بابهت وحیرت دستش رو مقابل دهنش گرفت:خدای من
جونمیون در تایید حدس آیورا سرش رو تکون داد:درسته اون دوتا دختر...دراصل پسرای فرمانده هیون بیل هستن وتمام این مدت بخاطر دشمن هاشون مجبور شدن تو یه هویت دیگه ای زندگی کنن
آیورا با دلرحمی به حرف اومد:تمام این مدت چقدر زندگی سخت و دردناکی داشتن!...تازه معبد اگه ازاین موضوع خبر دار بشه اونا رو به مرگ محکوم میکنه
+نه تاوقتی که من هستم!
آیورا باکنجکاوی پرسید:پس نقشتون اینه...میخواید ازقصر فرار کنید!
_من و جونگده وکیونگسو هرسه از قصر خارج میشیم ومستقیم میریم به سمت مهمونخونه،مهمونخونه چون از پایتخت دورعه کمی طول میکشه که امپراطور مارو پیدا کنه...تو این مدت من سعی میکنم قاتل اصلی رو پیدا کنم و بامدرک به قصر برگردم،بکهیون و مینسوک رو به هویت واقعی خودشون برمیگردونم واجازه نمیدم کسی به اونا صدمه بزنه
آیورا با دلتنگی نگاش کرد:پس بدون من فرار میکنی!
جونمیون باهردو دستش گونه های آیورا رو لمس کرد:فرارم بدون تو معلومه که ارزشی نداره...توهمیشه تو قلبمی
آیورا دستش رو روی دستای جونمیون گذاشت:نمیشه منم همراهت بیام
جونمیون بااخم خاصی پیشونیش رو به پیشونی آیورا تکیه داد:نه آیورا...نمیشه...کاری که میخوام انجام بدم خیلی خطرناکه...باید خیلی خوش شانس باشم که دوباره زنده به قصر برگردم
قلب آیورا لرزید وبابغض زجه زد:میشه راجبه این چیزا حرف نزنی...باگله سرش رو عقب کشید:به عنوان ولیعهد باید بخاطر مردمت وبه عنوان همسر باید بخاطر من زنده برگردی
جونمیون دستش رو به پشت موهای آیورا کشید، آیورا عادت نداشت مثل بانوان دیگه موهاش رو ببافه اون همیشه موهاش رو باز میگذشت،کلا ازهمون بچگی مثل بانوهای دیگه رفتار نمیکرد،وهمین رفتار خاصش یکی از دلایل عاشق شدن،جونمیون نسبت بهش بود
_معلومه که فقط بخاطر تو برمیگردم
سرش رو نزدیک تر بود،وفاصله بینشون بانشستن لبهای جونمیون رو لبهای آیورا ازبین رفت.
آیورا بااشتیاق خاصی خودش رو جلوتر کشید و دستاش رو دور گردن جونمیون گره زد،اون همیشه برای بودن باجونمیون مشتاق بود.
دستای جونمیون لابه لای موهاش به حرکت دراومد،قلب بی تابش برای بودن با آیورا بیش ازحد به وجد اومده بود.
سرش رو پس کشید،تاراحت تر صورت گور گرفته آیورا رو تماشا کنه
آیورا باخجالت خاصی یقه ی لباس فاخر وابریشمی جونمیون رو بین مشتای کوچیکش گرفت،خیلی خوب میدونست که صورتش از خجالت سرخ سرخ شد!
سوکت جونمیون بیشتر کلافش کرد وزیر چشمی به جونمیون نگاه کرد که با یه لبخندخاصی نگاش میکرد.
دوباره به خودش نهیب زد وسرش رو پایین انداخت،اینبار جونمیون دستش رو به زیرچونه سفید وخوشفرم آیورا کشید وسرش رو بالا تر آورد:به من نگاه کن!
آیورا گوشه لباش گاز گرفت وبااسترس خاصی به جونمیون خیره شد
فاصله ی بین صورتشون کمتراز چند سانت بود،وبه راحتی میتونستن نفس های گرم همدیگر رو حس کنن
_اگه خجالت میکشی...پامیشم میرم بیرون!
اخم های آیورا توهم گره خورد:اصلا هم خجالت نمیکشم
صدای خنده ی جونمیون بلندشد،آیورا تنها کسی بود که تو چنین موقعیت حساسی اونو به خنده بندازه،و تن وروح خستش رو از درد وفکرهای مزاحم آزادکنه
_واقعا؟ پس گونه های بانو برای چی گل انداختن!!
حالا که جونمیون داشت بهش میخندید محال بود دیگه کم بیاره:گونه های خودتم گل انداخته...
جونمیون لب هاش رو به گونه آیورا تکیه داد وبه نرمی گونه اش رو بوسید:فقط بخاطرعه تو
لب هاش از همونجاشروع به بوسیدن صورت لطیف آیورا کرد،بادستش پشت گردن آیورا رو گرفت،ولبهای گرمش رو زوی لب های آیورا تکیه داد.
آیورا داشت ازهمین الان دلتنگش میشد!
این بوسیدن ها فقط لحظه رفتن جونمیون رو جلوتر مینداخت وبهش ثابت میکرد،جونمیون فرداصب وقتی ازاین در اتاق خارج شد، دیدار دوبارشون باخداست‌.
چشماش خیس شدن،و قلبش مثل گنجشکی تو سینه اش بی قراری کرد.
جونمیون بیشتر به سمتش خم شد،سرآیورا روی بالشتش قرار گرفت،سرش رو پس کشید وبه چشمای خیس همسرش خیره شد اون داشت گریه میکرد:آیورا !!
صدای آیورا لرزید وبا لجبازی دست جونمیون رو گرفت:دلم برات تنگ میشه...خیلی...خیلی زیاد
جونمیون آب گلوش رو به سختی فرو برد،وخم شد روی دست آیورا بوسه زد:دل منم برات تنگ میشه عزیزم
اخمش پررنگ شد:اینطوری گریه نکن الان دیونه میشم
آیورا بین گریه هاش خندید:مگه تاحالا دیونه نبودی!
جونمیون روی آیورا نیم خیز شد:اوهوع تو داری بایه شاهزاده حرفی میزنی!
آیورا اخم کرد ونالید:میشه ادای کیونگسو رو درنیاری اصلا بهت نمیاد
جونمیون خندید و بوسه عمیقی روی پیشونی آیورا به یادگار گذاشت.
جونمیون بوسه اش رو به شقیقه ی آیورا سرایت داد،و به آرومی،گره لباس خودش رو باز کرد.
آیورا درحالی که نفس نفس میزد،دستش رو به پشت گردن جونمیون کشید،وباهمسرش همراه شد.
جونمیون لبهای آیورا رو بین دندون هاش کشید،ومک عمیقی به لب پایینی آیورا زد که باعث شد،ناله ی خفیفی ازشدت لذت ازبین لبهای آیورا خارج شه...
جونمیون باآرامش خاصی از شرلباسای فاخر وسلطنتیش خلاص شد،بدن سفید وعضله ایش طوری بود که انگار خدا بادستای خودش حککاکیش کرده،تو تاریکی ملایم اتاق بدن جونمیون خوش میدرخشید.
و آیورا از دیدنش داشت دیونه میشد،همسرش بیش ازحد زیبا وخواستنی بود.
جونمیون انگشت هاش رو بین انگشتای ظریف آیورا گره زد، و دوباره لب های آیورا رو بین لبهای خودش گیرانداخت.
فشار ملایمی به دست آیورا آورد،لبهای جونمیون به سمت فک و چونه اش کشیده شد،لبهای خیس ومرطوب جونمیون داشت حس بینظیری رو به آیورا هدیه میداد.
وهمین باعث میشد ته دل آیورا ضعف کنه،و ناخواسته واز فرط لذت جونمیون رو صدا بزنه...
جونمیون به کلی حواس آیورا رو از دردی که قرار بود بهش بوده پرت کرده بود،وهمسرش رو با بوسه های داغش آروم میکرد.
لبهاش به زیر گلوی آیورا کشیده شد،پوست گلوش اینقدر نرم ولطیف بود که باعث شد جونمیون پوستش رو به دندون بشه،قفسه سینه آیورا درحالی که باشدت وهیجان خاصی بالا وپایین میشد به رویه تشک چنگ زد.
زجه زد:جونمیون!
جونمیون دیگه قرار نبود به حرفش گوش کنه،واز این حس متوقف شه
درحالی که بوسه ی عمیقی زیر گلوی آیورا میکاشت،بادست آزادش گره لباس آیورا رو باز کرد.
آیورا مطیعانه قوسی به کمرش داد،تا جونمیون راحت تر بتونه از شر لباسش خلاص شه
جونمیون برای بوسیدن سرشونه های سفید ولخت آیورا حریص شد،دستش رو به پشت کمرش کشید،ویکی یکی بندهای دامنش رو باز کرد.
چندلحظه بعد آیورا کاملا دراختیارش بود،ولبهای جونمیون که داشتن بی هیچ قیدوشرطی بدن بی نقص همسرش رو فتح میکرد،دیگه داشت آیورا رو دیونه میکرد.
آیورای بی قرار نگاه پراز نیازش رو به چشمای جونمیون داد،جونمیون هم به همون اندازه نیازمندش بود.
جونمیون دلش پرکشیدبراش دیگه بیشترازاین نمیتونست همسربی طاقتش رو اذیت کنه
لاله ی گوش آیورا رو بوسید وکنارگوشش بادل نشین ترین صوتی که میشناخت زمزمه کرد:دوست دارم...
جمله ای که قند تو دل آیورای نوزده ساله آب کرده بود،طوری که میخواست خودش رو تو بغل جونمیون هل کنه ودیگه بهش اجازه ی رفتن نده!
رفتنش دردناک بود،نشنیدن این جمله های قشنگ برای یه مدت طولانی دردناک بود!
اصلا میشد جونمیون نره!!
آیورا بدون اون ازاین قصر بزرگ وبی رحم میترسید!
بادستش فشار ملایمی به گردن جونمیون آورد واون هم متقابلا لاله ی گوش همسرش رو بوسید:منم دوستون دارم سرورم خیلی زیاد...
جونمیون باعشق لبهاش رو بوسید،ودرحالی که بین پاهای آیورا قرارگرفته بود،همسرش رو بین بازوهای مردونش جا داد.
صدای نفس های گرم اون دونفر چیزی به جزعشق ومحبتشون به همدیگر رو نشون نمیداد.

༒𝐄𝐬𝐜𝐚𝐩𝐞༒Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora