برای چند ثانیه انگار زمان متوقف شده بود ، درواقع لیام این حسو داشت ، حس معلق بودن
نمیتونست درک کنه چه اتفاقی افتادهبین ادمایی بود که نمیشناخت با کسی ازدواج کرده بود که هیچ حسی بهم نداشتن ، با کسایی زندگی میکرد که حتی نمیدونست واقعین یا دروغن
لیام نمیتونست درک کنه چه بلایی سر هری اومده ، مگه اون کسی نبود که بیشتر از خودش میشناختش ؟ پس چرا الان نمیشناستش؟
درست تو همین چند صدم ثانیه که هزارجور فکر مختلف به ذهن لیام میومد ، زین با چشمایی که اتیش خشم و عصبانیت فوران میکرد بهش زل زده بود
و هری که چشماش میلغزید از ترس به زین نگاه میکرد
زین_هری تنهامون بزار
لیام با ابروهای بالا رفته به پسری که کنارش وایساده بود نگاه کرد که چطور مطیع زین بود و قدم بر میداشت تا هردوی اونارو تنها بزاره
لیام_هی هی ، کجا ؟ من باید بفهمم اینجا چه خبره
لیام بازوی هریو تو دستش گرفت و قدمی که به جلو برداشته بود به عقب برگشته شد
زین_هری برو
لیام برای دومین بار از کوره در رفت و صداش و برای زین بلند کرد ، چیزی که زین ازش متنفره
لیام_نمیره، هری توضیح بده صبح رفتی به اون قبرستون ،زین چه بلایی به سرت اورد؟
لیام وقتی به چشمای ترسیده هری نگاه کرد احساس کرد حالش داره بد میشه ، ضربان قلبش بالا بود و هر لحظه ممکن بود قلبش از جاش کنده بشه از سینه اش بزنه بیرون ، نفسش به زور بالا میومد
لیام ترسیده بود ، از ادمی که رو به روش بود از هری که اون هری نبود
هری_امم ،امم من یعنی، زین
زین فاصله ای که بینشون بود و از بین برد و با ضرب بازوی هری و کشید و از دست لیام نجاتش داد
زین_برو ، همین الان
زین درست تو چشمای لیام خیره شده بود و بلند فریاد کشید ، از صدای بلند زین ، بدن لیام واکنشی نشون داد پرش کوچیکی کرد
و اصلا متوجه نشد هری به چه سرعتی از اونجا رفت
زین_بهت گفتم سوال نکن جوابی نمیگیری ، بهت گفتم حلش کردم پس حلش کردم و توام بهتره تمومش کنی لیام ، به نفع هردومونه
لیام کلافه از حرف های بی سروته زین قدمی به سمت جلو برداشت و نزدیک پسر رو به روش شد
![](https://img.wattpad.com/cover/265694952-288-k134162.jpg)
YOU ARE READING
راز(mystery)
Fanfictionجانی_تصمیم درست همینه لئو ، زین و لیام باید ازدواج کنن درسته زین گند زده بود ، خبرنگارا عکسش و هنگام ورود و خروج از گی کلاب نیویورک گرفته بودن و این خبر همه جا پخش شده بود و جانی از اب گل الود ماهی میگیره ، پسر کوچیکش که به قول خودش مایه ننگش بود و...