10

621 158 61
                                    

برای چند ثانیه انگار زمان متوقف شده بود ، درواقع لیام این حسو داشت ، حس معلق بودن
نمیتونست درک کنه چه اتفاقی افتاده

بین ادمایی بود که نمیشناخت با کسی ازدواج کرده بود که هیچ حسی بهم نداشتن ، با کسایی زندگی میکرد که حتی نمیدونست واقعین یا دروغن

لیام نمیتونست درک کنه چه بلایی سر هری اومده ، مگه اون کسی نبود که بیشتر از خودش میشناختش ؟ پس چرا الان نمیشناستش؟

درست تو همین چند صدم ثانیه که هزارجور فکر مختلف به ذهن لیام میومد ، زین با چشمایی که اتیش خشم و عصبانیت فوران میکرد بهش زل زده بود

و هری که چشماش میلغزید از ترس به زین نگاه میکرد

زین_هری تنهامون بزار

لیام با ابروهای بالا رفته به پسری که کنارش وایساده بود نگاه کرد که چطور مطیع زین بود و قدم بر میداشت تا هردوی اونارو تنها بزاره

لیام_هی هی ، کجا ؟ من باید بفهمم اینجا چه خبره

لیام بازوی هریو تو دستش گرفت و قدمی که به جلو برداشته بود به عقب برگشته شد

زین_هری برو

لیام برای دومین بار از کوره در رفت و صداش و برای زین بلند کرد ، چیزی که زین ازش متنفره

لیام_نمیره، هری توضیح بده صبح رفتی به اون قبرستون ،زین چه بلایی به سرت اورد؟

لیام وقتی به چشمای ترسیده هری نگاه کرد احساس کرد حالش داره بد میشه ، ضربان قلبش بالا بود و هر لحظه ممکن بود قلبش از جاش کنده بشه از سینه اش بزنه بیرون ، نفسش به زور بالا میومد

لیام ترسیده بود ، از ادمی که رو به روش بود از هری که اون هری نبود

هری_امم ،امم من یعنی، زین

زین فاصله ای که بینشون بود و از بین برد و با ضرب بازوی هری و کشید و از دست لیام نجاتش داد

زین_برو ، همین الان

زین درست تو چشمای لیام خیره شده بود و بلند فریاد کشید ، از صدای بلند زین ، بدن لیام واکنشی نشون داد پرش کوچیکی کرد

و اصلا متوجه نشد هری به چه سرعتی از اونجا رفت

زین_بهت گفتم سوال نکن جوابی نمیگیری ، بهت گفتم حلش کردم پس حلش کردم و توام بهتره تمومش کنی لیام ، به نفع هردومونه

لیام کلافه از حرف های بی سروته زین قدمی به سمت جلو برداشت و نزدیک پسر رو به روش شد

راز(mystery)Where stories live. Discover now