جونگکوک چشمای خمارش رو باز کرد و دستش رو به خالکوبی زیبایی که وسط سینه پسر نقاشی شده بود رسوند..
تهیونگ با صدای آرومی زمزمه کرد:
-اینم از مهر من..حالا راضی شدی بیبی بانی؟
.
.
.
-جونگکوک..چطوری پسر؟!
با صدای لارا در لاکرش رو بست و به سمتش چرخید:
-خوبم..تو چی؟
لارا دستاشو روی سینش گره زد و کتفش رو به کمد لاکرها چسبوند:
-منکه خوبم..ولی ظاهرا تو شب سختی داشتی نه!؟
جونگکوک خندید و سرش رو پایین انداخت:
-نه..اون بهترین شب زندگیم بود.
لارا دستش رو به گردن کبود پسر رسوند و رد انگشتای تهیونگ ، که حالا کاملا کبود شده بود، رو لمس کرد:
-نمیدونستم خشن دوست داری.
جونگکوک شونه ای بالا انداخت:
-خودمم نمیدونستم..البته تا قبل از تجربه کردنش.
لارا خندید و گونه نرم پسر رو، که با موهای بلوندش زیادی خیره کننده شده بود ، نوازش کرد:
-از این سایدت خوشم میاد..
جونگکوک هم خندید و باهم به سمت کلاسشون رفتن..
دم در کلاس، پسر تونست قامت کشیده دوست پسرش رو تشخیص بده..
سرعتشرو بیشتر کرد و به سمتش رفت..
تهیونگ با دیدن بیبیِ خوشمزش صاف ایستاد و دستاش رو برای به آغوش کشیدن اون پسر زیبا ، باز کرد..
جونگکوک خودش رو توی آغوش گرم پسر انداخت و دستاش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و از حس دستای پسر روی کمرش لذت برد..
تهیونگ روی بزرگترین لاو بایت گردن پسر بوسه زد و عطرش رو وارد ریههاش کرد:
-سلام هانی بانی.
جونگکوک از شنیدن لقب جدیدش لذت برد:
-سلام فاکسی باکسی.
تهیونگ از آغوش پسر بیرون اومد و با تعجب به صورت شیرینش خیره شد:
-این دیگه چی بود؟!
-فاکسی باکسی؟!..این شیرین بنظر می اومد
جونگکوک با ذوق گفت و لبخند خرگوشیش رو تحویل پسر داد.
-یا مسیح..من از دست تو سکته میکنم..مطمعنم که میکنم.
جونگکوک خندید و به پشت دست پسر بوسه زد.
-فقط اومده بودم که مطمعن بشم میتونی راه بری هانی بانی.
جونگکوک با چشمای کهکشانیش به پسر خیره شد:
-من خوبم.
با دستی که دور گردنش حلقه شد، به سمت صاحب اون دست برگشت:
-ببین کی اینجاست!..تو واقعا سالمی پسر؟!
جونگکوک به حرف جیمین خندید و سرش رو تکون داد:
-هی من خوبم..نمیدونم چرا انتظار داشتید خوب نباشم.
جیمین ریز خندید و به گردن پسر اشاره کرد:
-انگار یه گرگ به گردنت حمله کرده
-اون گرگ نبود.یه روباه گرسنه بود.
جونگکوک با خنده گفت و به چشمای تهیونگ خیره شد.
پسر بزرگتر نمیدونست که میتونه اون حجم از شیرینی دوست پسرشو رو تحمل کنه یا نه!..
هر سه پسر بعد از اینکه باهم درباره شب ولنتاین صحبت کردن و از خاطرات اون شب پر از هیجان گفتن، به سمت کلاساشون رفتن و البته که تهیونگ یادش نرفت قبل از رفتن لبای صورتی جونگکوکش رو ببوسه و محکم توی بغلش فشارش بده و عطر خوش بوی بدنش رو با تمام وجود نفس بکشه..
.
.
.
-پروژه برباد رفته هم تمام شد..
معلم ادبیات گفت و به صورت بیخیالِ بچه ها خیره شد..
عملا هیچ کدوم از بچه های اون کلاس به نوک کفششون هم نبود که معلم چی میگه و صرفا برای خوش گذرونی و خرابکاری به مدرسه می اومدن..
VOUS LISEZ
• I Know Obsessed With Me •
Fanfiction"وقتی کسی رو غرق خودت کردی باید غریق نجاتشم باشی..نه اینکه ولش کنی تا توی بی توجهیت غرق بشه:)" Au Vkook-Kookv
•Part 14•
Depuis le début
