◇لباس های یانلی◇
حالا عمرا میشناختنش. شمشیرش رو با پارچه ای پوشوند و لباس هاش روتوی بقچه کوچیک همراش جا داد و بقچه رو گوشه ای پنهون کرد و شمشیر بدست از رخت شور خونه خارج شد و آروم میون مردمی که داشتن مغازه های بزرگ و کوچیکشون رو باز می کردن مشغول قدم زدن شد.
قبیله وی یه قبیله کوچیک ولی زیبا بود. مردمش با لباس هایی رنگارنگ میگشتن و خنده از روی لب هاشون کنار نمیرفت حتی حالا که همشون عذادار بودن. این قبیله به مهربونی و خنده هاشون مشهور بود.. خنده هایی که حتی اگه دروغی بودن هم.. باز هم دلخوش کننده بود.
چشم های یانلی روی بچه های کوچیکی نشست که مشغول شمشیر بازی بودن و مانند رئسای قبایل لباس پوشیده بودن. با دیدن ظاهرشون و شنیدن حرف هاشون خنده ای روی لبش نشست وسرخوش نفس عمیقی کشید و بازدمش کرد.
گشنش بود و دلش خوراکی هایی رو میخواست که بوشون کم کم داشت اطراف رو در بر می گرفت. بهتر بود تا خیابون ها شلوغ نشده بود جایی رو برای خوردن غذا پیدا می کرد.
◇وانگجی◇
تقریبا ظهر بود که وی یینگ از خواب بیدار شد و سعی کرد تو جاش تکون بخوره ولی با حس دردی که تو پایین تنه اش پیچید ناله بلندی کرد و ثابت موند و نفس نفس زد و دستش رو روی زیر شکمش گذاشت:
-لعنت بهت لان ژان.
-چرا؟
صدای آروم و جدی ای که از کنارش بلند شد باعث شد ضربان قلبش بالا بره و لبخند دندون نمایی زد و سرش رو سمتش برگردوند و با دیدن جفت زیباروش که کتابی در دست داشت و مشغول مطالعه اش بود لبخندش پهن تر شد:
-چون دیشب جوری جرم دادی که نمیتونم تکون بخورم؟
گوش های وانگجی توی یه لحظه رنگ سرخ به خودشون گرفتن و لب هاش بهم دوخته شد که باعث خنده ی از ته دل وی یینگ شد:
-ساعت چنده؟
-نزدیک ظهره.
وانگجی آروم از جاش بلند شد و کتاب رو توی قفسه کتاب گوشه اتاق جا داد و سمت در اتاق قدم برداشت که صدای ناله ناراضی وی یینگ بلند شد:
-هی کجا من گشنمه.
-اگه نمیتونی راه بری پس بهتره تو جات بمونی. میگم ون نینگ ناهارت رو برات بیاره.
چشم های وی یینگ از اون گردتر نمیشد. وانگجی داشت بخاطر شیطنت چند لحظه قبلش تنبیه اش می کرد؟ واقعا؟
خنده آرومی کرد و بزور از جاش بلند شد و سعی کرد ناله نکنه و به لباس های قرمز مشکی ای که تنش بود نگاه گذرایی انداخت و لنگ زنون و ناله کنان سمت وانگجی رفت و قبل اینکه وانگجی حتی فرصت باز کردن در رو پیدا کنه بهش چسبید:
ESTÁS LEYENDO
Repeat for seconds
Fanfictionبوم بوم بوم بوم.. صدای ضربان قلبش بود که به گوش می رسید. سریعتر از قبل میزد... نفساش آرومتر شده بود و بدنش گزگز می کرد. قفسه سینش میسوخت و نمیدونست کجاست و چند وقته تو این حالته. سردی آب و حس می کرد و دستگاهی که روی دهنش بود.. هوای خنکی که وارد ری...
#part22
Comenzar desde el principio
