❖𝕔𝕙𝕒𝕡𝕥𝕖𝕣 24❖

1.4K 351 112
                                    

خیلی طول کشید جونگین خوابش ببره همش ناگهانی میزد زیر گریه و گاهی هم بی صدا اشک میریخت.
ولی وقتی بالاخره بعد از دو سه ساعت گریه خوابش برد ، سجون نفس راحتی کشید.

پتو سبکی روش انداخت و خودش هم به اتاقش رفت و خوابید.

صبح زود جونگین با صدای زنگ ساعت سجون بیدار شد و روی کاناپه نشست ، خمیازه کشید و بدنش رو کش آورد.
بدنش بخاطر خوابیدن رو کاناپه یکمی خشک شده بود و سرش درد میکرد.
چشماش هم بخاطر با گریه خوابیدن میسوخت.
بدنش بی علت داغ شده بود.
از جاش بلند شد و به سمت دری که ظاهراً دستشویی بود رفت.

سجون احتمالاً از زنگ ساعت خودش بیدار نشده بود و بعد از خاموش کردنش دوباره خوابیده بود.
جونگین با خیال راحت صورتش رو شست به چهره ی خوابالوی خودش تو آینه نگاه کرد.

احساس گرما داشت ، خونه ی سجون بیش از حد گرم بود.
یه لیوان شیر سرد خورد و به تک تک وسایل گرمایشی خونه سر زد.
ولی در کمال تعجب همشون خاموش بودن.
پنجره ی پذیرایی رو باز کرد تا از خنکیه صبحگاهی هوا لذت ببره ولی حتی هوا هم گرم بود.

وسایلش رو جمع کرد و به موبایل سجون پیام داد که داره میره ، تا وقتی که بیدار شد نگران نشه.
بعد کتش رو تو دستش گرفت و از خونه خارج شد.
قطره های ریز بارون به صورتش میخوردن ولی حتی به نظرش اوناهم داغ بودن.

پدرومادرش الان خونه نبودن و بدون اینکه باهاشون روبرو بشه میتونست دوش بگیره و لباس عوض کنه.
البته قبلش باید به کمپانی اوه میرفت چون ماشینش هنوز اونجا بود.
داغی داشت کم کم آزارش میداد ، گردنش گُر گرفته بود و احساس سنگینی تو ناحیه سرش داشت.

سوار تاکسی شد و آدرس کمپانی اوه رو داد.
سرش روبه پشتی صندلی تکیه کرد و چشماش رو بست ، دونه های ریز عرق رو روی پوست صورتش حس میکرد که کم کم سر میخوردن و به گردنش میرسیدن.

به شرکت اوه که رسید در ماشینش رو باز کرد و توش نشست.
سرش رو به فرمون تکیه کرد و از گرما ناله کرد ، به سختی نفس کشید و با دستمال کاغذی عرق های صورتش رو پاک کرد.
همون لحظه ماشین مشکی رنگ جلوی شرکت نگه داشت ، سهون ازش پیاده شد و ریموت رو دست نگهبان داد.
به ماشین آشنا نگاه کرد و فرد مورد نظرش رو داخل دید.
کنار ماشین رفت و با دست به شیشه زد.

جونگین به آلفایی که کنار ماشین ایستاده بود نگاه کرد و در رو باز کرد.

از ماشین پیاده شد و به اخم جذاب سهون خیره شد ، البته نمیتونست خیلی ازش لذت ببره حالش واقعاً خوب نبود.
دستش رو روی پیشونیه خودش کشید و پرسید : چیه؟

_اینجا چیکار داری؟

جونگین وقتی فهمید سهون دنبال چه جوابیه گفت : ماشینم اینجا بود ، اومدم ببرمش.

𝔽𝕠𝕣𝕖𝕧𝕖𝕣Onde histórias criam vida. Descubra agora