خدمتکار ها به آرامی جلو آمدند و ادای احترام کردند

*لیکو اینجا چخبره؟*

*سرورم امپراطور بزرگ دستور دادند که شما را تا عصر برای جشن آماده کنیم ،

حمام آب گرم را قبل از ورودم برایتان مهیا کردم ،

تا خدمه وسایل را در اتاق شما میگذراند لطفا به آنجا بروید و برای جشن آماده بشید*

لوهان دستی به سرش کشید کلافه بود اصلا دلش نمیخواست به قصر برود

تمام این سال ها از افراد قصر دوری میکرد مگر برای جشن ها

، تحمل دیدن اون پیرمرد های شیاد و اون زن های روبه صفت رو نداشت

*باشه ..میرم*

بعد از گذشت از یک در چوبی پرده های حریر قرمز رنگ را کنار زد

تا داخل استخر مخصوص بشه

درون آب استخر پر بود از گل های رز پر پر شده

و لبه ی آنجا شمع های معطری با بوی چوب صندل چیده شده بود

وارد آب شد و به دیواره اش تکیه زد

آرامش عجیبی به لوهان تزریق میشد طوری که روحش درحال ارضا شدن بود ،

برای چند دقیقه ای برگه ی دفتر ذهنش سفید شد

از هرگونه آلاینده ای از جانب هر آنچه که در آن هجده سال باهاش مواجه شده بود

بعد از چند دقیقه که خودش را کاملا تمیز کرد

با حوله ی سلطنتی به رنگ سرمه ای بدنش را خشک

و به کمک خدمه لباس هایش را بر تن کرد و وارد اتاق شد رویه میز عسلی

صبحانه اش چیده شده بود

بعد از صرف صبحانه خدمتکار ها یکی یکی جلو آمدند

و به ترتیب مشغول آماده کردن شاهزاده شدند

ابتدا لباس حریر سفیدی بر تنش کردند بعد از آن لباس سلطنتی

و در آخر وقت آراستن صورت زیبایش شد

بعد از چند دقیقه لوهان چشم هایش را باز کرد و به آیینه نگاه کرد

به راستی که آن خط چشم ، چشم های آهوییش را دو چندان خیره کننده کرده بود

پوست سفیدش زیر آفتاب نیم روزی که از پشت پرده ها بر صورتش میتابید می درخشید

و لبانی به رنگ شراب که هرکسی را مست خودش میکرد

شاهزاده ی مقتدر شانگهای شمالی به ظاهر آماده ی رسیدن به جایگاه ولیعهدی بود

ولی خود لوهان بهتر از هرکسی میدونست که هیچ علاقه و اشتیاقی برای آن جایگاه پوشالی ندارد

نزدیک های عصر بود که به همراه خدمه به سمت قصر اصلی رفت و

....پشت در منتظر ایستاد تا امپراطور اجازه ی ورود بدهد

Secure HugsWhere stories live. Discover now