بعد از مدتی وقتی که داشتن از رود خونه عبور میکردن براق مدت کوتاهی چشماش رو از پسر برداشت تا لباسش خیس نشه و بعد از عبور از رودخونه دیگه صدای پسر رو نشنید و نگران لب زد:

-هوایسانگ؟

با ترس مخفی شده تو وجودش به اطراف نگا میکرد و دنبال پسر به راه افتاد تا پیداش کنه. چند دقیقه ای گذشته بود که یکی از افرادش با عجله اومد و مینگجو رو خبر کرد و اون رو همراه خودش به نزدیکی دروازه غربی برد.

مینگجو وحشتش بیشتر شد وقتی باد بزن هوایسانگ رو دید و خم شد و اون رو برداشت و با بلند شدنش به دیوار سنگی رو به روش خیره شد و نگاهش رو بالا برد و به کوه عظیمی که فقط بخشیش از اون زاویه دیده میشد نگاه کوتاهی انداخت:

-من میرم دنبالش

-اما..

-خفه شو. کسی حاضر نیست پاش رو اینجا بزاره. پس این کاره خودمه. اینجا نگهبانی بدین.

بدون اینکه مجاله اعتراض به افرادش بده کنار دیوار شروع به قدم زدن کرد و دستش رو روی نقطه به نقطه دیوار فشار داد. نمیدونست چند قدم برداشته بود که با فرو رفتن جای دستش به طور ناگهانی توی دیوار کشیده شد وارد دروازه ای شد و بعد مدتی به وضوح دید که اطرافش شروع به تغییر کرد و تبدیل به یه جنگل شد.

سرش رو برگردوند و به جایی که اومده بود نگاهی انداخت که سفیدی محظ بود و یه چوب برداشت و تو زمین فرو کرد تا نشونه ای برای برگشتش باشه و جلو رفت.

با جلو تر رفتنش بود که با چیز عجیبی رو به رو شد. چهار چارچوب با چهار فصل متفاوت.

با شنیدن صدای خنده ی آشنایی سمت صدا دوید و هوایسانگ رو تو ورودی یکی از راه ها دید که داشت با سنجابی بازی میکرد و براش فندوق پرت میکرد.

سرش رو به طرفین تکون داد و جلوتر رفت و توی یه حرکت بدون اخطار هوایسانگ رو روی دستاش بلند کرد که باعث جیغ خفیف پسر شد:

-برادر

لبخندی زد و کناره لب هوایسانگ رو بوسید:

-چرا اومدی اینجا؟ خطرناکه. بهتره برگردیم.

هوایسانگ که کمی سرخ شده بود و ضربان قلبش بالا رفته بود تند تند سر تکون داد و سرش رو تو سینه برادرش پنهان کرد:

-بریم بریم. اما باد بزنمو گم کر...

مینگجو اجازه نداد بقیه حرفش رو بگه و باد بزن تو دستش رو جلوش اورد:

-این و میگی؟

هوایسانگ با شوق و هیجان باد بزنش رو گرفت و گونه برادرش رو محکم بوسید. میدونست که فقط تو خلوت دوتاییشونه که برادرش بهش چیزی نمیگه وراون نهایت استفاده رو ازش میبرد.

برادرش با شنیدن صداهای عجیبی از ورودیا اخم ریزی کرد و پا تند کرد تا به دروازه برسه. هیچ دلش نمیخواست حتی احتمال آسیب رسیدن به هوایسانگ رو بده.

با دیدن چوب جلو دروازه اون رو پایین گذاشت و دستش رو گرفت از دروازه خارج شدند و اولین چیزی که دید احاطه شدنشون دور سربازا و حتی حضور وانگجی و شیچن اونجا بود:

-چی شده؟

وانگجی و شیچن با حیرت نگاشون میکردن و بقیه با خوشحالی و ناباوری نگاهاشون رو بهشون میدوختن و برادران نیه هیچ کدوم دلیل این رفتاراشون رو نمیدونستن و با تعجب نگاهشون میکردن که بلاخره شیچن به حرف اومد:

-حالتون خوبه؟

مینگجو با اخم ریزی افرادش رو که سعی داشتن بررسی کنن که صدمه دیده یا نه رو از خودش دور کرد و با غرور به شیچن نگاه کرد:

-معلومه که خوبیم. منظورتون چیه؟

یکی از افرادش با نگرانی به حرف اومد:

-قربان! شما الان حدود یک هفته است که اون تو اید. ما واقعا نگرانتون بودیم. برای همین رئسای قوم لان رو خبر کردیم.. این واقعا برای مینگجو و هوایسانگ شوکه کننده بود چونکه اونا فقط چند دقیقه اون تو مونده بودن‌ و..

◇زمان حال◇

با به یاداوردن اون خاطره فکری تو ذهنش جرقه زد اما بدون کوچیکترین تغییری در چهرش چشماش رو اروم باز کرد و زبونش رو گاز ریزی گرفت تا مبادا صدایی از درد از گلوش خارج بشه. گرچه شک داشت حتی بتونه حرف بزنه. منگ یائو لبخند مرموزی زد و نگاش کرد:

-میبینم بلاخره بهوش اومدین. چطوره بریم سر ادامه کارمون؟

رفت و دوباره پشت میز نشست و گیوچینش رو برداشتگ مینگجو که البته خوب نقشش رو از بر بود خودش رو به بی حالی زد جوری که اگه میدیدیش انگار هنوز بین دنیای خواب و بیداری بود و آروم چیزی رو زمزمه کرد:

منگ‌یائو چشماش گرد شد و خیلی سریع جلو رفت و گوشش رو به دهن مینگجو چسبوند و زمزمه دروازه غربی رو ازش شنید و چشماش برق عجیبی زدن:

-پس بلاخره اعتراف کرد. دروازه غربی؟

Repeat for secondsWhere stories live. Discover now