با بیهوش شدنش بود که منگ یائو دست از نواختن کشید و آروم خندید و با مهربونی بهش رو کرد:
-الان به هرکس بگم تونستم استاد بزرگ نیه مینگجو رو بی هوش کنم حتما باورم نمیکنن اما اونا نمیدونن که من واقعا معرکه ام درسته؟
لبخند ساده ای زد و بلند شد تا آب رو اماده کنه و اون رو بهوش بیاره چون زمان زیادی تا اغاز جنگ نداشتن.
◇رویای مینگجو◇ یا ◇ناجی جون مینگجو◇
با بسته شدن چشماش دیگه چیزی حس نکرده بود و توی تاریکی مطلق فرو رفته بود. با حس برخورد نور توی چشماش سرش رو کج کرد و به کسی که از مرز بین تاریکی و روشنی میدوید و اسمش رو فریاد میزد خیره شد.
هنوز نتونسته بود تشخیص بده اون کیه که با شنیدن اسم برادر از زبون اون شخص چشماش گرد شد:
-هوایسانگ؟
با تموم توانش شروع به دویدن به سمتش کرد و درست روبه روش ایستاد اما نمیتونست لمسش کنه. چیزی مانعشون میشد.. با دیدن اشکای پسر کوچولوی جلوش قلبش به درد اومد:
-هوایسانگ.. گریه نکن!
هوایسانگ بیشتر به گریه افتاد و هق هق کنان و پر درد به مینگجو خیره شده بود:
-برادر. بهم گفتن قراره برای همیشه از پیشم بری بگو دروغ میگن. خواهش میکنم بگو! من جز تو کسیو ندارم. نمیخوای که منو بزاری و بری پیش ماما پاپا؟
مینگجو چشماش گرد شد و با حیرت نگاش کرد و از اینکه نمیتونست لمسش کنه دادی زد:
-اینطور نیست.
هوایسانگ چشماش اون بین برقی زد و خندید:
-برادر برگرد پیشم. من منتظرم. اما لطفا از دروازه ورودی غربی نیا دنبالم!
مینگجو هنگ نگاش میکرد و با حس درد بدی تو بدنش قلبش رو چنگ زد و رو زمین افتاد و چشماش بسته شد.
◇◇◇
درد و توی تموم اعضای وجودش به طور واضح حس میکرد. بهوش اومده بود اما هنوز چشماش بسته بود و به فکر خوابش بود. دروازه غربی؟
کم کم خاطره اون روز داشت تو ذهنش پررنگ میشه و امید رو بهش برمیگردوند:
◇فلش بک◇
بلاخره تونسته بود وقت آزاد پیدا کنه برای همین سراغ برادر کوچیک و دوست داشتنیش که داشت شیطنت میکرد رفت و لبخند محوی زد و صداش زد:
-چطوره امروز بریم گردش؟
هوایسانگ به طور واضح چشماش از ذوق برق زد و خندید:
-عالیه. برادر بیاین ازین طرف بریم. ما خیلی میایم به قوم لان اما تا حالا اونجارو ندیدم.
در حالی که با کنجکاوی انگشتش رو به سمت غرب تکون میداد گفت و مینگجو سر تکون داد و با چند تا از افرادی که با خودش اورده بود به دنبال هوایسانگ که با ذوق جلوتر راه افتاده بود میرفت.
YOU ARE READING
Repeat for seconds
Fanfictionبوم بوم بوم بوم.. صدای ضربان قلبش بود که به گوش می رسید. سریعتر از قبل میزد... نفساش آرومتر شده بود و بدنش گزگز می کرد. قفسه سینش میسوخت و نمیدونست کجاست و چند وقته تو این حالته. سردی آب و حس می کرد و دستگاهی که روی دهنش بود.. هوای خنکی که وارد ری...
#part14
Start from the beginning
