آروم قدم برداشت و نزدیکش شد و دست وی یینگ رو توی دستش گرفت و روی مچ دستش که رو به کبودی میرفت دست کشید:

-ببخشید.

وی یینگ چند لحظه بهش خیره شد. دلش نمیخواست باهاش بد تا کنه ولی وقتش بود یکم ادب بشه. دستش رو با شدت از توی دست وانگجی بیرون کشید و یقه اشو گرفت و جلو اورد و با چشمای مشکیش که داشتن رو به سرخی میرفتن نگاش کرد:

-با ببخشیدت درد دستم قطع نمیشه.

یقه اش رو ول کرد و برگشت تا جایی برای موندن بره ولی با یادآوری اینکه اینجا همچین جایی نداره قلبش فشرده شد و اشک روی گونه اش چکید و لباش رو روی هم فشار داد و‌سمت دروازه خروجی قبیله رفت.

چند قدم بیشتر برنداشته بود که با حس حلقه شدن دستای سردی دورش هنگ ایستاد و‌ به دستایی که این مدت همیشه روی تنش کشیده میشد خیره شد.

وانگجی سرش رو توی گردن وی یینگ فرو کرد و اروم بوش کرد و حلقه دستاش رو دورش محکمتر کرد. خراب کرده بود و این از عمق وجودش حس می کرد. باید چیکار می کرد.. باید با جفتش چیکار می کرد؟

وی یینگ نمیدونست چرا طی چند ثانیه توی‌ اون آغوش سردی که داشت رو به گرمی میرفت آروم شده بود و همه چی رو فراموش کرده بود. باز زده بود سرش؟ باز داشت دیوونه میشد؟ نفسای گرم و تند وانگجی فرصت فکر کردن رو ازش گرفتن و لبای خیسش به گوشاش متصل شدن:

-بهم فرصت بده وی یینگ.. فقط چند روز. الان درگیر جنگیم. اطرافمون افراد زیادی در حال مرگن و همشون امیدشون به منه. تحت فشارم و سعی دارم توی زمان کمی که دارم همه چی رو درست کنم.. میدونم بد رفتار میکنم ولی من تا به حال کسی رو کنارم نداشتم تا بهم یاد بده باید چطوری با جفتم رفتار کنم. فقط.. به زمان احتیاج دارم.

وی یینگ شرمنده سرش رو پایین انداخت و سرتکون داد:

-درسته.. ببخشید.

اه ارومی کشید و لبخند زد و سمت وانگجی چرخید و دستاش رو دور گردنش حلقه کرد و سرش رو روی شونه اش گذاشت:

-معذرت میخوام.

وانگجی به جفت زیباش چشم دوخت که با تابیدن مهتاب روی چهره اش زیباییش چند برابر شده بود و به چشمای رنگ شبش خیره شد که دیگه قرمزی ای توی خودشون نداشتن و لبخند محوی زد:

-هومم.

با دیدن لبخند وانگجی و حرفش ناخوداگاه تک خنده ای از بین لبای وی یینگ خارج شد و لبخند پر رنگی زد و چشماش رو بست و اروم بوش کرد و غرق آرامش شد.

وانگجی چند لحظه به پلکای بسته وی یینگ خیره شدو از زیر روناش گرفت و بلندش کرد و پاهاش رو دور کمرش حلقه کرد و وی یینگ چند لحظه غرق حیرت شده بود.

◇مینگجو◇

نمیدونست چقدر گذشته. زمان براش کند بود. حتی دیگه صدا نفسای درموندش رو نمیشنید. پلکاش سنگین شده بودن اما هنوزم مقاومت میکرد.

Repeat for secondsWhere stories live. Discover now