𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩3

633 148 21
                                    

هنوزم میتونست داغی سمت راست صورتش که بر اثر چکی که خورده بود حس کنه .....لعنتی یه طرف صورتش سر شده بود .....صورت خوشگلش کبود شده بود و خدمتکار های عمارت با زور بلندش کرده بودن و به اشپز خونه اوردن تا به صورتش و زخم گوشه لبش برسن ....اون عوضی که حالا فهمیده بود اسمش لوییه یه روانیه به تمام معنا بود ...چطور میتونست انقدر پست باشه ...بک مگه چی گفته بود...؟و خدای من اون‌قطعا یه سادیسمی واقعی بود ...هه فکر کرده بک به همین راحتی بیخیال میشه...؟فقط باید صبر میکردو میدید که چه بلایی قراره به سرش بیاد ....
درسته که زیاد پرخاشگر نبود ولی نه وقتی که بهش ظلم می‌شد ...
از الان به بعد یه پاچه‌ پاره‌ ای می‌شد که گادددد بیاد و ببین

هیچکدوم از خدمتکار ها باهاش حرف نمیزدن ...فقط به زخماش رسیدگی کردن و بهش غذا دادان‌...هرچقدر که بک اونهارو مخاطب قرار میداد هیچ پاسخی نمیگرفت ....لعنت به این زندگی .....

اشپزخونه دقیقا مثل اشپزخونه های سلطنتی بود ...بزرگ و با بیشتر از ۱۰ خدمتکار درحال کار .....

لعنت این غذایی که اینجا بهش دادن ۱۰۰برابر از غذایی که تو انباری و اون اتاق بهش دادن خوشمزه تر بود ....واقعا دوست داشت سر اشپز رو ببینه ...ولی خب وقت‌واسه این کارا نداشت ...خواست خیلی زیر پوستی از در اشپزخونه بیرون‌بزنه ولی با خدمتکاری که جلوش دست به سینه ایستاد و نگاه بدی بهش‌کرد به کل از تصمیمش پشیمون شد ....

لخند مهربونی زد و گفت :

یااا...اجوما شما که فکر نمیکنی من‌واقعا فرار کنم....؟اصلا به قیافه خوشگل من میخوره این‌چیزا...؟

و با صورتش ژست کیوتی گرفت ....اجوما خنده ریزی کرد ولی ن طوری که همه ببینن ....بک رو دوباره سر جاش نشوند و به یه غول دیگه سپرد تا حواسش به بک‌باشه ...با دیدن‌اون مرد دیگه رسما‌خفه خون گرفت و‌مثل یک پسر خوب سر جاش نشست ....

انگار هنوز کسی نمیدونست اون رو کجا باید ببرن ...و البته جرعت پرسیدن‌از اون‌لویی عوضی رو هم‌نداشتن ....پس سعی میکردن درو ور خودشون‌نگهش دارن ....همینطوری که به خدمتکار ها خیره بود هرازگاهی براشون‌مزه میریخت چشمش پسر ریز جسته و کیوتی رو دید که با مهارت داشت برای شام غذا اماده میکرد ....پسرک‌ واقعا ناز بود ...و هر چند دقیقه یه بار به‌اطرافیانش‌ لبخند میزد که باعث میشد لبای قلبی شکلش بانمک تر شه ...چطور شده که تا الان اینجا جوون سالم بدر برده و دست و پای اونو قطع نکردن ....؟

اه ...یادش نبود که بدشانس عالم فقط خودش بود ...واقعا درک‌نمیکرد که چرا باید تو این‌وضعیت باشه و انقدر بدیختی بکشه ...همینطور که تو فکر بود به پسر ریز نقش اشپز خیره بود...پسرک سرش رو بلند کرد و با هم چشم تو چشم شدن ....بک‌که هول شده بود لبخند هول هولی زد و در مقابلش یه لبخند مهربون و ارامش بخش تحویل گرفت ....واقعا تعجب کرد ...توقع نداشت کسی اینجا از این لبخندا تحویلش بده...:)
——————-

ThiefWhere stories live. Discover now