با شرمندگی و خجالت همینطور دلخوری سرش رو پایین انداخت و شروع کرد با ور رفتن با کروات سهون و مرتبط کردنش:
سهونی من که دیشب معذرت خواهی کردم واقعا خبر نداشتم خواهرم قراره بیاد بهم سر بزنه و اگه فقط یه سر زدن ساده بود نمیگفتم که بری ولی اون میخواست شب بمونه و اگر میموندی قطعا شک میکرد
سرش رو بالا گرفت و با چشمای پاپی شکلش به سهون خیره شد با اینکه ازش ناراحت بود ولی باید اتفاق دیشب رو جبران میکرد مگه نه...؟
با بوسه ای که از طرف سهون شروع شد از افکارش بیرون کشیده شد و همه تمرکزش رو به سمت لبهای ماهر سهون سوق داد
همینکه سهون خواست بوسرو عمیق تر کنه و دستش سمت لباس بک رفت دوست پسرش عقب کشید:
سهون یه عالمه از کارای من مونده ...
سهون یه بار دیگه ناراحت از عقب کشیدن بک اخم کردو گفت:
کار به درک میخوای منو ول کنی بری سراغ کار...؟
خنده با نمکی کردو گونه سهون رو به بوسه ریزی دعوت کرد و از رو پای مردش پاشد :
هی... اقای اوه اگه من کارام رو انجام ندم شما میخوای غر بزنی سرم و من واقعا حوصلشو ندارم پس بزار مثل پسر خوب برم سراغ کارم واسه این چیزا وقت هست ....
سهون بازماخمالو به پسرک خیره شد و بعد از چند ثانیه ابروهاش ک در اثر اخم به هم گره خورده بودن رو فاصله داد و گفت:
امشب بیا خونم واس شام...هوم...؟
بک از پیشنهادش شکه شده بود چون زیاد پیش نمیومد که سهوناون رو به خونش دعوت کنه بخاطر اینکه خدمتکار های خونش رسما هر اتفاقی که تو خونش میوفتاد رو به پدر گرامی میرسوندند و بیشتر نقش جاسوس داشتند تا خدمتکار :
اممم ...نمیدونم....
پسر بزرگتر بازم اخمی کرد و گفت:
نمیدونم نداریم....امشب منتظرتم...
پسر کوچیکتر بدونحرف اضافه ای بیرون رفت و به اتاقش راهی شد ینی چی باعث شده سهون انقدر بی پروا عمل کنه
در جواب خودش شونه ای بالا انداخت و سعی کرد بجای فکر کردن به سهون روی کار تمرکز کنه ک البته با اتفاقات پیش اومده کار سختی بود ولی تلاشش رو میکرد
بعد از اتمام ساعت کاری با ماشین راه خونرو پیش گرفت و فقط تصمیم داشت تا شب بخوابه و به هیچی فکر نکنه پس همینکارو انجام داد به محض اینکه پاش به خونه رسید پرید زیر دوش و سریع خودش رو شست و لباس پوشید و مثل همیشه با ضرب خودش رو روی تخت انداخت و به خواب عمیقی فرو رفت غافل از اینکه یادش رفته الارم گوشیش رو برای شب تنظیم کنه
با اینکه برای اتفاقات امشب خیلی مشتاق بود ولی با احضار از طرف رئیس بزرگ بیخیال زجر کشیدن دوست پسر اون تایگر لعنتی برای شب اول بشه و خب چیزی که زیاد بود فرصت پس به سمت عمارت رئیسش راه افتاد
YOU ARE READING
Thief
Fanfictionچانیولی که تنها هدفش تو زندگی به دست آوردن قدرت بیشتر و تبدیل شدن به قدرت مطلق آسیا هست و بکهیونی که تو زندگیش فقط آرامش کنار دوست پسرشو میخواد. چی میشه اگه سرنوشت این دوتا به هم گره بخوره؟ چی میشه اگه چانیول داستان مون مجبور بشه زندگی آروم بکهیو...
𝐭𝐡𝐢𝐞𝐟_𝐩2
Start from the beginning