همیشه به تک تک چیزایی که تنش میکرد توجه میکرد و براش مهم بود خوش پوش بودن ولی الان به قدری هیجان داشت که همه چیو فراموش میکرد.

فقط دلش میخواست این شبی که براش مث جهنم بود تموم بشه.

حتی چراغ اتاقم روشن نکرد که وضعشو توی آینه چک کنه.

میترسید که با همین یه کار کوچیک مادرش بیدار بشه و همه چی خراب بشه.

با اینکه فاصله ی اتاق خودشو مامانش به قدری زیاد بود که متوجهش بشه... ولی ترحیح داد ریسک نکنه!

بعد از برداشتن گوشیش دستشو روی دستگیره گذاشت و با کمترین صدای ممکن در و باز کرد.

روی پنجه ی پا از اتاق خارج شد و با احتیاط اطرافشو نگاه کرد.

لحظه ای از وضعیتی که توش بود خنده ش گرفت.

اولین بارش بود که جیمز باند بازی در میاورد این حس براش عجیب بود.

با نفس حبس شده دونه دونه از پله ها پایین رفت و وقتی کف پاش آخرین پله رو لمس کرد لبخند پیروز مندانه ای زد و نفس عمیق کشید.

امّا قبل از اینکه حتی بتونه کامل نفس عمیقشو بکشه لامپ پزیرایی روشن شد.

و همزمان همه ی پرهاش باهاش ریخت.

+لیام؟

مادرش بهت زده گفت و همینم باعث شد لیام شکه سریع به عقب بچرخه و اونم ری اکشن مشابه مادرشو نشون بده: مامان؟

چند ثانیه نگاه خشک زده شون بین هم دیگه رد و بدل شد و در انتها مادرش از اون بهت اولیه خارج شد و مشکوک لب زد: ساعت یک شبیه... جنابعالی باید الان خواب باشی... فک کنم گفته بودی امتحان داری برای فردا... هوم؟ پس میشه بپرسم این پایین چیکار میکنی عزیزم؟

با تموم شدن حرفش کف دستشو به کمرش تکیه داد و منتظر جوابی از جانب لیام موند.

لیامی که همه رشته سیم های مغزش توی هم پیچ خورده بود و هیچ ایده ای نداشت چ جوابی به مامانش بده.

چند ثانیه گیج و منگ به مامان مصممش نگاه کرد به امید اینکه جوابی به ذهنش برسه.

-آم... من...

سعی کرد با کلمه های پراکنده ی توی ذهنش یه جمله سرهم کنه.

کف دستشو پشت گردنش کشید و بدون اینکه فکر کنه گفتن حرفش چ عواقبی داره، ناخودآگاه برای در رفتن از مشکل گفت: یادم رفته بود آشغالارو ببرم بیرون!

مادرش با شنیدن جواب لیام چشماش گرد شد و گیج گفت: چی؟

لیام خوشحال از پیدا کردن یه دست آویز برای رهایی از مشکل ادامه داد: آره من شب و خوابیدم، ولی چند دقیقه قبل تشنه م شد و بعد از خواب بیدار شدم. و اون موقع بود که یادم افتاد وای من یادم رفته که آشغالارو ببرم بیرون! و خب مامان خودتم خوب میدونی که من وجدانم اجازه نمیده که از زیر مسئولیت در بِرَ....

Pain[ZIAM]Where stories live. Discover now