"نميتونم... بيام پيش شما چى كار كنم؟ همه زندگيم اينجاست."

"خودتو جمع كن زين، اين روزا تموم ميشن. لازم نيست بخاطرش گريه كنى. از اولم ميدونستم براى چى يهويى تصميم گرفتى برى پيشش، اون مجبورت كرده بود نه؟"

زين سرشو تكون داد.

"باشه، فقط ميخوام بدونى ما كنارتيم. اهميتى نداره چى بشه. هم من هم لويى تمام تلاشمونو ميكنيم تا حالت بهتر شه. قول ميدم بهت."

زين لبخندى زد و گفت "ممنونم هرى. بخاطر همه چى..."

هرى بغلش كرد و براى دقايقى همونطورى موند. زين ديگه بهش فكر نميكرد... نه بهش فكر نميكرد...

تماسى كه با ليام گرفته شد باعث شد همه‌چیز تغيير كنه. به اد پيام داد كه ميخواد از كارش استفعا بده. نميتونست بيشتر از اون اينكارو انجام بده. اونم نه با شرايطى كه پيش اومده بود. اد بهش گفت بهتره به جاش مرخصى بگيره و بعدا استفعا بده. نميتونست يهويى همه چيو ول كنه ميتونست؟

وسايلش رو جمع كرد، چمدونمش رو چيد و همرو تو ماشينش گذاشت. بايد ميرفت، به جايى كه ازش متنفر بود. به جايى كه ازش فرار كرده بود و الان بايد برميگشت تا با بدبختى جديدش روبه‌رو بشه.

دوساعت تا اون شهر كوچيك راه بود. زياد دور نبود، اما حواس پرتى ليام باعث ميشد همش شرايط تصادف پيش بياد. از اين به بعد چى ميشد؟ كل زندگيش از يه چيز ميترسيد و الان همون اتفاق افتاده بود! اون روز ميتونست بدترين روز زندگيش باشه. از صبح اتفاقايى افتاده بود كه نبايد ميفتاد.

بعد دوساعت رانندگى بشدت وحشتناك به بيمارستان رسيد، پدرو مادرش رو ديد كه اونجا بود، همينطور پدر مادر امیلی و اون... موجود...

مادر اميلى به محض ديدن ليام به سمتش به سمتش رفت و به سينش مشت زد.

"ليام پين! ميبينى؟! اينارو ميبينى؟ همه اينا تقصير توعه! دخترمو بدبخت كردى! الان كه داره ميميره رو ميبينى ليام؟! ميبينه چندتا دستگاه بهش وصله؟!"

پدر اميلى زود اومد، همسرشو از ليام جدا كرد و به اون سمت بردش.

ليام به سمت پدرش رفت و گفت "وضعيتش چطوريه؟"

"تو كماست... معلوم نيست كى از كما دربياد. دكترا هيچ جواب قطعى‌ای نميدن."

"كى اين اتفاق افتاد؟"

"ديروز."

"الان چى ميشه؟"

مادر ليام كه تا الان ساكت بود گفت "ليام... خودت ميدونى اگه از كما درنياد چى ميشه. ميدونى كه خانواده لايرا نميتونن ازش مراقبت كنن، ما هم همينطور. اون... ميتونن بفرستنش..."

Forgive me sunshine [Completed]Where stories live. Discover now