وقتی حسابی درگیر مهمترین پروژه ی دانشگاه شده بود...
بعد از چند سال متوجه شد که یه دایی جوان داره که قراره از آمریکا بیاد و پیششون زندگی کنه.
فکرشم نمیکرد دلشو ببازه اما...
عاشقش شد!
🔺آپ : شنبه ، سشنبه
وقتی حسابی درگیر مهمترین پروژه ی دانشگاه شده بود...
بعد از چند سال متوجه شد که یه دایی جوان داره که قراره از آمریکا بیاد و پیششون زندگی کنه.
فکرشم نمیکرد دلشو ببازه اما...
عاشقش شد!
🔺آپ : شنبه ، سشنبه
تهیونگ نفس سنگینی کشید و با حس کردن درد همیشگی آهی کشید: جونگ کوک... دستمو بگیر...
جونگ کوک دست امگا رو محکم بین انگشت های سردش گرفت و گفت: من اینجام...
امگا با نگاه کردن به صورت نگران آلفا لب زد: جو...