cute baby

Av DenizNajafi

181K 23.7K 3.8K

پسری که به خاطر نجات خواهرش برده ی یکی از رئیس های گنگ خلافکار میشه ... Mer

مقدمه
00.01
00.02
00.03
00.04
00.05
00.06
00.07
00.08
00.10
00.11
00.12
00.13
00.14
00.15
00.16
00.17
00.18
00.19
00.20
00.21
00. 22
00.23(برید پارت بعد )
00.23🔁🔁
00.24
00.25
00.26
00.27

00.09

6.2K 872 101
Av DenizNajafi

جانگ کوک

بعد از اینکه از خواب بلند شد با دیدن عروسکش توی بغلش ذوق کرد و محکم بغلش کرد "اونجا خیلی ترسیدی اره "

"... "

"باش نگران نباش الان من پیشتم قرار نیست اتفاقی برات بیوفته " و لبخند زد نگاهی به اطراف کرد ولی تهیونگ پیشش نبود احتمالا رفته بود و جانگ کوک باز هم قرار بود تا شب تنها تو اتاق بمونه

از جاش بلند شد و به سمت حمام رفت زخم هاش هنوزم درد میکردن ولی نه به اندازه دیروز بعد از دوش مختصری که گرفت لباس های جدیدش رو پوشید (همون هایی که تهیونگ گرفته بود) و مو هاشو خشک کرد

همینجوری که تو اتاق مشغول بود چشمش به سینی غذا و کاغذی که روش بود اوفتاد به طرفش رفت تا بتونه چیز هایی رو که رو کاغذ نوشته شدن رو بخونه

" بعد از خوردن صبحانت بیا طبقه پایین "
- ددی

جانگ کوک چند بار اون جمله رو خوند تا مطمعن بشه که اجازه داره از اتاق خارج بشه زود زود همه صبحانش رو خورد و بعد دووید جلوی ایینه نگاهی به سر وضش انداخت یک هودی زرد با شلوار گشاد ، شلوارش رو با شلوار جین سیاه رنگ عوض کرد و بعد دستی به موهاش کشید که هنوز مرطوب بود و بعد از مطمعن شدن از سر وضعش از اتاق خارج شد

.......
الان حدودا بیست دقیقه بود که تو راه بودن تهیونگ امروز بعد از خوردن صبحانش تصمیم گرفته بود که جانگ کوک رو هم با خودش بِبره شرکت تا الان برده ها و بیبی ها زیادی داشت ولی تا به حال هیچ کدومشون رو شرکت نبرده بود ولی جانگ کوک فرق میکرد میخاست هر لحظهش رو با دیدن اون پسر بگزرونه با صدای جانگ کوک که صداش میزد از فکر بیرون اومد

"ددی کجا داریم میریم" جانگ کوک گفت

"شرکت"....

پس از چند دقیقه ماشین جلوی یکی از اپارتمان شیشه ای بزرگ ایستاد که به نظر بزرگتر از اپارتمان های دیگه بود (اپارتمان همون شرکت🌁)

"پیاده شو "تهیونگ با لحن دستوری به جانگ کوک گفت پسر کوچکتر بدون مکث از ماشین پیاده شد و روبه روی دو در شیشه ای بزرگ ایستاد

"قبل از اینکه بری داخل خوب به حرفام گوش کن بیبی " تهیونگ گفت

و پسر کوچکتر سرش رو بالا اوورد و به ددیش نگاه کرد "جایی که قراره بریم پر از ادم های مختلفه و دوست ندارم باهاشون حرف بزنی یا بیش از حد بهشون نزدیک بشی "

جانگ کوک سرش رو به علامت تایید تکون داد "کلمات جانگ کوک"

"چشم ددی"

********
***********

تنها تو اتاق تهیونگ نشسته بود اون اتاق خیلی بزرگ بود و به جای دیوار دور تا دور اتاق شیشه ای بود

طوری که میتونستی کامل تمام کارکنانی که مشغول کار بودن رو ببینی ددیش الان یک ساعت بود که رفته بود و جانگ کوک مثل همیشه تنها بود حوصلش سر میرفت

و با خودش فکر میکرد که چرا عروسک هاشو با خودش نیاوورده از پشت شیشه بیرون رو نگاه کرد و تهیونگ رو دید که با چند نفر حرف میزد اونجا همه به ددیش احترام میذاشتن و تعظیم میکردن

چشممش به دختر کنار تهیونگ اوفتاد اون دختر که مو هایی قهوه ای بلندی داشت و یک دامن خیلی کوتاه پوشیده بود و از وقتی که وارد شرکت شده بودن فقط به تهیونگ چسبیده بود هرچند تهیونگ هیچ توجهیی بهش نمیکرد ولی جانگ کوک دوست داشت همه مو های اون دختر رو بکنه و بده دستش تا دیگه به ددیش نچسبه

وقتی دید تهیونگ چیزی گفت و اون دختر اخم بزرگی کرد از تهیونگ دور شد و به طرف دو دختر دیگه رفت لبخند بزرگی زد

چشمش رو از اون دختر گرفت دوباره به سمتی که ددیش چند دقیقه پیش اونجا بود نگاه کرد ولی تهیونگ اونجا نبود هوفففف بلندی کشید و بعد از گره زدن دستاش روی میز سرشو گذاشت بینشون و چشماشو بست( امیدوارم بدونید چجوری حتی توی مدرسه خیلی اینجوری میخابیم😊 )

ولی حدودا بعد از چند ثانیه با صدای باز و بسته شدن در سرش رو بالا اوورد و به مردی که جلوی در وایستاده بود نگاه کرد

" اوه سلام راستش نمیدونستم تهیونگ برده هاشو میارع شرکت" با دقت به پسر رو به روش نگاه کرد مو های سیاهی و قد بلندی داشت و کت شلوار رسمی پوشیده بود ولی با به یاد اووردن حرف های تهیونگ جلوی شرکت بدون حرف فقط بهش خیره شد

"راستی کیم نامجون یکی از بهترین رفیق های اربابتم (دشمنشه🙁) " و لبخند زد که باعث شد چالی روی لپش ایجاد

جانگ کوک فقط سرش رو به علامت فهمیدن تکون داد" نمیخای اسمتو بگی میبینم که اربابت خوب نتونسته تربیتت کنه "
و به سمت جانگ کوک اومد و تو فاصله چند سانتی ایستاد ولی جانگ کوک باز هیچ حرفی نزد

"الان که فکر میکنم میبینم بهتره تا وقتی که اربابت بیاد بهت یاد بدم که باید جواب یکی بزرگتر از خودت رو بدی "

جانگ کوک سرش رو پایین انداخت ولی با کشیده شدن ناگهانی مو هاش و برخوردش به زمین اخ بلندی گفت

سرش رو زود بالا اوورد و به مرد روبه روش خیره شد "هنوز هم نمیخای حرف بزنی " نامجون گفت و لگد محکمی به شکم جانگ کوک زد

"لطفا اقا ددی بهم گفته با هیچکس حرف نزنم" و دستش رو گذاشت رو شکمش " اوه که اینطور ولی فکر نکنم این حرف ددیت شامل من هم بشه "و اینبار لگد محکم تر از قبل به شکم جانگ کوک زد

"اخخخ..."
"باید کاری کنم که یاد بگیری عاقبت جواب ندادن به من چیه " و این بار صورت جانگ کوک رو هدف گرفت و لگد محکمی دیگه ای زد که باعث شد لب پسر کوچکتر پاره بشه و خون بیاد

جانگ کوک سعی کرد از جاش بلند بشه ولی وقتی چشمش به ادم هایی که داشتن نگاهشون میکردن اوفتاد سرش رو بین دستاش مخفی کرد ،تهیونگ چرا نمیومد که نجاتش بده

که با کشیده شدن دوباره موهاش وخوردن سیلی محکمی رو صورتش چشماش های پر از اشکش رو بست منتظر ضربه ی بعدی بود که صدای تهیونگ رو شنید ولی با ول شدن مو هاش توسط نامجون روی زمین اوفتاد و اه نه چندان بلندی گفت چشاشو باز کرد و تهیونگ رو دید که یقیه اون مرد رو گرفته و فریاد میزنه

"ارم باش تهیونگ من فقط داشتم تربیتش میکردم "نامجون گفت و یقشو از دست تهیونگ بیرون کشید و با لبخند بزرگی از اتاق بیرون رفت تهیونگ دوست داشت تا حد مرگ نامجون رو بزنه ولی اون هم اندازه خودش صاحب مقام و قدرت بود و اگه این کارو میکرد مطمعنا جنگ خیلی بزرگی بینشون رخ میداد و تهیونگ مطمعن نبود تو اون جنگ خودش برنده بشه یا نه پس فقط پشت سرش فریاد زد "توان این کارتو پس میدی کیم نا مجون "

و به طرف جانگ کوک رفت و بغلش کرد "ددی به خدا من کار بدی نکردم "جانگ کوک با لحن ارومش گفت "میدنم بیبی میدونم تقصیر تو نبود"و پسر کوچکتر رو به خودش فشورد .

*******
**********
سلام سلام

اینم از این پارت🙂☺

از اونایی که کامنت و ووت میدن خیلیییی خیلی زیاد ممنونم💟💟خیلی دوستشون دارم

اگه سوالی داشتین بپرسین و اشکالی داشتم بگین🙂🙃

ووت و کامنت یادتون نره🍦🍨🍧🍬

Fortsätt läs

Du kommer också att gilla

157K 31.1K 48
Vkook/kookv 《صد بار بهت گفتم تو کابین خلبان نباید سیگار بکشی...حرف حساب حالیت نمیشه انگاری؟...بلند شو برو بیرون.》 《اه کیم...با این طرز نگاه کردنت فقط...
2.2K 536 30
(Hiddlesworth & Evanstan) AU -خلاصه: توماس پسر جوانی است که در مسافرخانه‌ایی کار میکند. او به طور اتفاقی متوجه گنج پنهان اما معروف کاپیتان کید می‌شود...
2.3K 350 2
تهیونگ با تمام قلبش از جیمین متنفر بود . _میدونی چیه؟ ازت متنفرم!! من از مامانت متنفرم که چنین آدمی مث تو رو به دنیا آورده امیدوارم..... که بمیری...
نقطه ضعف Av marjan

Äventyrsromaner

8.5K 2.2K 22
وانگ ییبو قاتل خیلی معروف و ناشناسی که در ازای پول تا به حال خیلی هارو کشته بدون اینکه حتی براش مهم باشه قربانی هاش کی بودن ماموریت جدیدش هم دقیقا...