Eunoia

By StarGirliiii

1.9K 485 285

-تو حق نداری به جای من تصمیم بگیری!بس نیست؟ من خودم یه آدمم و قدرت تصمیم یری دارم!هر روز فقط به امید زنده مون... More

~•1🐈‍⬛
~•2🐈‍⬛
~•3🐈‍⬛
~•4🐈‍⬛
~•5🐈‍⬛
~•6🐈‍⬛
~•7🐈‍⬛
~•8🐈‍⬛
~•9🐈‍⬛
~•10🐈‍⬛
~•11♟️
~•12♟️
~•13♟️
~•14♟️
~•15♟️
~•16♟️
~•17♟️
~•18♟️
~•19♟️
~•20♟️
~•21〰️
~•22〰️
~•23〰️
~•24〰️
~•25〰️
~•26〰️
~•27〰️
~•28〰️
~•29〰️
~•30〰️
~•31🖤
~•32🖤
~•33🖤
~•34🖤
~•35🖤
~•36🖤
~•37🖤
~•39🖤
~•40🖤
~•41🕷️
~•42🕷️
~•43🕷️
~•44🕷️

~•38🖤

18 9 6
By StarGirliiii

🎵: Before you go ( piano version) lewis Capaldi
🖤You can listen on Telegram channel :
Eunoiabook

یک هفته بدون نیکولاس کارلوس سانچز ،مثل تلخی شربت سرما خوردگی تلخ بود .مثل موندن یه بچه ی گرسنه و بی پناه توی برف دردناک بود.لب پنجره ایستادم و باز به بیرون خیره شدم . یه آپارتمان کوچیک طبقه چهارم و فقط من بودم و دنیای خالی باورم نمیشه آدم توی کمتر از ماه می تونه سه بار خونشو عوض کنه ! من حتی وسایل جدید رو نچیده بودم باید برای خودم شغلی پیدا کنم پیت تا ابد نمی تونه خرج منو بده مخصوصا الان که خودش توی وضعیت بدیه.

سم تمام اطلاعات ما رو پاک کرد . همه چیز شبیه یک داستان ، تموم شد ،انگار من روزی پسری به اسم نیکولاس رو ندیدم ، باهاش فرار نکردم و‌ وارد زندگیم نکردم .پلیس تا وقتی مدرک نداشته باشه نمی تونه با ما کاری کنه در حقیقت ما یکبار رفتیم دادگاه اما چون مدرک نداشتن رهامون کردن تنها چیز عجیب برای پلیس زنده بودن من بود که در دست بررسیه من اون اتفاقی که برام افتاده بود رو مو به مو گفتم بدون اینکه به این نکته اشاره کنم که نایت لایت رو می شناسم و رم رو چطوری به دستم رسید. پلیس گفت که دنبال اون پیرمرد ریش سفید می گرده تا پیداش کنه و نیازی نبود منی که قربانی یه اتفاق بودم رو نگه دارن البته زیر نظر که داشتن و من ماشین به ظاهر مخفی پلیس رو گوشه خیابون میدیدم که رفت و آمد آدم ها به خونمو‌ رو کنترل می کرد.

همه چیز به ظاهر نرمال بدون بود به جز درون من که عین کوره ی داغ می جوشید و ‌نابودم‌ می کرد . خودم خواستم برم . پیتر شدیدا اصرار داشت که من هم با اون و ال توی یه خونه زندگی کنم ،ولی نمی خوام ...بهش گفتم می خوام مستقل شم و تنها زندگی کنم . گفتم پول اپارتمان رو به محض اینکه پول بدست آوردم پرداخت می کنم .

اون عصبی شد و گفت به عنوان سرپرستم باید برام پرداخت کنه ،اما من نمی دونم که اون چرا منو سرپرستش می بینه .نمی خوام سر بار کسی باشم . می خوام مستقل زندگی کنم .می خوام یه دختر قوی بسازم .

باید برم شغل پیدا کنم ، من نقاش خوبیم ولی الان فکر نکنم بتونم پول خورد و خوراکم رو ازش بدست بیارم . نمی دونم می خوام چکار کنم، ذهنم اشفته است . ربانی که مایکل توی مسافرت به موهام بست رو آخرین لحظه برداشته بودم .تنها نشونه ای که ثابت می کرد همه اینا رویا نبوده و من دیوانه نشدم .

هه لعنتی !حتی دستبندی هم که بهم هدیه داده بود ،تقلبی برای ردیابیم بود . چقدر من ساده لوح بودم . روی زمین سر خوردم و نشستم .کل این هفته رو‌به زور شاید نه ساعت خوابیدم. چند ساعت دیگه ال میاد بهم سر بزنه . دوباره باید نقاب محکم بودنم رو بزنم . صورتم رو با آب سرد شستم. قلبم می سوخت نمی دونم بخاطر اینکه اون بهم دروغ گفت یا بخاطر اینکه من به خودم دروغ گفتم و ‌خواستم که باهم خداحافظی کنیم .خونه رو خشک و خالی تمیر کردم . زنگ در به صدا درومد .

"سلام !باز که تو همین لباساتی پوشیدی که !"ال سعی کرد باهام شوخی کنه ."برات ماکارانی درست کردم" اون با ذوق ظرف توی دستش رو بالا گرفت رو کمی تکون داد. ماکارانی یه غذای ایرانی بود که به نظرم شکستن اون رشته های ماکارانی کار خشنی بود ولی از حق نگذریم به طرز عجیبی خوش مزه میومد.

"آفرین.تو واقعا مامان خوبی میشی "
اشتها نداشتم پس ظرفش رو توی یخچال گذاشتم .ال نشست روی مبل خاکستری خونم که هنوز پلاستیکش رو باز نکرده بودم. "امید وارم"

چقدر زود ورق زندگی می چرخه و تو رو هم به بازی می گیره .چند وقت پیش پنج نفر آدم توی یه خونه زندگی می کردیم و الان ...
"نوشیدنی چی می خوری ؟"کتش رو انداخت روی پاهاش و گفت "فقط آب بیا بشین ببینمت "

براش یه لیوان آب بردم و کنارش نشستم .
توی آشپزخونه هم اکثرا از ظروف یک بار مصرف استفاده می کردم.و نقاشی هام توی خونه پراکنده بود و بیشتر شبیه خطی خطی شده بودن.پلیس به نقاشی هام اشاره کرد و گفت که این نایت لایته پس می شناسمش و من تونستم متقاعدشون کنم که من نمی شناختم که اون کیه.

"تو خوبی ؟ "

"من ؟آره عالیم ."

"الهی بمیرم ،آب شدی ،زیر چشم هات گود افتاده."با بغض گفت .دستم رو روی دستش گذاشتم و جدی گفتم

"ال من حالم خوبه"انگار جوابم انقدر برای هیچ کدوممون قانع کننده نبود .ال کمی موند ولی زود رفت گفت که وقت دکتر داره . سعی داشت باهام حرف بزنه ،منم سعی می کردم پاسخ هایی که دوست داره بشنوه بهش بدم .

بعد ظهر شده بود دلم گرفت خواستم برم به ماریا سر بزنم لباس هام رو پوشیدم و راه افتادم .توی خیابون قدم می زدم .کمپین رو ول کرده بودم...اصلا نمی دونم می خوام چیکار کنم .آیا باید ادامش بدم ؟ چقدر احمقم !چقدر ساده ! خدایا ،ربان رو توی دستم فشردم. من حس می کردم که ماشین پلیس از دور داره دنبالم میاد.

بی حرف سر خاک‌ ماریا نشستم . نیک زیاد منو اینجا میاورد باورم نمیشه شش ماه از مرگ ماریا گذشته .گاهی یه مدت کوتاهی رو با یه فرد می گذرونی اما یه بینهایت برات خاطره می سازه .دستم رو روی سنگ قبرش کشیدم. یکم خاک روش نشسته بود .

"سلام "سرم‌ رو سمت صدا برگردوندم .
کوین ...
"خیلی وقت بود ندیده بودمت "

"متاسفم .نرسیده بودم بیام."پسر کوچیکش توی بغلش خواب بود .ناخداگاه لبخند زدم

"تو حالت خوبه ؟"خدایا چرا همه این سوال مسخره رو‌ از من می‌پرسن !؟

"آره خوبم "

"این طور به نظر نمیای "آهی کشیدم‌ و گفتم "خب راستش نمی دونم "

"می دونی می تونی روی من حساب کنی ؟"نگاهش کردم . خوش حالم که نپرسید چی شده .ناخداگاه پرسیدم :
"تو ...از نایت لایت خوشت میاد ؟ "

"اوه چه غیر منتظره ...آره"

"اون آدم کشته "

"خب‌ اون آدمم نجات داده . می دونی مگه اینا آدم نکشتن؟ "غم توی چهرش به وضوح دیده می شد وقتی به مرگ ماریا اشاره کرد

"بابت مرگ ماریاست ،نه؟"کمی خشمگین گفت "معلومه که هست اونا مادر بی گناهم رو‌ کشتن ،ژولیت محض رضا خدا تو دیگه چرا؟!؟من هیچ وقت ازشون نمی گذرم و خوشحالم کسی مثل نایت لایت هست می تونه انتقامم رو‌بگیره"

"متاسفم "توی هوای سرد هر دو بی حرف نشسته بودیم. پسر کوچیکش کمی توی آغوشش تکون خورد .


ماریا خوبی؟
اون بالا همه چیز خوبه ؟
می دونی دلمون برات خیلی تنگ شده ؟
یادته ازم خواستی که مراقب خودم باشم ؟
متاسفم که قولم رو شکوندم .اگه الان اینجا بودی می تونستی بهم بگی چه کاری درسته چکاری غلط .

"مامان‌، همیشه از تو می گفت که چقدر بامزه ای "کویت گفت و لبخند تلخی روی لبهام‌ نقش بست "همیشه دلم‌ می خواست ببینمت ، متاسفم که این طوری شد "

"انگار اینجا اومدیم تا فقط بگیم متاسفیم "
گفتم و سعی کردم‌ کمی لبخند بزنم اما اون کمی خندید

نیم ساعت بعد کوین گفت "باید برم دنبال خانومم"

"مشکلی نیست ،خداحافظ کوین امید وارم بازم ببینمت توی موقعیت های بهتر "

"به امید موقعیت های بهتر "
دستم رو با محبت فشرد و رفت . هوا کم کم داشت تاریک میشد.دلم می خواست به بابا هم سر بزنم . تاکسی گرفتم و آدرس تیمارستان بابا رو دادم.چون تاریک بود حیاط تیمارستان خالی بود فکر کنم تایم شام بود.

"می تونم‌ آقای مارتین رو ببینم "

"متاسفم اون خوابیده "

"اشکال نداره فقط چند لحظه سر و صدا نمی کنم "

"نسبتتون باهاش چیه ؟"

"دخترش هستم "با تردید به چشم هام نگاه کرد و گفت "فقط چند لحظه"

"باشه،ممنون"وارد اتاق بابا شدم و بی حرف کنار تختش نشستم چقدر نحیف و پیر شده بود . دلم برای روز های قدیمی تنگ میشن دستم رو لای موهای جو گندمیش کشیدم .

یادته گفتی که دوست داری عاشق شدنم رو ببینی ؟ یادته گفتی می خوای ببینی کدوم پسر پر دل و جرعتی دل دخترت رو می بره ؟

بابا ، یکی دلم رو برد ،راست می گفتی خیلی جرعت داره انقدر که مقابل یه لشکر آدمکش می ایسته من که سهلم .دخترت خیلی ساده عاشق شد ...اشکم دستم رو خیس‌کرد.چطوری فراموشش کنم ؟!دارم آب میشم دارم! می سوزم! دارم از بین می رم!

"به به برادر زاده عزیزم"تک تک موهای تنم سیخ شد .این عوضی این جا چیکار می کنه ؟!؟ بعد از این همه مدت ؟!!!!

فردریک مارتین ! انگار آرامش با من غریبست!



sg

Continue Reading

You'll Also Like

409K 29.4K 152
خاطره به کنار... حتی اسمم را هم فراموش کردی! همین روزهاست که یکی از عاشقانه هایم را برای کسی بفرستی و ‌بگویی : ببین این متن چقدر شبیه ما دوتاست...
84.8K 13K 50
تهیونگ آلفای دست و پا چلفتیه که فکر نمی‌کرد تو یکی از روزهای عادی زندگیش تو شیفت بیمارستان، جفتش رو ملاقات کنه؛ اونم نه هر ملاقات عادی، اون امگا بارد...
20.5K 3.5K 26
تهیونگ نفس سنگینی کشید و با حس کردن درد همیشگی آهی کشید: جونگ کوک... دستمو بگیر... جونگ کوک دست امگا رو محکم بین انگشت های سردش گرفت و گفت: من اینجام...
96.6K 13.2K 46
▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅▅ جیمین پسری که تو زندگیش همه چیزشو از دست داده و با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کرده ، خیلی یهویی بهش پیشنهاد میشه که خدمتکار شخصیه پ...