Forgive me sunshine [Complete...

By iarmiie

42.6K 4.6K 1.9K

"-مطمعنى كه پشيمون نميشى اگه همه چيز و فراموش كنى؟ +وقتى آسمون پر ابر ميشه روشنايى نميتونه مسيرش و پيدا كنه ل... More

"Start"
part 1
part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
part 24
part 25
part 26
Part 27
part 28
part 29
Part 30
Part 31
Part 32
Part 33
part 34
Part 35
Part 36
Part 37
Part 38
part 39
part 40
part 41
part 42
Part 43
Part 45
part 46
part 47
Part 48
part 49
part 50
part 51
part 52
Part 53
Last part

Part 44

666 67 53
By iarmiie

وقتى زين چشماشو باز كرد ليام رو كنار خودش نديد ، پتورو دور خودش حلقه كرد و از اتاق درومد ، تو راه ليامو صدا كرد.. يعنى واقعا رفته بود؟
وقتى به آشپزخونه رسيد ليامو ديد كه مشغول صبحونه درست كردن بود.

جلوتر رفت و رو ميز نشست ، با لبخند گفت "نشنيدى صدات كردم؟"

"منتظر بودم خودت بياى پيدام كنى." نگاهى به پتوى دور زين انداخت "اينطورى اومدى نه؟"

زين سرشو تكون داد و گفت " فكر كردم رفتى. چرا انقدر زود بيدار شدى؟"

"من كسى نيستم كه نياز به مراقبت داره امروز زين ، تو بايد مراقب باشى. امروز تعطيله ، چرا نبايد برات صبحونه درست كنم؟ "

زين لبخند زد. از رو ميز بلند شد و كنار رفت.

" من ميرم لباس بپوشم ، برميگردم. "

" من مشكلى نداشتما.."

زين بهش چپ نگاه كرد و از آشپزخونه خارج شد. وقتى برگشت يه شلوارك تنش بود فقط، اين همون پسرى نبود كه ديشب چشماشو بسته بود ليام نبيندش؟

ليام پشت ميز نشست. زين به ميزى كه ليام چيده بود نگاه كرد ، پنكيك درست كرده بود و كنارش يه شيشه عسل بود. آب پرتقال واسش كنار گذاشته بود و زين تو دلش تمام اين رفتاراى ليامو تحسين كرد.

" فكر نميكردم ازينكارا بلد باشى ليام. اينا فقط خيلى ، خوبن. "

ليام لبخند زد و گفت " توعم ديشب خيلى خوب بودى. "

زين از زير ميز به پاى ليام زد و گفت " تموم نميكنى حرف زدن دربارشو نه؟ "

ليام دستاشو بالا برد " تسليم. "

زين شروع به خوردن كرد. طعم پنكيكاى ليام واقعا خوب بود. الان كه به ليام نگاه ميكرد متوجه شده بود چقدر شبيه يه تدى بر گوگوليه ، بعد ياد تمام عضله هاش افتاد و ناخودآگاه تو ذهنش گفت "ددى"

" به چى فكر ميكنى؟ "

" به تو "

" خب؟ بهم بگو. "

" باورم نميشه كنار منى. يعنى ليام ميدونى همه چيز خيلى عجيبه ، حتى اولين بارايى كه باهام بد حرف ميزدى رو يادمه. از ماشين انداختيم بيرون ، نميذاشتى ليام صدات كنم. بعد الان رو نگاه كن. تا صبح بغلم ميكنى ، برام صبحونه درست ميكنى. همه اينا خيلى باورنكردنى بنظر ميرسن. اصلا چطورى همه چيز انقدرعوض شد؟ "

" ناراحتى ازينكه عوض شده؟ "

" من همچين حرفى زدم؟ فقط ميگم باورم نميشه. ميترسم يه روز بيدار شم و ببينم همه اينا خواب بوده. "

ليام دست زين رو گرفت و انگشتاشو نوازش كرد.

" هيشش... اين حرفارو نزن. تو بيدارى زين. قرار نيست بيدار شى ببينى همه اينا خواب بوده. تو بيدارى و من كنارتم. آره. من همونيم كه از ماشين بيرونت كرد و باهات بد حرف زد. همونطور كه همونيم كه تا صبح كنارت خوابيد و سر صبح برات صبحونه درست كرد تا راحت باشى. من اينكارارو براى هركسى انجام نميدم. "

زين تو ذهنش يه لحظه فكر كرد ممكنه ليام براى لوكاسم اينكارارو كرده باشه؟ رفتارش با اون چطورى بوده؟ لوكاسم بعد اولين بارشوو خجالت كشيده؟ زين چرا نميتونست دست از فكر كردن به گذشته ليام برداره؟

" امروز قراره يجايى بريم. باهم. "

صداى ليام زين رو از فكر دراورد.

" كجا قراره بريم؟ "

" زندان. "

" زندان؟! "

" آره. ميخوام ويل رو ببينم و ازونجايى كه ميدونم دوست ندارى تنها برم ميخوام توعم باهام بياى. "

" مطمعنى؟ كه ميخواى منم باهات بيام؟ نميتونى زنگ بزنى بپرسى حالش چطوره؟ حتما بايد بريم اونجا؟ اصلا مگه امروز تعطيل نيست؟ "

" دونه به دونه. اول اينكه نه بايد ببينمش ، دوم اينكه تعطيل بودن يا نبودن مهم نيست به عنوان آدم معمولى نميرم كه. سوم اينكه ميتونى نياى. "

" فكرشم نكن بذارم تنها برى. همينطوريشم خوشم نميومد اونقدر بهش اهميت ميدادى انگار نه انگار اون يه مجرمه. "

" همه مجرمن زين ، فقط بعضيا هنوز جرمشون معلوم نشده. مجرم بودن فقط به قتل و جرم نيست. من مجرمم ، تو مجرمى. هركسى مجرمه تو زندگيش. "

" من كارى نكردم كه بخوام بخاطرش اين فكرو كنم. تو چى ليام؟ كارى كردى؟ "

ليام سكوت كرد و جواب زين رو نداد. نميدونست جوابش چيه. هيچوقت نفهميده بود. كارى كرده؟

" بلند شو حاضر شو. تا قبل اينكه دير بشه ميريم. "

زين بلند شد و به سمت اتاقش رفت تا حاضر شه.

-----------------------------------------------------------

" من واقعا از اين ملاقات راضى نيستم. " زين درحاليكه قدم هاشو محكم برميداشت گفت.

" شبيه بچه هاى سه ساله شدى زين. ميتونستى نياى، انگار داريم ميريم معشوقه منو ببينيم. "

" خفه شو. اين چه مثالى بود؟ "

ليام سر جاش موند و به زين نگاه كرد.

" چى گفتى به من؟! " با جديت پرسيد.

" اممم، گفتم اين چه مثالى بود؟ "

" نه قبلش. "

زين ترسيد و فهميد منظور ليام چيه، نميتونست به دوست پسرش بگه خفه شو؟! قطعا تصور زين از محدوديت هاى رابطه اين نبود.

" هوف ليام، بيا بريم زود برگرديم. لطفااا "

ليام سرشو تكون داد و جلوتر رفت. بعد اينكه از در ورودى رد شدن زين مردى مسن رو ديد كه با ديدن ليام سريع شناختش و جلو اومد تا باهاش دست بده.

" سلام آقاى پين، خوش اومديد. شما و اين طرفا؟ "

" اومدم ملاقاتش، بهتون گفته بودم اين هفته ميام. "

مرد مسن كمى به اطراف نگاه كرد و گفت " خب، الان فكر نكنم بتونيد ملاقاتش كنيد. خوابه. "

ليام داد زد " يعنى چى كه خوابه؟ از كى تا حالا وسط روز ميخوابن؟ اونم اينجا؟ شما منو احمق فرض كرديد؟! ويل كجاست! "

زين اصلا از واكنش ليام خوشش نيومد، سر يه مجرم بيخودى از خود بيخود ميشد و داد ميزد.

" آقاى پين، ايشون مشكلاتى رو بوجود آوردن و فكر نميكنم الان واقعا وقت مناسبى براى ملاقات باشه.."

" ازت پرسيدم كجاست؟ " ليام با جديت گفت.

" قسمت... اون تو قسمت درمان بستريه.. تلاش كرده بود خودكشى كنه.. "

صورت ليام در عرض يك ثانيه قرمز شد و با تمام وجود اون مرد رو كنار زد و به اونور رفت. زين درحاليكه ترسيده بود گفت " ليام! صبر كن باهات بيام " ليام بى توجه به زين به مسيرش ادامه داد تا به بخش ديگه اى رسيدن كه زين فهميد بخش درمانه. ليام بعد ازينكه از پرستارى كه اونجا بود درباره ويل پرسيد به سمت اتاقى كه ويل توش بود رفت.

ويل از پشت شيشه معلوم بود. مچ هاى دستش رو بسته بودند و كنارش خالى بود. بهش سرم وصل بود. ليام با ديدن اين صحنه ته دلش خالى شد، رو به زين كرد " برو تو ماشين. " زين گفت " نميخوام برم! همينجا ميمونم. باهم اومديم باهمم برميگرديم. " ليام داد زد " بهت گفتم برو تو ماشين! " زين نتونست هيچ حرف ديگه اى بزنه، درحاليكه سعى ميكرد جلوى اشك هاشو بگيره ليامو كنار زد و از همون مسيرى كه اومده بودن برگشت.

ليام به ويل نگاه كرد و نفس عميقى كشيد، با دستاى لرزونش درو باز كرد و وارد شد. هر چقدر به ويل نزديك تر ميشد احساس درد بيشترى رو تو قلبش احساس ميكرد. اون نميتونست يكى ديگه رو اينطورى از دست بده.  انگشتاشو به سمت سر ويل برد و موهاشو كنار زد. بدن ويل آروم بالا پايين ميشد، داشت نفس ميكشيد. ليام با انگشتاش موهاش رو نوازش كرد تا اينكه چشماى بى جون ويل آروم باز شدن، به سختى لبخند زد و گفت
" ليام.. "

:)

Continue Reading

You'll Also Like

502 133 20
🌱Persian translation 🦋متن و ترجمه آلبوم دوم کینگ لویی تاملینسون🦋
2.9K 421 7
زمان، شکلاته __________________________________ Couple: jaywon. Heejake Story Genre: fluff . Fiction. Short story __________________________________ ...
159K 11.4K 61
BOOK #2 They say love heals scars, but Seokmin's scars were lessons-bitter reminders that twisted him into a creature of darkness. His life was a ser...
2M 57.6K 95
On the twelfth hour of October 1st, 1989, 43 women gave birth. It was unusual as none of them had been pregnant since the first day they started. Sir...