Eunoia

By StarGirliiii

1.9K 485 285

-تو حق نداری به جای من تصمیم بگیری!بس نیست؟ من خودم یه آدمم و قدرت تصمیم یری دارم!هر روز فقط به امید زنده مون... More

~•1🐈‍⬛
~•2🐈‍⬛
~•3🐈‍⬛
~•4🐈‍⬛
~•6🐈‍⬛
~•7🐈‍⬛
~•8🐈‍⬛
~•9🐈‍⬛
~•10🐈‍⬛
~•11♟️
~•12♟️
~•13♟️
~•14♟️
~•15♟️
~•16♟️
~•17♟️
~•18♟️
~•19♟️
~•20♟️
~•21〰️
~•22〰️
~•23〰️
~•24〰️
~•25〰️
~•26〰️
~•27〰️
~•28〰️
~•29〰️
~•30〰️
~•31🖤
~•32🖤
~•33🖤
~•34🖤
~•35🖤
~•36🖤
~•37🖤
~•38🖤
~•39🖤
~•40🖤
~•41🕷️
~•42🕷️
~•43🕷️
~•44🕷️

~•5🐈‍⬛

46 13 9
By StarGirliiii

🎵: Boy friend- Selena Gomez
🐈‍⬛You can listen on Telegram channel :
Eunoiabook

(داستان از نگاه ژولیت)

من روی تخت نسشته بودم و به نیکولاس که روبه روم قرار داشت ،خیره بودم . اون یواشکی نگهبانا رو پیچونده بود و اومده بود داخل. منم نمی تونستم بهش بگم نیاد ...ما قرارداد بستیم. حالم از بعد از ملاقات با بابام گرفته بود،برای همین دل و دماغ حرف زدن نداشتم. 

اونم انگار روز سختی داشته چون اونم مثل من به دیوار زل زده بود . سکوت دل انگیزی بود. من نیک رو نمی شناسم ولی انگار که اون می دونه کی باید حرف بزنه و‌ کی‌ باید سکوت کنه .

"Juliette! Ouvrez la porte! "

(ژولیت! در رو باز کنید !)

تقریبا هر دو پریدیم !من با چشم های گرد شده به ‌نیکولاس نگاه کردم !لعنتی !من نمی تونم بگذارم ماریا بفهمه چون اون پوستم رو می کنه.

"هیسسسس!باید بری قایم شی! من نمی تونم اجازه بدم ماریا بفهمه!"

"چرا؟ من دوست پسرتم ؟"

«اون اینو نمی دونه پس کاری که بهت می گم رو انجام بده!"من تقریبا تند تند و با داد خفه ای کلمات رو گفتم و سریع از سر جام بلند شدم 

"چقدر هولی تو !"

"Juliette! C'est impoli de me faire rester ici!"

(ژولیت !این بی ادبانس که من رو اینجا نگه داری!)

"شت !"
به حرف نیک  بی توجهی کردم و دستش گرفتم و هلش دادم داخل سرویس بهداشتی.انگشت اشارم به نشانه سکوت رو روی بینیم گذاشتم و در بستم.

سریع دوییدم در رو باز کردم و یه لبخند مسخره زدم، وقتی اون داشت با عصبانیت نگام می کرد از بس عصبانی بود بدون هیچ حرفی سینی شام روی میز گذاشت و رفت.

ماریا جونم ببخشید بخدا بعدا میام نازت رو می خرم .‌چند دقیقه بعد رفتنش، صدای باز شدن دوش آب اومد! اون دقیقا چرا داره توی اتاق من دوش می گیره ؟!

آه کشیدم ! همه چیز زیادی سریع بود! من تاحالا انقدر احمقانه رفتار نکرده بودم. اینبار گندی که زده بودم به این راحتی جمع نمیشد.

صدای قطع شدن آب رو شنیدم و اون حوله داره ؟من قطعا نمی خوام که لخت اونو ببینم پس یه حوله ی سفید از توی کشو درآوردم و از درز کوچولویی که باز کرده بود ردش کردم.

یکم بعد از حمام اومد بیرون ... چقدر جذاب شده بود از موهاش آب می چکید و اونو هات تر می کرد لباش از آب داغ و بخار حموم صورتی و پف دار شده بود.

"اگه دید زدنت تموم شد سشوار رو بهم بده"

"کی به تو نگاه کرد ؟" سریع نگاهم رو ازش گرفتم و سشوار رو دادم تا موهاش رو خشک کنه .

از توی کولش یه تاپ و شلوارک درآورد و رفت توی سرویس بهداشتی پوشید و نشست رو تشک و شروع کرد به خوردن شامم. (می خواستم بگم‌ شام منه ها یه تعارف بکنی حداقل بد نیس )اما یهویی یه لقمه ی کوچیک گرفت و گفت "بیا "

دلم از این محبت های کوچیک یه جوری میشد . اره من قطعا احمقم ... یکم بعد که غذا رو خوردیم . اون‌ راحت رفت سر کشوم

"به نظرت فضولی کردن بی ادبانه نیست؟!"

" من ذاتا بی ادبم"اون با لحن بازیگوشی اینو به من گفت اما من به اندازه کافی ناراحت بودم که از حرفش عصبانی بشم.
"خفه شو !"

"جلو عمو جونت که اینو نمی گفتی "

"بوگاتی ؟ زمین ؟ اینا دیگه چه کوفتی بودن؟"

"برا جلب اعتماد عموت لازم بود اینو خوب می دونی"

"از کجا اودیشون؟! "

دست کرد تو جیبش و یه کارت اعتباری رو به سمتم گرفت اسم روش رو خوندم‌.

/ ژولیت ماداین مارتین/


صبر کن ببینم اینکه این که اسم منه ! باورم نشد! یادم افتاد که من قرن هاست که گوشیمو روشن نکردم . سریع دکمه روشن شدنش رو فشار دادم و با حجم زیادی از پیام هایی که از طرف بانک بودن مواجه شدم! لعنت بهت!

"تو! تو با کارت اعتباری من ...؟!"
انگشت اشارش رو گذاشت رو لبمو گفت

" با کارتت اول یه بوگاتی اجاره کردم برای رانندش هم صرفه جویی کردم . دوستمه. زمین هم با این کارت خریدم این خیلی جذابه که از حساب تو که از حساب عموت نشأت می گیره داریم به عموت کادو می دیم"

اون گفت انگار که بامزه ترین کاریه که تاحالا کرده! اون داره با من شوخی می کنه؟!

"صبر کن ببینم تو از کجا ..."

"وقتی داشتی حساب می کردی رمزتو شنیدم"ناباور نگاهش کردم .داره با من شوخی می کنه !؟!ینی چی !؟! دلم می خواد فکش‌ بیارم پایین !!

"در ضمن شماره تلفنت هم برداشتم ،یه وقت لازم میشه "

حس ترس وجودم رو گرفته بود همه اینا زیاده روی بود و اون توی به فضای خصوصیم بدون اجازه وارد شده بود و من اینو بی احترامی می دونم ! اخمام کردم توی هم و گفتم:

"تو حق این کار رو ‌نداری! باید به حریم شخصیم احترم بگذاری وگرنه همه چیز کنسله!'

چشمام رو چرخوندم و با حرص گفتم
" کارتم رو پس بده "

"کارت اعتباریت دست من باشه تا هر وقت خودم بگم و حق خرج رو داشته باشم !"

"یعنی چی؟! من چجوری زندگی کنم‌ پس !؟"‌

"تو نیازی به کارت نداری"
با تعجب داشتم نگاش می کردم. داره با من شوخی می کنه؟!"جدی می گم من اون قدر پول ندارم که عموتو راضی نگه دارم!"

پوفی اصلی کشیدم
"نیکولاس کارلوس ما الان یه جورایی همکاریم دیگه هیچ  وقت بی اجازه وسایلم رو برندار و بهم دروغ  نگو! باشه فعلا کارتم دستت باشه ولی این اخرین باریه که این قضیه رو می بخشم موضوع پول نیست موضوع احترام به حریم شخصیه منه !"این آخرین چیزی بود که گفتم و‌دلگیر ازش رو‌برگردوندم .

•————————•

صبح دنبال ماریا گشتم اما پیداش نکردم .تلفنم‌ زنگ زد و برداشتم :
"بله ؟"‌

"ای شیطون چیکار کردی!؟ که عموت بیخیال ما شد؟" پیت از پشت تلفن گفت

خندیدم
"هی دیگه ما اینیم هیچی از یه چاه خودم رو انداختم تو یه چاه دیگه !"

"یعنی با کسی قرار می گذاری؟؟"

"آره دیگه پیتر به نظرت چجوری عمو دست از سرمون بر می داشت؟"

"حالا کی هست ؟"

"نمی دونم واقعا فقط یه معاملس "

"مراقب باش"

"با منی؟!"

"اوه راست می گی اون باید مراقب هیولایی مثل تو باشه!" و صدای قهقه هاش اومد

"ازت متنفرم پیتر "

"همچنین!"
خندیدم دیوونه!

تلفن رو قطع کردم و یه پوفی کشیدم چقدر کثیفم رفتم یه دوش بگیرم .شامپو ی وانیلی رو روی سرم زدم و ماساژ دادم خودمو و بعد تنم رو کفی کردم و آب کشیدم و حوله رو دور خودم پیچیدم مسواک زدم  و اومدم بیرون .

داشت ازم آب می چکید خیلی بیخیال رفتم جلوی آینه و خودمو چک کردم .من خوب به نظر می رسیدم واقعیتش من اصلا آدم مغروری نبودم ولی الان با حوله ی دورم و موهای خیسم خیلی سک*ی به نظر می اومدم  . حس کردم دو تا چشم بهم خیره شده با ترس برگشتم و با دیدن نیکولاس رو به روم جیغ بلندی کشیدم ‌

"تو اینجا چه غلطی می کنی؟!؟؟!!"

"خب گفتم بیام‌ به دوست دخترم سر بزنم و فک کنم خوب موقع ای بوده"
با یه نیشخند مضخرف گفت.

"فقط خفه شو!" و من بالشت رو محکم سمتش پرت کردم

"باشه چرا می زنی"  اون خندید و من رفتم تو دستشویی و لباسم رو عوض کردم اصلا چطوری اومده تو !! اینم برای ما داستان شده! بعد از اینکه لباسمو پوشیدم ، اومدم بیرون.

اوه ژولیت قبل اینکه احمقانه تصمیم بگیری با درباره ی این مرحله فکر می کردی! من خودمو سرزنش کردم!

گفت:"من به نگهبانا گفتم که می خوام دوست دخترمو ببینم"من دوست داشتم اون ملافرو تو حلقش فرو کنم تا فقط خفه شه.

""اگه اجازه بدی من قصد دارم یکم بخوابم روی تخت گرم‌ ور نرمت !"اون گفت و خودشون روی تختم پت کرد

رسما اتاقمو صاحب شده، من چشمام رو چرخوندم! همه اینا تقصیر خودمه ! چشم هاش رو بست ولی به نظرم اون خیلی خسته میاد؟

من چرا دلم داره براش می سوزه؟!

یکم گذشت تا خوابش ببره و من کل اون زمان رو داشتم نگاهش می کردم.
ژولیت احمق! بهش توی خواب نگاه کردم اون واقعا جذاب بود تک تک اجزای صورتش نمی دونم چرا دلم خواست صورتشو نقاشی کنم.

من اروم کنار تخت نشستم و سعی کردم چهرشو وقتی خوابه نقاشی کنم اون توی خواب خیلی جذاب زن نظر می رسید و من حتی روی کشیدن مژه هاش تمرکز کردم وقتی تموم شد به نقاشیم لبخند زدم نیک  شماره یک زیرش نوشتم و امضا کردم .چرا  دلم خواست بکشمش؟
نمی دونم ...

نقاشی رو توی کشوی میزم گذاشتم و رفتم پایین تا یه چیزی پیدا کنم بخورم اما قبلش مطمئن شدم در اتاقم قفله. هر چقدر خونرو گشتم ماریا رو پیدا نکردم یکی از غول های عمو که از دستم شکار بود از کنارم رد شد و من گفتم

"هی تو ماریا رو ندیدی؟"

"نه اون برای چند روز رفته جایی"

"کجا؟"

"خودش گفت اگه پرسیدید بهتون چیزی  نگم"وا چرا؟!باید بهش زنگ بزنم .

خدایا اه یادم نبود که اون حتی کار با یه تلفن ساده رو بلد نیس یه باشه ای گفتم . یه سیب از یخچال برداشتم و گاز زدم و قبل از اینکه کسی ببینه و بخواد بهم یاد آوری کنه که این رفتار در شأن من نیس   من باید سیب رو پوست بکنم و قاچ کنم و با چنگال بخورم  .رفتم بالا و درو باز کردم نیکولاس بیدار شده بود و انگار منتظر من بود. ذهنم هنوز درگیر ماریاست اون بی خبر جایی نمیره و این خیلی عجیبه
"نیک بیدار شدی؟"

گفت "من گشنمه "

خب اینجاس که من فهمیدم تو چه درد سری افتادم یعنی این آقا عملا اومدن اتاق و خونه زندگی منو صاحب شده که هیچ منو به خدمتکاری گرفته!" من تورو استخدام کردم یا تو منو ؟!"

براش غذا آوردم و اون شروع به خوردن کرد من حتی دوست داشتم اونو در حال خوردن نقاشی کنم پس وقتی سرش تو غذا بود و حواسش نبود یه عکس گرفتم ،تا بعدا بکشمش خب انگار اون کم کم داره تبدیل می شه به سوژه ی مورد علاقه ی نقاشی هام . فقط همین اما چراشو نمی دونم...

اون گفت " خیلی خب من باید برم "
اون اروم گونم و بوس کرد و رفت این چه کوفتی بود !؟

البته من خیلی روی این مورد حساس نبودم
من دلم برای ماریا  شور می زنه واقعا نمی دونم اون کجا رفته و این پسر عجیب غریب به زندگی یکنواخت من هیجان داده ولی شاید این خطر ناک باشه . من واقعا وحشت می کنم وقتی به اینکه کارتم رو بدون اینکه اجازه بگیره برداشته و رفته یا اینکه راحت میاد توی اتاقم .از طرفی خب من از اینکه اون تو زندگیمه خوشحالم چون یه زندگی پر هیجان تری رو تجربه کنم و از تنهایی دربیام.

•————————•
(داستان از نگاه ناشناس)

تقریبا صد سال طول کشید که ژولیت از اتاق بیرون بره!

"نیک! زودباش تا ژولیت بر نگشته باید لپتاپ فردریک مارتین رو هک کنیم!"
من استرس داشتم که لو بریم.

نیک یواش به سمت دفتر فردریک رفت و وارد اتاق شد اون سریع فلش رو به لپتاپ وصل کرد و من کد‌رو براش خوندم .

همه چیز سریع اتفاق افتاد!
"ژولیت الان بر می گرده !" اون با استرس گفت .

بعد از اینکه اطلاعات ۱۰۰٪ شد فریاد زدم.
"تمام! داده رو گرفتم سریع برگرد!"
اون فلششو کند و با سریع ترین حالت به اتاق برگشت و کفت "من باید سریع خودمو به خواب ..."

صدای در اومد و ژولیت اومد داخل " نیک بیدار شدی؟"

"من گشنمه" من شنیدم نیکولاس گفت و من خندیدم! محض رضای خدا ! این دیگه ضایع ترین دروغش بود!

:)
sg

Continue Reading

You'll Also Like

84.4K 13K 50
تهیونگ آلفای دست و پا چلفتیه که فکر نمی‌کرد تو یکی از روزهای عادی زندگیش تو شیفت بیمارستان، جفتش رو ملاقات کنه؛ اونم نه هر ملاقات عادی، اون امگا بارد...
239K 23.6K 46
نام↲ پنجاه سایه خاکستری خلاصه ↲ وقایع این رمان که در سیاتل ایالات متحده آمریکا رخ میده به بیان روابط عاطفی عمیق میان جئون جونگکوک، پسری باکره و فارغ‌...
1.4K 408 7
رفتن رنگ ها از زندگی خیلی دردناکه. اگه حالا اون رنگها در یک آدم خلاصه بشه! _____________________________________________________ بعد از رفتن و ناپدید...
409K 29.4K 152
خاطره به کنار... حتی اسمم را هم فراموش کردی! همین روزهاست که یکی از عاشقانه هایم را برای کسی بفرستی و ‌بگویی : ببین این متن چقدر شبیه ما دوتاست...