Forgive me sunshine [Complete...

By iarmiie

41.8K 4.6K 1.9K

"-مطمعنى كه پشيمون نميشى اگه همه چيز و فراموش كنى؟ +وقتى آسمون پر ابر ميشه روشنايى نميتونه مسيرش و پيدا كنه ل... More

"Start"
part 1
part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22
part 23
part 24
part 25
part 26
Part 27
part 28
part 29
Part 30
Part 31
Part 33
part 34
Part 35
Part 36
Part 37
Part 38
part 39
part 40
part 41
part 42
Part 43
Part 44
Part 45
part 46
part 47
Part 48
part 49
part 50
part 51
part 52
Part 53
Last part

Part 32

707 104 67
By iarmiie

"چقدر مونده تموم شه؟"

ليام درحاليكه سعى ميكرد آرامش خودشو حفظ كنه جواب داد"زين اين صدمين بازيه كه همين سوالو ميپرسى و هزارمين باريه كه دارم بهت ميگم كم مونده."

"نميتونى وقتى كار ميكنى حرف بزنى؟ من حوصلم سر رفته."

"خودت خواستى همو ببينيم."

"من كه نميدونستم قراره بشينم كار كردنتو ببينم." زين با قيافه درهم رفته گفت.

"چى ميخواى بگى؟ از اول كه اينجا نشستى هزاربار بحثو به حرف زدن كشوندى، حرفتو بزن" ليام دست از پرونده ها كشيد و به زين نگاه كرد.

زين هول شد و گفت"خب اينطوريم كه نه. قرار نبود اين مكالمه جدى باشه...خداى من حداقل يكم قيافه دوستانه تر داشته باش."

ليام كلافه شده بود"قيافه دوستانه تر؟ نكنه ميخواى با لبخند بهت زل بزنم تا تك تك حرفاتو بزنى؟"

"من اينو نگفتم، لازم نيست به من نگاه كنى اصلا، به سقف نگاه كن!"

"براى چى بايد وقتى دارم باهات حرف ميزنم به سقف نگاه كنم زين؟"

"نميدونم، پشيمون شدم بعدا حرف ميزنيم كارتو تموم كن بريم...تروخداا."

"زين، چى ميخواى بگى؟" ليام به كارش برگشت و اينو گفت.

زين بالاخره پرسيد"ويل كيه؟ فقط كنجكاو شدم-"

ليام اخم كرد"به كارم مربوطه، همين."

"همين؟ براى همين داد زدى؟"

"چرا بيخودى كنجكاو ميشى؟ فراموشش كن."

زين زيرلب گفت"بالاخره كه ميفهمم..."

ليام بلند گفت"شنيدم."

"خب بشنوى. اصلا از قصد يجورى گفتم كه بشنوى!"

ليام بلند شد و به سمت زين رفت، زين به ليام كه نزديك تر ميشد نگاه كرد و گفت"چيزى..شد؟"

ليام بدون نگاه كردن به زين ازش رد شد و زين برگشت و ديد كه كاپشنش رو برداشت.

"نه، پاشو بريم. ديگه اينجا كارى ندارم."

زين بلند شد و دنبال ليام رفت. ليام به سمت در خروجى اداره ميرفت كه زين از پشت سرش گفت"از اون دوتا خدافظى نميكنى؟"

"نه، يه سوال ديگه بپرس تا با اسلحه‌ام يه تير وسط مغزت خالى كنم!"

زين حرفى نزد و همراه ليام سوار ماشين شد. ليام متوجه شد كه باز زين ميخواد چيزى بپرسه، اصلا تا ابد سوالاى اون تموم ميشدن؟

"ايندفعه چيه؟"

"از كجا فهميدى؟ شت! از كجاا فهميدى؟"

"سخت نبود، بپرس."

زين با ذوق سمت ليام برگشت"يعنى اجازه ميدى بپرسم؟"

"اگه درباره كارم نباشه آره."

زين ادامه داد"هوف، باشه. گفتى ميريم يجا كه به من مربوطه، چيز خاصيه؟"

ليام نتونست خندشو كنترل كنه" ميخواستم بريم دفتر نيك تا بگم كدوم زمين و ميخوام بخرم."

زين كه اين حرف ليام زده بود تو ذوقش با ناراحتى گفت"بدون من انتخاب كردى؟"

ليام ماشين رو روشن كرد و گفت"ديشب عكسشو برات فرستادم."

و متوجه لبخند پررنگ زين نشد.
------------------------------------------------------------

بعد تموم كردن خريد زمين از نيك ليام و زين داخل ماشين برگشتن، ليام قبل روشن كردن ماشين به زين نگاه كرد"كجا بريم؟"

زين با تعجب گفت"از من پرسيدى؟ من بايد بگم يعنى؟"

ليام گفت"همين الان ازت پرسيدم، تو ميتونى انتخاب كنى كجا بريم."

زين فكر كرد"اممم، نميدونم. خودت جايى رو سراغ ندارى؟"

"يجا تو ذهنم هست، ميتونم بهت يچيزى رو نشون بدم."

زين با كنجكاوى پرسيد"كجا؟"

ليام ماشينو روشن كرد"خونه من."

ميتونم بهت يچيزى رو نشون بدم؟ ليام چى ميتونست بهش نشون بده؟ اونم تو خونش؟ اخرين چيزاييه كه از خونه ليام يادش بود خوب نبودن! روزى كه مطمعن بود ليام قبل درو باز كردن مشغول كارى بود كه فكر كردن بهش باعث سرخ شدن زين ميشد. اگه بلايى سرش مياورد چى؟ احمق نباش زين! چه بلايى ميخواد سرت بياره؟ بايد بهش اعتماد كنى!

"به چى فكر ميكنى؟" ليام يهويى از زين پرسيد كه باعث شد زين بپره و با ترس به سمتش برگرده.

"هيچيى، به زندگى فكر ميكردم."

"زندگى؟" ليام مطمعن بود دروغ ميگفت.

زين كلمه هارو سرهم كرد"خب، ميدونى؟ ديشب فهميدم هرى با كسيه. هيچوقت فكر نميكردم هرى بخواد جدى با كسى باشه."

"خب؟ اينكه اتفاق خوبيه."

"نه ببين..حس خوبى به اون پسره ندارم. حس ميكنم هرى رو ازم دزديده. هيچوقت نميتونم بدون اون باهاش حرف بزنم..."

"استايلز با پسره؟"

زين سرشو تكون داد"اوهوم، مشكلى داره؟"

"نه، همينطورى پرسيدم. چرا اين فكرو ميكنى؟"

"چون نميتونم باهاش بدون اون حرف بزنم؟ اون اذيتم ميكنه. ديشب داشتم با هرى حرف ميزدم و هى وسط حرفمون ميپريد. هرى به شوخى يچى درباره لخت بودن من گفت و اون پسره خراب شد سرش. انگار نميفهمه هرى فقط شوخى كرد."

"مگه تو...لخت با اونا حرف ميزدى؟" ليام درحاليكه سعى ميكرد اخم نكنه پرسيد.

"معلومه كه اره، من و هرى از هم خجالت نميكشيم. ولى اون هيچى نميفهمه و فكر كرد منظور خاصى داريم."

"اوه زين، فكر نميكنم كسى كه لخت به كسى ويدئوكال كنه منظور خوبى داشته باشه!"

زين بشدت به سمت ليام برگشت"نه، جدا نهه! نگو توئم مثل دوست پسر هرى فكر ميكنى! من كه نيومدم كار بدى كنم فقط حوصله نداشتم لباس بپوشم."

"درسته! ميتونى به كارات ادامه بدى، نظرت درباره اينكه هر شب رندوم لخت به يكى زنگ بزنى؟ شايد يكيشون تنها باشه!"

"ليام؟ منظورت چيه؟ الان منو چى فرض كردى؟ هرى يكى نيست. اون مثل برادرمه!"

"مشخصه." ليام بعدش هيچى نگفت.

"هى، داشتم حرف ميزدم. نظرت چيه؟"

"درباره؟ اوه يادم رفته بود. لخت زنگ زدن؟"

"درباره اينكه هرى منو ول كرده و اون پسره احمق داره كارى ميكنه من از زندگيش محو شم."

"نظرم اينه لخت زنگ زدن به دوست پسر كسى كار درستى نيست."

زين شونه هاشو بالا انداخت. اون چى ميفهميد؟ اونم يكى مثل دوست پسر احمق هرى. هردوتاشون احمق بودن.

زين اطرافشو ديد، براش آشنا بود. اينجا خونه ليام بود! بعد اينكه ليام ماشينو پارك كرد از ماشين پياده شدن و زين جلوتر از ليام رفت.

"خيلى وقت بود اينجا نبودم.."

ليام پوزخندى زد"كلا چندبار اينجا بودى؟"

زين چپ نگاه كرد و منتظر موند ليام درو باز كنه تا وارد شن. ليام درو باز كرد و برقارو روشن كرد. زين داخل شد و كاپشنشو دراورد.

"چى ميخواستى بهم نشون بدى؟" زين دستاشو تو هم حلقه كرد و به ليام نگاه كرد.

"صبر كن، اول بايد يكارى كنم."

"چيكار؟"

"شام نميخورى؟ فكر كنم ناهارم نخوردى. من حواسم نبود ازت بپرسم."

"يچيزايى خوردم تو دفتر، كتى با خودش غذا آورده بود."

ليام چشماشو رو هم كوبيد و نفس عميقى كشيد.

"ميخوام شام درست كنم، چيزى دوست دارى؟"

ليام ميخواست براى اون شام درست كنه؟

"چرا..زنگ نميزنى بيارن؟"

"آشپزى آرومم ميكنه."

"هوم، ميتونيم پيتزا درست كنيم. موادشو دارى؟"

ليام با تعجب پرسيد"ميتونيم؟"

زين با لبخند گفت"نكنه انتظار دارى بذارم تنها درست كنى؟ كامان، منم كمكت ميكنم!"

ليام سرشو تكون داد و به سمت آشپزخونه رفت. زين وارد اشپزخونه بزرگ ليام شد.

سپرى شدن اون يه ساعت كنار ليام جزو شيرين ترين لحظاتش بود، با اينكه خيلى كم ليام خنديده بود و به هر ده تا حرف زين يه جواب داده بود. ليام نود و نه درصد حواسش به آشپزيش بود و اون يه درصد حواسش به بى توجهى به پر حرفياى زين بود.

ليام بعد دراوردن پيتزا از فر جورى بهش نگاه كرد كه انگار معشوقشه.
زين ناخودآگاه تو ذهنش گفت"يكى و پيدا كن جورى بهت نگاه كنه كه ليام پين به پيتزاش نگاه ميكنه!" و خنديد.

"به چى ميخندى؟" ليام نگاهشو از پيتزا گرفت و به زين نگاه كرد.

"به هيچى، ميشه بخوريمش؟"

"اره، برو سر ميز بشين ميام."

زين بى صدا به سمت ميز رفت و پشتش نشست، ليام دو دقيقه بعد بهش ملحق شد.

اون پيتزا فوق العاده بود! هيچى نميتونست اينو انكار كنه كه دستپخت ليام حرف نداشت.

"ميدونم بخاطر اينكه كمكت كردم انقدر خوشمزه شده."

"اينطوره؟ يا شايد بخاطر اينكه تو فقط نقش راديو رو داشتى. راديويى كه قطع نميشه.."

"من داشتم راهنماييت ميكردم."

ليام خنديد"مرسى، واسه راهنماييت مالك."

قيافه زين درهم رفت"شروع شد..."

ليام از رو ميز بلند شد و رو به زين گفت"فكر كنم وقتش رسيده چيزى كه ميخواستم نشونت بدم و ببينى..."

زين دنبال ليام كه وارد اتاقى ميشد رفت، ليام برقاى اتاق و روشن كرد. زين پيانو بزرگى رو وسط اتاق ديد، اون..بلد بود پيانو بزنه؟

ليام پشت پيانو نشست و خاكشو پاك كرد. به چشماى منتظر زين براى آخرين بار نگاهى كرد،سرشو پايين انداخت و انگشتاش رو پيانو كشيده شد.

Waking up this morning to a world that seems different, the alarm clock wakes me up like it usually does

you are peacefully sleeping, not knowing what is on my mind

i'm letting you dwell on your sweet dreams thinking of the times we started into each other's eye without uttering a word

the way you looked at me was the proof of our love
with all the good times we've shared, do you feel the same way i do?

should i keep it to myself? or should i tell you?

i want you to be my last and the one who shares every breath with me, i will never hurt you, do you hear me, my love?

please don't let go of my hand, no matter what happens, please believe in me...

no matter how tough things get, we will make it through together, because i know our meeting was not a coincidence or a dream.

and today i've come to a decision...from now on, i want you to be my last and the one who shares every breath with me, i will never hurt you...

Do you hear me, my love?

ليام اخرين قطعه رو زد و سرشو پايين نگه داشت. زين با دستاى لرزون رفت و كنار ليام نشست، ليام چشماشو بسته بود كه دستاى يخ زين و حس كرد كه رو دستاش نشستن.

به آرومى گفت"زين...نكن..."

زين زمزمه كرد"هيشش، هيچى نگو..."

سرشو رو شونه ليام گذاشت و چشماشو بست قبل اينكه متوجه بشه انگشتاى ليام تو انگشتاش حلقه شدن...



ولم كنيد، واقعا بخاطر اين يه پارت ميتونم تا ده پارت ديگه مومنت نيارم :) فشارم افتاده-

ازونجايى كه سه پارت آخر يه شب درميون بود خواستم امشب اپ كنم. اميدوارم دوسش داشته باشييد.

و در آخر، منتظر نظراتم.

پ.ن:خيلى دلم ميخواست دعواشون شه ولى دلم نميومد بعد اين همه مدت يه روز خوش نبينن. ايح ايح.

Continue Reading

You'll Also Like

643K 32.4K 60
A Story of a cute naughty prince who called himself Mr Taetae got Married to a Handsome yet Cold King Jeon Jungkook. The Union of Two totally differe...
2.6K 281 43
¦𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆: ChanLix, BinSung, ChangLix ¦𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆: Romance, Smut, Drama ¦𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓: mahi01 ¦𝑹𝒆𝒏𝒅𝒊𝒕𝒊𝒐𝒏: Selene ¦𝑪𝒉𝒂𝒏𝒏𝒆𝒍:@stray...
8.4K 261 13
Scenario, oneshot سناریو، وانشات و ... از استری کیدز
1K 349 8
🐻🐧🥐🌭👨‍🍳🍴 main writer: jonginniesprout translator:lil_sua Finished