"چه حسي داري؟"
"حس ميكنم دارم غرق ميشم"
"چشمات و ببند و بهم بگو چي ميبينى"
"همه جا نوره،انقدر كه چشم و ميزنه...اون داره مياد، جلوي نور و ميگيره."
"صورتش و ميتوني ببيني؟"
"لازم نيست صورتش و ببينم تا بفهمم خودشه...از دور مياد...عوض شده، انگار نميدونم كيه..ولي ميدونم..."
"بهش نزديك ميشي يا ميذاري اون نزديكت شه؟"
"من فقط ميخوام ازش فاصله بگيرم...هروقت كه چشامو ميبندم اون اينجاست...همه ي حرفا دارن تكرار ميشن..."
"چي ميشنوي؟"
"صداي اونو...داره گريه ميكنه...ازم ميخواد كه ببخشمش..اون..حالش خوب نيست..."
"و اين صحنه ها براي تو اشنان؟"
"كسي كه تو نور بهم نزديك ميشه مال الانه ولي صداهايي كه دارم ميشنوم حرفاييه كه بهم زده..اون همينو ميخواست،ميخواست كه ببخشمش.."
"تو چي بهش گفتي؟"
"من..حرفي نزدم.نميدونم چيشد..چشمامو باز كردم و اون زخمي شده بود..وقتي خواستم كمكش كنم ازم دور ميشد.تاحالا حس كردي اشتباهي و كردي كه نكردي؟"
"وقتي ازت دور ميشد چي شنيدي؟"
"صداي گريه ميومد...صداي زجه...صداي خردشدن...من خردش كردم."
"حالا ميخوام كه اين صحنرو فراموش كني و به نور برگردي..هنوزم ميبينيش؟"
"داره فرار ميكنه."
"فرار؟"
"تند عقب عقب ميره...انگار داره التماس ميكنه كه بهش نگاه نكنم."
"چشماتو باز كن و اروم به من نگاه كن."
"كي قراره يادم بره؟"
"ليام،متاسفم كه اين و بهت ميگم اما توچيزي و كه اولين بار با قلبت تجربه كردى رو هيچوقت فراموش نميكني."
حرفاى ليليث حقيقت داشت، ليام خوب ميدونست كه حقيقت داشت. تو اين چندسال ليليث هركارى كرده بود كه اون همه چى رو فراموش كنه ولى ميدونست اين امكان نداره، هم ليليث و هم ليام خوب ميدونستن تنها درمان اون حمله ها جايگزين كردنه. جايگزين كردن كسى توى جاى خالى قلبت.
بعد از ترك كردن ليليث سوار ماشينش شد و به سمت كلاب مارك رفت.مارك تنها كسى بود كه الان نياز داشت ببينه، تنها دوستش ميتونست حالش و بهتر كنه.
كلاب مثل هر شب شلوغ بود و آدماى مست زيادى به ليام ميخوردن، ليام تو شلوغى دنبال جا ميگشت و علاوه بر اون دنبال مارك. دستاى بزرگى ليام و از پشت در آغوش گرفت و در گوشش زمزمه كرد:" ببين كى اينجاست!"
ليام به سرعت دستهارو از خودش جدا كرد و تقريبا داد زد:" حرومزادهه."
مارك خنديد و قيافه مظلومى به خودش گرفت:" اگه قبلش ميگفتى بهم برات جا خالى ميكردم." ليام گفت:" مگه الان جا نيست؟" مارك بهش چشمك زد و گفت دنبالش بره، مرد نعشه اى كه روى صندلى بود و بلند كرد و رو ميز انداخت رو به ليام گفت:" يكم پارتى بازى خوبه نه؟."
ليام گفت:" !That's my boy" و مارك ازش دور شد تا نوشيدنى بياره.
براى آخرين بار به ادرس روى پيج نگاه كرد و به ساختمون روبروش خيره شد، چرا داشت اينكارو ميكرد؟ هيچ ايدهای نداشت، خودش و با اين اميد كه فقط ميخواد يكم خوش بگذرونه قانع كرد و كارت شناساييش رو دراورد تا به جلوى ساختمون نشون بده. نفس عميقى كشيد و وارد بار شد.
:" يادته اوندفعه رو كه اينجا با يكى دعوات شد و ميخواستى طرف و از پنجره پرت كنى بيرون؟ هنوزم يادش ميفتم تنم ميلرزه پسر، كسى ميفهميد شغلت چيه نابود بودى.."
:" اون فقط زيادى رو مخ بود و داشت سعى ميكرد خودش و بهم بماله، ازينكه شبيه احمقا بود خوشم نميومد."
:"چند وقته سكس نداشتى ليام؟ حس ميكنم هزار سال داره ميشه"
ليام بشدت سرخ شد و سعى كرد اصلا به آخرين بار فكر نكنه. مارك متوجه تغيير رنگ ليام شد و بلند زد زير خنده.
:" اوه شتت.. نگفته بودى بهم!..اصلا ازينكه جديدا هيچى بهم نميگى خوشم نميادا."
:"اونطورى كه تو فكر ميكنى نيست مارك..اصلا اونطورى كه فكر ميكنى نيست..بهتره خفه شى تا نكردمت."
:"من هميشه براى اين عمل آمادم پين."
ليام خنديد و گفت:" عوضى.."
نفهميد چند پيك خورده و چقدر مست شده تا وقتيكه مارك جلوش و گرفت و بهش گفت اگه يكم ديگه بخوره ميميره..مارك بلند شد تا بره به كاراش برسه و ليام و چند دقيقه تنها گذاشت. ليام از جاش بلند شد و وارد جمعيت شد دكمه هاى بالاى پيراهنش رو باز كرد تا احساس خفگى نكنه و شروع كرد به با جمع يكى شدن...چشماش بسته بود و حركاتش دست خودش نبود، اون لحظه به هيچى فكر نميكرد نه به صداهاى تو ذهنش نه به ويل نه به هرمن نه به هيچكس ديگه اى، ذهنش از هر چى خالى بود.
با حس كردن نفساى نزديك يكى چشماش و باز كرد و براى چند لحظه به اين فكر كرد اين فرد كه تو فاصله ى سه سانتيشه كيه؟ دستشو بالا آورد و موهاى ريخته شده رو صورت پسر روبروشو كنار زد و به چشم هاش نگاه كرد، يهو با ديدن چشم هاى طرف مقابلش انگار جريان برق از بدنش رد شد و زمزمه كرد:" زين..."
زين با نگرانى به ليامى كه روبروش هيچى نميفهميد نگاه ميكرد وقتى اومد اينجا تا بفهمه مارك كيه فكرشم نميكرد كه با ليام مواجه شه، اونم تو اين شرايط..وقتى زين مست بود ليام مواظبش بود و تا خونه رسوندش، ولي ليام مست خيلى با اون فرق ميكرد، از حال نرفته بود و يجورى به چشم هاى زين زل زده بود كه انگار تنها چيزيه كه در دنيا اهميت داره.مغزش به كار افتاد و گفت:" ليام، بهتره بريم اونور فكر كنم خوب نيست كه اينجا باشى، تو حال خودت نيستى." و از كنار ليام رد شد تا ليامم دنبالش بره..ولى دو قدم نگذشته بود كه مچ دستش رو تو دستاى محكم و سفت ليام حس كرد ليام با خمارى گفت:" هيشش..هيچجا قرار نيست بريم." و سر جاى قبليش برگردوندش.
قلب زين بشدت ميزد و نميدونست اگه ليام هوشيار شه چه بلايى سرش مياره، ازينكه دوباره بهش توهين كنه واقعا ميترسيد.
زين به ليام نگاه كرد و گفت:" اگه نرم قول ميدى وقتى مستيت پريد سرم داد نزنى؟." ليام بهش نگاه كرد و لبخند زد بعد سرش و تكون داد و بهش فهموند كه اينكارو نميكنه..زين هم پشت سرش لبخند زد و گفت:"خوبه، پس بيا برقصيم."
مارك با تعجب به ليام و پسر كناريش نگاه ميكرد كه داشتن باهم ميرقصيدن، يادش نميومد ليام با كسى اومده باشه اينجا..اگه اين همون فردى بود كه با ليام سكس داشت چى؟ليام چطورى تونسته بود اين و به مارك نگه؟همين نگفتن باعث شده بود مارك ندونه بايد چيكار كنه، نميدونست بايد بره جداشون كنه يا اونا باهمن..
ليام دستشو پشت كمر زين گذاشت و اونو به خودش نزديك كرد، زين با نگرانى پرسيد:" دارى چيكار ميكنى؟" ليام سرشو رو شونه زين گذاشت.
زين ادامه داد:" ليام..؟" ليام با صداى ارومى گفت:" بيا ازينجا بزنيم بيرون..."