Forgive me sunshine [Complete...

By iarmiie

41.8K 4.6K 1.9K

"-مطمعنى كه پشيمون نميشى اگه همه چيز و فراموش كنى؟ +وقتى آسمون پر ابر ميشه روشنايى نميتونه مسيرش و پيدا كنه ل... More

"Start"
part 1
part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
part 12
part 13
part 14
part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 23
part 24
part 25
part 26
Part 27
part 28
part 29
Part 30
Part 31
Part 32
Part 33
part 34
Part 35
Part 36
Part 37
Part 38
part 39
part 40
part 41
part 42
Part 43
Part 44
Part 45
part 46
part 47
Part 48
part 49
part 50
part 51
part 52
Part 53
Last part

part 22

607 88 23
By iarmiie

وقتي تبديل به يه هيولا ميشي كه قبلش از همه چيزت گذشته باشي،آدما قضاوتت ميكنن و قبلتو نميبينن.اونا در هر حال سعي ميكنن بهت ضربه بزنن.چون مهم نيست كه قبل ازهيولا بودن چي بودي،مهم اينه كه الان يه هيولايي و قرار نيست عوض بشي،اما چيزي كه نميدونن اينه" قلب هيولاها خيلي نرم تر از انسان هاي عاديه با اين فرق كه دورتادورش محافظه"

ليام حرف نزد،براي اولين بار تو زندگيش جواب زين و نداد،گذاشت اون كلماتش و به سمتش شليك كنه.نه بخاطر اينكه ضعيف تر بود فقط بخاطر اينكه حس ميكرد حقشه،اونم نه بخاطر زين،بخاطر اون...

با ديدن رستوران بزرگ و مجللي كه ده متر با ماشين فاصله داشت زين متوجه شد كه چرا ليام با شنيدن اسم اينجا تعجب كرد.رستوران واقعا شبيه قصربود،با اينكه زين از سم خواسته بود رستوران كوچيكي انتخاب كنه،بايد انتظارشو ميداشت.

ليام بهش نگاه نكرد،فقط پرسيد:"كي اينجارو انتخاب كرد؟"

زين شونه اي بالا انداخت و گفت:"مگه فرقي ام ميكنه؟"

دومين شليك زين ليامو مجبور به مشت كردن دستاش كرد،اون بيش از حد داشت خط قرمزاي ليام و رد ميكرد و اين بي احترامي بزرگي بود.

زين با ديدن رگاي دست ليام فهميد كار اشتباهي كرده و ناخودآگاه يهو گفت:"اين فقط يه قرار كاريه نه هيچ چيز ديگه"و از ماشين خارج شد.با سرعت دور شد و سعي كرد بهش فكر نكنه."تقصير من نبود،هيچ اتفاقي نيفتاد،من نبايد بهش توضيحي ميدادم،به اون ربطي نداره."يهو واستاد و صداي تند زدن قلبش و شنيد"خداي من،من چيكار كردم؟!"

ليام همونطور ك دور شدن و واستادن يهويي زين و نگاه ميكرد و تلاش ميكرد بفهمه چرا رفتارش انقدر عجيب شده به حرف زين فكر ميكرد.چرا بهش گفت كه قرار كاري بود و قرار نداشت؟زين اين و فقط به يه دليل ميتونه گفته باشه و هر دليلي كه داشته قطعا ليام نميخواست باورش كنه.اما زين بهش توضيح داده بود كه كار اشتباهي نكرده،حتي با دو جمله!
ماشين و خاموش كرد و همونجا نگه داشت،نميدونست ميخواد چيكار كنه و اگه بعدا ميفهميد چه اتفاقي قرار بود بيفته،همون لحظه ازونجا دور ميشد.

خودش و جمع و جور كرد،سعي ميكرد زندگيش و نجات بده.اگه زين يه همكار جديد پيدا نميكرد دفتر نابود ميشد و همه چيزشو از دست ميداد.زين بايد خودش و كنترل ميكرد.در رستوران قرمز بود و دوتا مرد كه لباساي يكساني داشتند جلوش بودن،يكيشون يه دفتر قرمز رنگ دستش بود و اون يكي كه معلوم بود نگهبانه دستش كنار تفنگ تو جيبش بود.مگه اين رستوران چقدر بزرگ و مهم بود؟ جلوتر رفت و مردي كه دفتر دستش بود بهش لبخند زد و گفت:"سلام قربان،ميتونم اسمتونو بدونم؟"

زين هم متقابلا لبخندي زد و گفت:"زين مالك"

مرد سرش و بلند كرد و به زين نگاه كرد بعد دوباره سري سرشو پايين انداخت و به دفتر نگاه كرد.به نگهبان كناريش نگاه كرد و سرشو تكون داد.نگهبان كنار رفت و در قرمز باز شد.زين از در رد شد و براي يه لحظه مجبور شد چشماشو ببنده،فضاي داخل انقدر نوراني و روشن بود كه نميتونست باور كنه فقط يه رستورانه.چشامشو باز كرد و سعي كرد بين اون همه ادم دنبال سم بگرده.

"ميتونم راهنماييتون كنم؟" مرد جديدي كه موهاي بور داشت اين و پرسيد،لباسش با دوتا مردي كه قبل از ورود ديده بود يكي بود.زين گفت:"من دنبال دوستم سم بودم ولي اينجا خيلي بزرگه و نميتونم پيداش كنم..."

مرد با خوش رويي ادامه داد:" پس شما بايد زين مالك باشيد،دنبال من بياييد"و جلوتر از زين حركت كرد درحالي كه زين مات و مبهوت به اتفاقاي عجيبي كه داشت ميفتاد فكر ميكرد...

خب،حرفي خارج از داستان زدن واقعا سخته،درواقع يجورايي نميدوني چي بايد بگي اما اگه ميخونيدش ميخواستم ازتون تشكر كنم،واقعا ميگم.چون من هيچوقت فكر نميكردم كه بخوام كلا اينكارو انجام بدم و تنها دليلي كه انجامش ميدم اينه كه ميبينم حتي چند نفر خيلي كم دنبال ميكنن و اين شايد بزرگ ترين انگيزه باشه،براي همين ازتون ممنونم و اميدوارم لذت ببريد.

Continue Reading

You'll Also Like

7K 1.2K 20
𝐶𝑜𝑢𝑝𝑙𝑒 : 𝑌𝑖𝑧ℎ𝑎𝑛 (𝑍𝒉𝑎𝑛 𝑇𝑜𝑝) 𝐺𝑒𝑛𝑒𝑟: 𝐹𝑎𝑛𝑡𝑎𝑠𝑦,𝑅𝑜𝑚𝑎𝑛𝑐𝑒,𝑆𝑚𝑢𝑡,𝐴𝑐𝑡𝑖𝑜𝑛 𝑊𝑟𝑖𝑡𝑒𝑟: 𝐴𝑟𝑚𝑎𝑡𝑖 200ســال تموم...
789K 29.4K 105
The story is about the little girl who has 7 older brothers, honestly, 7 overprotective brothers!! It's a series by the way!!! 😂💜 my first fanfic...
208K 4.3K 47
"You brush past me in the hallway And you don't think I can see ya, do ya? I've been watchin' you for ages And I spend my time tryin' not to feel it"...
2.8K 802 24
◇Malaria ~مالاریا ◇kairis + krisyeol ~کایریس + کریسیول ◇Criminal- Romance- Smut ~جنایی- عاشقانه- اسمات ●فیک مسابقه● ●نویسنده: BoSi ✣︎✣︎✣︎✣︎✣︎✣︎✣︎✣︎...