Moscow | Hopemin Completed

Od Sylvie_fiction

94.9K 15.4K 2.6K

_میدونی دوست نداشتنت مثل چیه؟ _مثل این میمونه که دریارو از ساحل بگیرن چون از ساحل بدون دریا فقط یه کویر میمون... Více

part 1
part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
Chapter 12
part 13
part 14
Part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 22 the end
اطلاعیه ی فصل دوم !

part 21

2.8K 545 216
Od Sylvie_fiction

قسمت بیست و یکم

به اخبار فوری و عجیبی که به دستمون رسیده توجه کنید

مجری زن نفسی گرفت و درحالی که سعی در کنترل هیجانش داشت به سختی گفت

بابوچکا بعد از گذشت دوماه پیدا شد ، پسر نوع سه ی کره ای پارک جیمین ، صبح روز سه شنبه توسط خون اشامی اهل اوکراین به ساختمان کیسه ی خون فرستاده شد، فرد مذکور به زودی مورد بازجویی قرار خواهد گرفت، تا دلیل اصلی این کار وی مشخص گردد، اما گویا دلیل اصلی این عمل تحت تاثیر قرار گرفتن به خاطر قانون شهردار بوده

درحال حاضر و تا اطلاع ثانوی، تمام راه های ورود به کاخ کیسه ی خون بسته است و به دلیل محرمانه بودن اتفاقات، اخبار دیگه ای به دستمون نمیرسه...شهردار سوبایانین مشغول برسی و اجرای جلسه در این مورد هستن، تا اخبار بعدی خدانگهدار

*******
(فلش بک دوازده ساعت پیش)

_ جیمینا...برمیگردم باشه؟ فقط...گریه نکن

دستش رو پس زد و با گریه سعی در باز کردن در ماشین داشت ، اما با در قفل شده روبرو شد

+ نادزیا، نکن...تورو خدا...من توی اون جهنم میمیرم

صورتش رو با دست قاب گرفت و با انگشت شصتش اشکهاش رو پاک کرد

_ اگه بمونی وارد یه جهنم دیگه میشی...من و ببین بابوچکا...من هیچ وقت این و به کسی نگفتم، شاید اگه کسی این و بهم بگه پوزخند بزنم و بگم دهنت و ببند و این چیزا به من نمیخوره ولی....

سرش رو بلند کرد و با چشمهای اشک الود بهش زل زد جیمین نمیتونست چیزی که میبینه رو باور کنه جیهوپ واقعا داشت گریه میکرد؟

_ من...بدون تو میمیرم...من نمیتونم لمست نکنم، نمیتونم نگاهت نکنم، نمیتونم عطری بجز بوی تورو بخوام، نمیتونم به بوسیدن کسی جز تو فکر کنم...

در حالی که اشکش فرو میریخت با لحن اشفته و عصبی ای گفت

_ مردم بهش میگن مریضی، میگن عشق مریضیه، ولی من صدو هفتاد سال بود که مریض بودم، من با تو نفس کشیدم، با تو میتونستم شبا بخوابم...برای من عشق درمانه...تو...درمان منی

جیمین با دهان باز و اشکهای خشک شده نگاهش میکرد، اولین اشک جیهوپ از چشمش فرو ریخت

_ من قوی نیستم...خیلی میترسم...از اینکه نداشته باشمت میترسم، از اینکه اون عوضی دستش بهت بخوره میترسم...جیمینا...

جیمین دستش رو روی صورت جیهوپ گذاشت و اشکهاش رو پاک کرد با بغض گفت

+ نادزیا...تو امید منی ، میشه گریه نکنی؟

بوسه ای به کف دست جیمین زد و کف دستش رو بویید سرش رو بلند کرد و نگاهش کرد

_ فکر میکردم در ازای جون تهیونگ تورو بخواد، ولی فهمیدم نمیتونه چون راه ها بسته اس، نمیتونه تورو داشته باشه...بهم گفت باید برت گردونم به کاخ، تا تهیونگ زنده بمونه

جیمین با بهت زمزمه کرد
+ میخواد من و از کاخ بدزده، درسته؟

جیهوپ با چشمهای سرخ نگاهش کرد، این حقیقت تلخی بود که ازش به شدت میترسید ، با صدای بوق ماشین نگاهش رو به بیرون داد، ماشینی که سرگی برای تحویل گرفتن جیمین فرستاده بود رسیده بود و فردی که قرار بود نقش دزدش رو داشته باشه توی ماشین بود ، به سمت جیمین برگشت و با غم نگاهش کرد

_ پروانه ی من...نزار اذیتت کنن...باشه؟ من برای تو برمیگردم بهت قول میدم...نجاتت میدم

جیمین با گریه سرش رو به تایید تکون داد و محکم لبهاش رو به لبهای جیهوپ رسوند، بوسه ی عمیقی که بوی جدایی میداد قطعا نمیتونست آرومشون کنه جیمین پیشونیش رو به پیشونی جیهوپ چسبوند و با بغص گفت

+ تا وقتی بیام...لبهات و لیس نزن باشه؟ بزار رد بوسه ام بمونه
جیهوپ گردنش رو نوازش کرد و اروم زمزمه کرد
_ توهم نزار کسی جز من به لبهات دست بزنه

+ قول میدم...

جیهوپ به سختی ازش جدا شد و چراغ ماشین رو روشن و خاموش کرد، مرد قوی هیکلی که اهل اوکراین بود از ماشین روبرو پیاده شد و به سمت جیهوپ اومد، جیهوپ هم پیاده شد و روبروش ایستاد ، با نگاه سرخ و خشمگینش که بازهم به خاطر عصبی بودن زرد شده بود بهش زل زد، چشمهاش به خاطر گریه سرخ بود و مردمک هاش زرد شده بود، چی میتونست ترسناک تر از این باشه؟

_ اگه دستت بهش بخوره...زندت نمیزارم...

مرد که جرات زل زدن به چشمهاش رد نداشت به چرخ ماشین زل زد

+ بله قربان

_ میتونی ببریش...یادت نره...اون برده ی منه...اگه بفهمم اذیتش کردی...اتیشت میزنم

مرد سرش رو به تایید تکون داد و به سمت دیگه ی ماشین جیهوپ رفت و در جیمین رو باز کرد ، جیمین با نگاه غمگین و گریونی پیاده شد ، جیهوپ که میدونست اگه بیشتر بمونه قلبش اجازه ی هیچ کاری رو بهش نمیده ، با قدم های بلند به سمت ماشینش رفت، در رو باز کرد و به محض نشستن با بیشترین سرعت محل رو ترک کرد، اخرین چیزی که ازش به جا مونده بود رد چرخهای ماشینش روی کف خیابون بود

( پایان فلش بک)

**************

دستش رو به گودی زیر چشم برادرش کشید و درحالی که اشکهاش رو کنترل میکرد ،اروم نوازشش کرد

_ لعنت به من که گذاشتم این اتفاق برات بیوفته

با چشمهایی که به خاطر ضعف زیاد کبود شده بود به چشمهای جیهوپ زل زد ، اشک تا پشت پلکش اومده بود اما جلوی خودش رو میگرفت

+ تقصیر منه که قلبم کنترلم میکنه، تقصیر تو نیست نادزیا

کف دستش رو روی صورت تهیونگ گذاشت و با دست دیگش تبش رو چک کرد تهیونگ نگاهش رو به روبروش داذه بود و چشمهای تارش رو پنهون میکرد

_ پادزهر داره اثر میکنه... تهیونگ به من نگاه کن

+ من باعث شدم شکست بخوری...باعث شدم از دستش بدی من...

انگشتش رو روی لبهای تهیونگ گذاشت و با عشق به برادرش خیره شد

_ هیسسسس....تو زندگیه منی تهیونگ...من بدون تو هیچی رو نمیخوام پس دهنت و ببند باشه؟ من تورو برای هیچی سرزنش نمیکنم پس توهم نکن

دستش رو لای موهاش فرو کرد و با خنده ی عصبی ای گفت

_ من اون پسره ی حرومزاده رو میکشم

شکست و سر افکندگی زیادی رو توی قلبش احساس میکرد، اما چیزی که بیشتر از هر چیزی عذابش میداد عشقی بود که بهش خنجر زده بود، جونگ کوکی که میدونست عاشقشه اما عشق تهیونگ انتخاب اون نبود
با به یاد اوردن جونگ کوک یاد حرفی افتاد که لونا بهش زده بود

( + خب جونگ کوکا...مثل اینکه اون یکی پدرت تسلیم شده...

+ اوه تهیونگ...تو نمیدونستی نه؟ تو الان یه طورایی عموی ناتنی جونگ کوکی...فقط خون یونگی توی رگهاش نیست، زردی چشمهاش به اون یکی پدرش رفته )

با بهت به صورت جیهوپ که روی تخت نشسته بود زل زد، با ترس گفت
+ اون...لونا یه چیزی بهم گفت...گفت که...

_ چی ته ته ؟ بگو

به چشمهای جیهوپ زل زد و با ترس گفت
+ جونگ کوک...فقط پسر یونگی نیست...پسر توعه

بی حرکت به صورتش زل زد ، نمیدونست تهیونگ از چی حرف میزنه، و حتی نمیخواست بهش فکر کنه

_چ...چی؟

تمام حرفهای لونا توی ذهنش تداعی شد

+ لونا گفت...یونگی یه مشکلی داره...اون نمیتونه صاحب بچه ی خون اشام بشه ، بچه هاش انسان از اب در میان...اون از خون تو وقتی که مادر جونگکوک حامله بود برای خون اشام کردن کوکی استفاده کرده...یونگی جیمین و برای همین میخواد...

_ نه...باید شوخیت گرفته باشه

با بغض زمزمه کرد

+ نه نادزیا...اون میخواد یه بلایی سر جیمین بیاره...یه عمل جراحی...کاشت رحم... میخواد جیمین کسی باشه که قراره بچه های اون و به دنیا بیاره...بچه هایی که همشون انسانن و همشون قراره نوع سه باشن

ضربان قلبش رو احساس نمیکرد...این قطعا از کابوس های خودش هم بدتر میشد ، نمیتونست حتی بهش فکر کنه که جیمینش بیشتر از خودش عذاب بکشه

_ میکشمش من اون عوضی رو میکشم

تهیونگ بدون هیچ حسی به روبروش زل زده بود ، هردو برادر به طرز عجیب و سنگینی شکست خورده بودن و این عذاب وحشتناکی بود

_ تهیونگ...حالت بهتره؟

سرش رو بلند کرد و به چشمهای جیهوپ زل زد

+ چرا هنوزم دوسش دارم؟

_ چی؟

+ اون پسر و...چرا هنوز دوسش دارم، نباید الان ازش متنفر باشم؟

_ چون احمقی

خنده ی تلخی کرد و در حالی ریختن اشکش رو کنترل میکرد گفت

+ یعنی باید از این به بعد بدون اون زندگی کنم؟

دوباره به چشمهای جیهوپ زل زد و اولین قطره ی اشکش فرو ریخت

+ همه یادمای این شهر بدون اون زندگی میکنن، نادزیا چرا من نمیتونم ؟

جیهوپ که نمیتونست درماندگی برادرش رو بیشتر از این تحمل کنه دستش رو کشید و بغلش کرد، تهیونگ دستهاش رو دور کمر برادر بزرگترش حلقه کرد و با عجز شروع به گریه کرد ، چه اتفاقی قرار بود براشون بیوفته ، چه کسی جوابش رو میدونست؟

*****

بدون اینکه در بزنه ، دستگیره رو فشرد و داخل شد ، نگاهی به جونگ کوک که روی تختش دراز کشیده بود انداخت

+ اماده ای؟

خسته و بی حوصله روی تخت نشست و نگاهش کرد

_ مگه خبر نداری؟ تلپورت ازاد شده، تلپورت به خارج از کشور هم آزاد شده، پدرت منتظرته

ترس توی دلش نشست، بعد از پیدا شدن بابوچکا مطمئنا تلپورت ازاد میشد و این همون چیزی بود که یونگی میخواست، اگه بابوچکارو مستقیم از جیهوپ میگرفت بازهم راه ها بسته بود و تلپورت ممنوع... پس نمیتونست کاری بکنه، تنها راهش این بود که از جیهوپ بخواد در ازای جون تهیونگ، جیمین رو به کاخ کیسه ی خون برگردونه تا قوانین مثل قبل تغییر کنه تا به هدفش برسه.

اب دهانش رو قورت داد و دست لونارو گرفت ، لونا لبخندی زد و با ذوق گفت

+ تلپورت بعد از این همه مدت واو...
جونگ کوک بدون حرف چشمهاش رو بست ، انقباس کوتاهی رو احساس کرد و بعد از باز کردن چشمهاش خودش رو توی مکان اشنایی دید ، حیاط بزرگ و تاریک عمارت مین، مکانی که شصت و پنج سال توش زندگی کرده بود ، مکانی به زیبایی یک کابوس...

*****

_ این هفته کار و تموم میکنم...پیشنهادم به کاخ کیسه ی خون قراره میلیاردی باشه

لونا با کنجکاوی گفت

+ ولی...اونا اون پسر رو نمیفروشن

یونگی با نگاه یخ زده اش به صورت لونا خیره شد

_ فراموش کردی هدفمون چیه؟...اونا فکر میکنن من قراره اونارو به هدفشون برسونم، اما اون فقط هدف منه...اون پسر بچه های نوع سه ی زیادی رو قراره به دنیا بیاره

جونگ کوک به زمین زل زده بود و ضربان قلبش از کنترلش خارج شده بود ، بلایی که قرار بود سر جیمین بیاد ترسناک تر از هر چیزی که شنیده، بود

_ مین جونگ کوک

با شنیدن اسمش از زبون پدرش سرش رو بالا برد و نگاهش کرد، در برابر چشمهای سرد و بی روح یونگی ،سخت بود که بتونه لرزش مردمک هاش رو کنترل کنه

+ بله پدر

_ دوماه زندگی توی مسکو چطور بود؟

+ دوری از شما خوب نبود پدر

لونا ساکت بود تا حرفهای پدر و پسر رو بشنوه میدونست اگه حرفی بزنه توسط یونگی کشته میشه

_ میدونستی من قبلا توی مسکو زندگی میکردم؟ مسکو سردترین شهریه که تاحالا دیدم، اما از وقتی من رفتم کمی گرم تر شد...با این حال شنیدم شهردار پسری داره که مردم میگن....اوه اونا چی میگفتن لونا؟

لونا پوزخندی زد و پاش رو روی پای دیگه اش انداخت

+ پسری که میگن سردیه مسکو از چشمهای اون میاد...نادزیاژدا

یونگی با خنده از جاش بلند شد ، درحالی که از عصاش کمک میگرفت شروع به راه رفتن کرد شاید جوان و سرحال بود اما هنوز نیمی از ابهتش رو از عصایی که بهش وابسته بود میگرفت

_ برام جالبه که چرا زودتر نفهمیده بودم...بار ها اون پسر رو توی تلویزیون میدیدم و چشمهای ریز و کشیده ی اون برام اشنا بود، من باید میفهمیدم که اون نادزیاژدای منه

جونگ کوک که جرات حرف زدن نداشت، شروع به بازی با دستهاش کرد

_ برادرش چطور بود؟ شریک جنسی خوبی برات بود؟

+ ب...بد نبود...یعنی...خوب بود

پوزخندی زد و بلند شد ، روبروی جونگ کوک که نشسته بود ایستاد، دستش رو زیر چونه اش برد و مجبورش کرد تا نگاهش کنه

_ ببینم...تو...هنوز پسر منی؟

به طرز عجیب و وحشتناکی دلش برای تهیونگ پر میزد و چقدر سخت بود که باید به پدرش دروغ میگفت

+ البته

_ خوبه...چون اگه نباشی، کسی که تورو از من گرفته تاوانش رو پس میده

تپش قلبش انقدر بلند بود که میدونست یونگی به وضوح میتونه بشنوه ، دستش رو برداشت و روی صندلیش نشست

_ وقتی پارک جیمین و بگیرم به عنوان پاداشت میتونی یه شب باهاش بگذرونی هوم؟

+ ممنونم...

لونا که متوجه حال جونگ کوک شده بود ، لبخند چاپلوسانه ای زد و گفت

_ اوه ارباب فکر کنم تلپورت بعد از دوماه یکم جونگکوک رو بد حال کرده، اجازه میدین استراحتی داشته باشه؟

یونگی با چشمهای ریز شده به جونگ کوک خیره شد

_ درسته؟

جونگ کوک سرش رو آروم به تایید تکون داد

_ برو استراحت کن...

جونگکوک بلند شد و توی یک لحظه به اتاقش تلپورت کرد، به محض تلپورت با زانو روی زمین فرود اومد، بغضش ترکید و با صدای بلندی شروع به هق هق کرد، قلبش رو به انفجار بود، هیچوقت فکر نمیکرد انقدر بی رحمانه گرفتار عشق ممنوعه اش بشه ، برای یک لحظه فکری به ذهنش رسید ، اون باید یه طوری از حال تهیونگ باخبر میشد و تنها راهش تماس با مارگارت بود

تلفنش رو برداشت و شماره ی مارگارت رو گرفت، چند لحظه گذشته بود که تماس برقرار شد و صدای مارگارت توی گوشش پیچید

+ بله؟

_ لطفا مارگارت، تو هیچی نمیدونی پس لطفا قضاوت نکن و نزار کسی بفهمه من پشت خطم...لطفا

صدایی از مارگارت نیومد ، قطعا نفسش گرفته بود اون از اتفاقی که برای تهیونگ افتاده بود خبر داشت و مطمئنا انتظار نداشت جونگکوک باهاش تماس بگیره

+ چی میخوای؟

بغضش رو کنترل کرد و با صدای ارومی گفت

_ لطفا برو پیشش تلفن رو قطع نکن، برو و باهاش حرف بزن، فقط میخوام صداش و بشنوم...لطفا مارگارت من دارم میمیرم...بزار صداش و بشنوم

+ توی سالن اصلیه، دو شبه جلوی پیانو میشینه، تو نابودش کردی...من اون شب میدونستم بیخود نیست که اون ملودی پیانو برام اشنا بود تو پسر اقای مین بودی

_ انقدر نگو...من به اندازه ی کافی حالم خرابه، فقط برو پیشش

+ باشه...

صدای کفش های مارگارت روی پله ها به گوشش رسید و پشتش صدای پیانویی که توسط عشق زندگیش زده میشد درد های قلبش رو دو برابر کرد ، اما چیزی که بدترش میکرد صدای تهیونگ بود، اهنگی رو میخوند که قطعا میتونست اون شب جون جونگکوک رو بگیره

میدونم یه روز من و به پایان میرسونی
برات اهمیتی نداره...ولی زندگی بدون تو آسون نیست

تو به قلبم خیانت کردی و من دروغ هات رو فهمیدم

یک انسان برای چی عاشق عاشق میشه؟

ما عشق رو باور داشتیم
عشق نابود میشه؟
جواب من و کی میده؟

اگه عاشقشی صداش کن...اگه جوابت رو نداد...
تو رنج خواهی کشید

و تا طلوع خورشید بهش فکر میکنی

مثل هر شب

ولی تو باید صبور باشی
میدونم که میری ولی زندگی بدون تو ساده نیست

من نمیخوام از دستت بدم

تو گفتی بر نمی گردی و به انسانی تبدیل شدی که دوستم نداری

صورتش خیس از اشک شده بود، اون با تهیونگ چیکار کرده بود؟ این بلایی بود که سر جفتشون اومده بود و باعث اصلیش جونگکوک و انجام وظیفه

اش بود ، اما حالا چطور باید با دردش کنار میومد؟ بدترین بخشش، اوردن جیمین به این مکان بود، اون شک داشت که حتی بتونه زجر کشیدن جیمین رو تحمل کنه اما خب مگه راهی بود؟

************

زانو هاش رو بغل کرده بود و به دیوار های سفید زل زده بود ، آخرین حرفهایی که جیهوپ بهش زده بود از ذهنش بیرون نمیرفت

( بهت قول میدم که به خاطرت برگردم باشه؟ )

از شدت سرما تمام بدنش یخ زده بود، یک هفته بود که از دیدن جیهوپ محروم بود یک هفته ای که براش مثل جهنم بود. شاید تنها چیزی که قابل تحمل بود این بود که هیچکس اجازه ی نزدیک شدن به اتاق جیمین رو نداشت ، و توی اون جهنم تنها بود

+ اون میاد جیمینا...نادزی میاد...اون تنهات نمیزاره

اشکهاش بازهم پایین اومد ، دلش برای لمس های جیهوپ تنگ شده بود دلش حتی برای غر زدن و عصبی بودنش هم تنگ شده بود، میدونست جیهوپ هم مثل اون عذاب میکشه و هیچ راهی جز صبر کردن نداره ، دستهاش رو دور پاهاش حلقه کرد و سرش رو روی زانوش گذاشت

+ نادزیا...اونا من و میکشن...لطفا زودتر بیا

_ دلت براش تنگ شده؟ مگه برده اش نبودی؟

با ترس سرش رو بلند کرد، مرد سیاه پوشی با چشمهایی به تاریکی شب به دیوار تکیه داده بود و نگاهش میکرد ، جیمین با نگاه خشک شده بهش زل زده بود این نمیتونست واقعی باشه

+ ت...تو کی هستی؟

_ من کابوس نادزیاژدای توام من و نمیشناسی؟

لرز وحشتناکی به تنش افتاد اون چطوری تونسته بود به این مکان راه پیدا کنه
پوزخندی زد و جلوتر رفت

_ تورو با معامله ی بزرگی به دست آوردم...

جلوتر رفت و روبروش ایستاد ، روی یکی از زانوهاش نشست، دستش رو زیر چونه ی جیمین برد و با انگشت شصتش لبهاش رو لمس کرد ، صورتش رو جلوتر برد و لبهای جیمین رو نرم بوسید ، سرش رو عقب برد و با لبخند عجیب و شیطانی ای گفت

_هرزه ی فسقلی...لبهات خیلی هوس انگیزه

چشمهای جیمین تار میدید، به خودش جرات داد و دست یونگی رو پس زد ، با ترس خودش رو روی زمین عقب کشید و با استینش لبهاش رو پاک کرد، درحالی که جلوی فرو ریختن اشکش رو گرفته بود گفت

+ همه چیز من... مال اونه... تو حق نداری به من دست بزنی

پوزخندی زد و قدمی به عقب برداشت

_اون؟...یعنی انقدر تصاحبت کرده؟
مکثی کرد و با نیشخند گفت.

_  وقتی برسیم به بوردو انقدر بهت خوش میگذره که دیگه جرات حرف زدن نداشته باشی

***********

پارت بعد پارت آخره و داستان تموم میشه مرسی که تا اینجاش خوندین 💛

Pokračovat ve čtení

Mohlo by se ti líbit

2K 335 23
قاتل های حرفه ای شکارشون رو‌شب ها توی دام‌میندازن. اما اون همیشه برخلاف قوانین عمل میکنه! کی فکرش رو میکنه توی پارکینگ شرکتش به قتل برسه؟ و یا داخل...
9.1K 1.6K 14
{𝘊𝘰𝘮𝘱𝘭𝘦𝘵𝘦𝘥} +نود دقیقه! شنیدن همین صدا کافی بود تا بفهمه چه اشتباهی کرده. با تردید سرشو چرخوند و به بالا نگاه کرد . پسرِ مو بلوند که کنار می...
1.4K 276 3
فاصله برای عاشق همیشه تلخ است، چه ۸۰۰ کیلومتر و چه ۸ متر! این را از چشمان خیس سربازی فهمیدم که از بالای برجک دیده بانی به معشوقه اش می نگریست!! کاپل...
13.7K 1.7K 11
‌[I'm Coming Home] ژانر: ترسناک، تخیلی، اسمات کاپل: ویکوک ◂ خلاصه‌ای از چندشاتی ICH : همیشه یه مرز هایی برای انسان ها وجود داره که باعث میشه تو ب...