-3101- | Vkook | Completed

By V_kookiFic

97K 15K 940

خلاصه: تهیونگ یک نظامیه و توی ارتش کار میکنه و چند سالی هست که با دوست پسرش جونگکوک یک زندگی ساده ولی پر از... More

Teaser
Part 1🍃
Part 2🍃
Part 3🍃
Part 4🍃
Part 5🍃
Part 6🍃
part 7🍃
part 8🍃
part 9🍃
part 10🍃
part 11🍃
part 12🍃
part 13🍃
part 14🍃
part 15🍃
part 16🍃
part 18🍃
Part 19- The End🍃

part 17🍃

3.7K 642 53
By V_kookiFic

2015/11/25
نگاهی به اطرافش انداخت، با دیدن جونگکوک که روی نیمکتی نشسته بود و دفتری روی پاش بود و انگار چیزی طراحی میکرد آهی کشید و به سمتش قدم برداشت و بدون اینکه چیزی بگه کنارش نشست، نگاهی به طراحی ای که چیزی از صورت کسی که نقاشی شده بود معلوم نبود انداخت و اطرافش رو کوتاه از زیر نظرش گذروند تا شاید کسی رو که به تصویر کشیده بود رو پیدا کنه اما پارک اون وقت از صبح انقدر خلوت بود که کسی رو غیر از خودشون دو نفر نمیدید!
باز هم آهی کشید و دست هاش رو داخل جیبش فرو برد و گفت:
- این همه جا! چرا توی هوا به این سردی گفتی بیایم پارک؟
جونگکوک گچ سیاه رنگش رو میون انگشتش فشرد و نگاهی به تصویر نیمه کاره ی زیر دستش انداخت و زمزمه وار گفت:
- توی فضای بسته خفه میشم...
تهیونگ با تعجب به سمتش برگشت و اینبار با دقت بیشتری بهش نگاه کرد، میتونست تشخیص بده که از آخرین باری که دیده بودتش زیر چشم هاش چقدر گود شده بود و رنگ و روی صورتش به شدت پریده بود:
- خوبی...؟
جونگکوک با شنیدن این حرف لبش رو گزید و دستش رو مشت کرد و به سختی نفس بریده ای کشید تا واکنشی به این حرفش نشون نده! نه حال خوبی نداشت و میدونست از سر و وضعش همه چیز مشخصه پس نیازی به جواب دادن نمیدید... آهی کشید و برای اینکه تهیونگ باز سوال پیچش نکنه گفت:
- برای این که بهت بگم... چند تا شرط هست... باید قول بدی!
تهیونگ آهی کشید و سرش رو آروم به نشونه ی تائید تکون داد، تمام این چند روزی که جونگکوک حتی جواب زنگ ها و پیام هاش رو نمیداد رو توی نگرانی سیر کرده بود و همونقدر که جونگکوک برای نگفتن حالش اصرار میکرد اون مشتاق به شنیدن بود و اون لحظه اهمیتی به شرط هایی که میخواست بزاره نمیداد:
- باشه... چی هستن؟
جونگکوک به سختی نفسش رو بیرون داد، همش بهونه بود! چه توی فضای باز باشن چه داخل یک اتاقک چند متری وقتی که کنار اون بود دمی برای بازدم نداشت، چشم هاش رو بست و بعد از کنکاش کردن با ذهن خستش گفت:
- تا وقتی حرفم تموم نشده! هیچ سوالی ازم نپرس... هر سوالی... مثل حالت خوبه؟ کجا بودی؟ غذا خوردی؟ فقط گوش بده...
تهیونگ که از حرف های جونگکوک چیزی سر در نمی آورد آروم تنها سرش رو تکون داد:
- خیلی خب... چیزی نمیپرسم...
جونگکوک حتی به شنیدن تن صداش هم حساس شده بود! قلبش بی قرار تر از این حرف ها بود! فکر میکرد فقط ابراز نگرانی هاش تبدیل به نقطه ضعفش بود! اما مثل اینکه اشتباه میکرد... همین نگاه خیره اش هم همه ی وجودش رو به آتیش کشونده بود:
- بعد اینکه... بهم نگاه نکن...
تهیونگ کلافه چشم هاش رو بست و سرش رو برگردوند و به منظره ی رو به روش خیره شد، نمیفهمید برای چی این حرف ها رو میزد اما توی اون لحظه ترجیح میداد تا به حرف هاش گوش کنه! جونگکوک برگه ی نقاشی نصفه نیمش رو از دفترش جدا گرد و به سمت تهیونگ گرفت نمیدونست آماده ی گفتنه یا نه... اما دیگه توان تحمل دردی که توی قفسه ی سینش امانش رو بریده بود رو نداشت:
- سعی کردم... ولی نشد...
تهیونگ متعجب برگه رو از دست جونگکوک گرفت و به تصویر پسری که تنها یک کلاه لبه دار روی سرش بود نگاه کرد، خودش بود...؟ پس چرا چیزی از صورتش معلوم نبود؟ جونگکوک برگه های دفترش رو ورق زد و باز هم کاغذ دیگه ای رو جدا کرد و به دست تهیونگ داد! باز هم مثل همون طراحی قبلی بود... جونگکوک کاغذ دیگه ای رو به سمتش گرفت و زمزمه وار گفت:
- خیلی سعی کردم... که مثل اون رهگذرا بشی... ولی نشد... نمیتونستم...
تهیونگ آخرین برگه رو هم از دست جونگکوک گرفت و تا میخواست سرش رو به سمتش برگردونه جونگکوک سریع گفت:
- شرطارو یادت نره...
برگه هارو میون دستش فشرد و تا میخواست سوالی بپرسه باز یاد شرطی که جونگکوک گذاشته بود افتاد و سکوت کرد.
اون که دیگه بهش نگاه نمیکرد! اون که دیگه حرفی نمیزد... پس چرا هنوز بی قرار بود؟ این بغض از کجا پیداش شده بود؟ کی به این روز افتاده بود؟ این لحظه ها داشت همه چیز رو برای خودش سخت تر میکرد! اون که میدونست... بعد از تموم کردن حرف هاش باید روحش رو همون جا، جا بزاره و برگرده... واقعا باید میگفت؟
به سختی نفسش رو بیرون داد و چشم هاش رو بست تا بتونه روی بغضی که تازه به گلوش چنگ زده بود مسلط بشه:
- من فقط سوال میپرسم... باشه...؟ توهم فقط جواب بده...
تهیونگ اخمی کرد و چشم هاش رو بست و سرش رو آروم به نشونه ی تائید تکون داد و منتظر ادامه ی حرف هاش شد جونگکوک که به جون گوشه ی ناخون هاش افتاده بود با حس سوزش انگشت هاش لبش رو گزید و چشم هاش رو محکم تر بهم فشرد و زمزمه وار گفت:
- اسم این حس که همیشه در مورد یکی دلهره داری... این اسمش چیه!
تهیونگ که از سوال بی ربط جونگکوک جا خورده بود بعد از مکث کوتاهی گفت:
- نمیدونم...! نگرانی...؟
جونگکوک لبخند تلخی زد و اینبار سوال دیگه ای رو پرسید:
- اسم این که نتونی لحظه هارو بدون یه کسی تحمل کنی چیه؟
تهیونگ که نمفهمید جونگکوک از چی حرف میزد کلافه چشم هاش رو بست :
- دلتنگی؟
جونگکوک نفس بریده ای کشید و این بار با صدای آروم تری گفت:
- اسم این که نمیتونی اون یه نفرو با کس دیگه ای ببینی چی...؟ اسم این چیه؟
تهیونگ خسته از این سوالات به پشتی نیمکت تکیه داد:
- میشه بگی اینارو برای چی میپرسی؟
دست های لرزون یخ زدش رو بهم فشرد و زمزمه کرد:
- انقدر زود یادت رفت...؟ قرار بود فقط جواب بدی...!
تهیونگ نفسش رو با حرص بیرون داد و گفت:
- چه میدونم! حسودی؟
جونگکوک که باز چشم هاش بارونی شده بود لبش رو گزید و در تلاش برای نلرزیدن صداش گفت:
- این که صبح تا شب بی دلیل گریه کنی چی؟
تهیونگ که با شنیدن لرزش صدای جونگکوک چیزی توی دل خودش هم لرزید و بعد از سکوت کوتاهی گفت:
- دیوونگی؟
جونگکوک بالاخره سرش رو به سمتش برگردوند و اینبار بدون اینکه بتونه لرزش صداش رو مهار کنه گفت:
- اگه یکی همه ی این حسارو باهم داشته باشه... میشه بگی... چش شده...؟
تهیونگ هم سرش رو به سمتش برگردوند که با دیدن چشم های براق جونگکوک نفسش رو توی سینش حبس کرد، چند ثانیه ای توی سکوت به چشم هاش خیره شد و در آخر زمزمه وار گفت:
- خب... عاشق شده...
قطره اشکی آروم روی گونه های جونگکوک پایین اومد، واقعیت تلخ یا شیرینی که از زبون تهیونگ جاری شده بود دلیل همه ی بی قراری هاش بود... چطوری باید باهاش کنار میومد؟ دنیا چقدر بی رحم بود که اون رو وارد این بازی کرده بود؟
- خب ... من ... همه ی این حسارو... به تو دارم....!
تهیونگ بهت زده از حرفی که شنیده بود به چشم های بارونی رو به روش خیره شد، لحظه ای حس کرد دنیا توی سکوت وحشت ناکی فرو رفت و لحظه ی دیگه حس میکرد که مغزش سوت میکشه! چشم هاش رو لحظه ای محکم روی هم بست و انگار که به گوش هاش اعتماد نداشت پرسید:
- چی....؟
جونگکوک لبخند تلخی روی لب هاش نشست و نگاهش رو از تهیونگ گرفت و سرش رو پایین انداخت، نمیفهمید چرا اون حرف هارو زده بود! نمیفهمید چرا پشیمون شده بود... مگه اون هر شب با خودش کلنجار نرفته بود؟ مگه تهش به این نتیجه نرسیده بود که با گفتنش خودش رو راحت میکنه...؟ چرا به ثانیه نکشید و پشیمون شد...؟ چرا فکر میکرد حس سنگینی روی قلبش با زدن این حرف دست از سرش برمیداره؟ پس چرا هنوز قلبش بی قرار بود؟ لبش رو گزید و زمزمه وار گفت:
- میخوای برام جبران کنی...؟
باز سرش رو بلند کرد، اشک هاش بهش اجازه ی دیدن رنگ نگاه تهیونگ رو نمیداد! شاید اینبار شانس باهاش بود... شاید اگه بی حسی چشم های رو به روش رو میدید همونجا روی زمین میفتاد! پلک هاش رو بست، اشک هاش هنوز لجوجانه از میون پلک های بستش گونه هاش رو خیس میکردن، نفس بریده ای کشید و با صدای لرزونی گفت:
-فکرامو کردم راجع بهش... بیا دیگه همو نبیبینم... هووم؟ بیا و اینطوری جبرانش کن!
تهیونگ توی اون لحظات هیچ فرمانی از مغزش دریافت نمیکرد! کاش یکی اونجا بود و حرف های پسر رو به روش رو براش ترجمه میکرد و منظورش رو میگفت! جونگکوک سرش رو پایین انداخت و با پشت دستش اشک هاش رو پاک کرد، اینجا آخرش بود؟ اینجا پایان همه چیز بود؟ اشتباه کرده بود؟ با گفتن این حرف ها فقط خودش رو از دیدن دوبارش محروم کرده بود....؟ به هر حال همه ی حرف هاش رو زده بود و دیگه پشیمونی بهش کمکی نمیکرد! سرش رو بلند کرد و برای آخرین بار به تهیونگ خیره شد و زمزمه وار گفت:
- ببخشید... و بابت همه چیز ممنون... مواظب خودت باش... که چیزیت نشه...
دفترش رو میون انگشت هاش فشرد و از روی نیمکت بلند شد و بدون اینکه نگاه دیگه ای بهش بندازه با صدایی که بیشتر شبیه تکون خوردن لب هاش روی هم بود گفت:
- خداحافظ...
..............

..../../..
چرخ خرید رو به حرکت در آورد و نگاهی به کالا های قفسه ی کنارش انداخت. اونروز به طرز عجیبی فروشگاه خالی بود. حتی یک نفر رو هم اون اطراف نمیدید. تا جایی که به یاد داشت همیشه این فروشگاه شلوغ بود و وقتی تهیونگ بدون توجه به بقیه توی فروشگاه شیطنت میکرد کلی از دستش حرص میخورد. با یادآوری اون خاطرات آهی کشید و نگاهی به وسایلی که برداشته بود انداخت! عجیب بود. اون هیچ وقت اینطور به خرید نمیومد! همیشه کار تهیونگ بود که چک کنه چه چیزایی نیاز داره‌. اگه اونو به حال خودش رها میکرد صد در صد از گشنگی میمرد.
باز هم آهی کشید و به سمت باجه ی فروشنده رفت. حتی فقط یک فروشنده توی فروشگاه بود! بسته هاش رو دونه دونه روی میز گذاشت و لحظه ای سرش رو بلند کرد که با دیدن کسی که مشغول حساب کردن خرید هاش بود دست از برداشتن وسایل برداشت و با بهت بهش نگاه کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- جینسو...؟
جینسو با شنیدن صدای جونگکوک سرش رو بلند کرد و با دیدنش لبخندی زد:
- جونگکوک... توام اینجایی...؟
جونگکوک ابرویی بالا انداخت و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- مگه ژاپن نبودی؟
جینسو که هنوز لبخندش روی صورتش بود دوباره مشغول حساب کردن وسایل شد و گفت:
- آره! ولی خیلی وقته که اینجام!
جونگکوک شوکه بهش نگاه کرد. خیلی وقت بود که اینجا بود؟ باز نگاهی به اطرافش انداخت، اون بارها به این فروشگاه اومده بود چطور تا حالا ندیده بودتش؟ دوباره سرش رو به سمت جینسو برگردوند:
- پس چطور من ندیدمت؟
جینسو بسته ای رو که جونگکوک خیلی وقت بود به دست داشت رو گرفت:
- شاید چون تازه اومدی؟
جونگکوک که چیزی از حرف های جینسو نمیفمید آهی کشید:
- خیلی بهت زنگ زدم... چرا جواب نمیدادی؟
جینسو سرش رو بلند کرد و چند ثانیه ای به جونگکوک خیره موند:
- امیدوار بودم خانوادم خبر بدن!
جونگکوک خسته از این حرف هایی که چیزی ازشون نمیفهمید آهی کشید و بسته های باقی مونده ی داخل سبد رو روی میز گذاشت:
- خوشحال میشم از این به بعد جواب بدی!
جینسو باز هم با همون لبخندش به جونگکوک نگاه کرد:
- همیشه میتونی اینجا پیدام کنی... من اینجا فقط پدر بزرگمو دارم... خوبه که تورو هم اینجا میبینم!
جونگکوک سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و لحظه ای به سمت شیشه های بزرگ فروشگاه برگشت و میخواست دوباره سرش رو برگردونه که با دیدن زنی که میخواست سوار ماشینی بشه سرجاش میخکوب شد و سریع به سمت جینسو برگشت و گفت:
- من باید برم... بعدا میبینمت...
و بدون اینکه توجهی به خریداش کنه از فروشگاه بیرون زد و با دیدن روشن شدن ماشین سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد تا به ماشین برسه، با گاز گرفتن ماشین هم دست از دوییدن برنداشت اما با دور شدن ماشین نفس نفس زنان دست هاش رو روی زانو هاش گذاشت و نگاهی به پلاک ماشین انداخت و بهت زده به ماشین خیره شد. زانو هاش رو صاف کرد و زیر لب زمزمه کرد:
- مامان....؟
حتما اشتباه کرده بود. حتما که نه! صد در صد خطای دید بود! یا دیوونه شده بود؟ فقط توهم نزده بود که الان هم این اتفاق براش افتاده بود. آهی کشید و نگاهی به اطرافش انداخت. خیابون بزرگ گانگنام خالی خالی بود. حتی یک ماشین هم رد نمیشد! متعجب نگاهی به اطرافش انداخت تا حداقل تاکسی ای برای راه برگشت خونه پیدا کنه اما انگار اونروز تعطیل عمومی بود و کسی به اون خبر نداده بود. به ناچار به سمت ایستگاه اتوبوس قدم برداشت! امیدوار بود حداقل اتوبوسی جلوی مسیرش سبز بشه تا کل راه تا خونه رو پیاده نره.
چند دقیقه ای روی نیمکت های انتظار ایستگاه اتوبوس نشست! اما انگار خبری نبود. چرا فضا کمی ترسناک بود؟ نگاهی به آسمون ابری انداخت، آهی کشید و میخواست راه رو پیاده طی کنه که با شنیدن صدای اتوبوس سرش رو برگردوند و نفس آسوده ای کشید.
سوار اتوبوس شد و کارت اتوبوسش رو روی دستگاه کشید و میخواست به سمت صندلی هایی که تا به اون روز اونهارو خالی ندیده بود بره که با دیدن راننده لحظه ای مکث کرد. چرا انقدر تصویر این مرد براش آشنا بود؟ ابرویی بالا انداخت و روی نزدیک ترین صندلی نشست و کنجکاو از آینه به مرد نگاه کرد. چهره اش کمی اون رو یاد عکس های پدربزرگش مینداخت! واو! رسما دیوونه شده بود. پدر بزرگش رو توی دو سالگی از دست داده بود واقعا انتظار داشت الان اون رو اینجا ببینه؟ سعی کرد خودش رو بیخیال نشون بده و از شیشه به بیرون نگاه کرد نمیدونست چند دقیقه گذشت که با شنیدن صدای مرد راننده به سمتش برگشت:
- تازه اومدی اینجا...؟
جونگکوک شوکه به سمت راننده برگشت. لحظه ای سرش رو برگردوند تا شاید مخاطب حرف هاش کس دیگه ای باشه اما اتوبوس خالی خالی بود:
- با خودتم !
جونگکوک متعجب سرشو برگردوند و گفت:
- بله...؟
پیرمرد لبخندی زد و دوباره پرسید:
- تازه اومدی؟
جونگکوک سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و گفت:
- چند سالی هست!
پیرمرد نگاهی به جونگکوک انداخت و آهی کشید و گفت:
- خیلی جوونی! طفلی ...!
جونگکوک که با هر حرفی که پیرمرد میزد متعجب تر از قبل میشد چند ثانیه ای بهش خیره موند. امروز مردم چشون بود؟ از شیشه به بیرون نگاهی انداخت تا از ایستگاهش جا نمونه. پیرمرد که هنوز دست از سر جونگکوک برنداشته بود دوباره گفت:
- اسمت چیه...؟
جونگکوک که حسابی گیج شده بود به پیرمرد نگاه کرد. اون تا قبل از این حتی مطمئن نبود راننده های اتوبوس زبون هم داشته باشن اما اون الان اسمش رو هم ازش میپرسید؟
- جونگکوک! جئون جونگکوک
پیرمرد با شنیدن این حرف شوکه بهش نگاه کرد. انگار اسمش چیز عجیبی باشه! با نزدیک شدن به ایستگاه میله ی اتوبوس رو گرفت و از روی صندلیش بلند شد و نگاه دیگه ای به پیرمرد انداخت و با متوقف شدن اتوبوس به سمت در رفت، مطمئن نبود! اما حس میکرد برق اشک رو توی چشم های پیرمرد دیده بود. از اتوبوس پیاده شد و میخواست به راهش ادامه بده که پیرمرد دوباره صداش کرد:
- هی جونگکوک جوان ...
جونگکوک سرش رو به سمت پیرمرد برگردوند و منتظر ادامه ی حرف پیرمرد موند. پیرمرد لبخند زیبایی زد و گفت:
- خوب بزرگ شدی!
جونگکوک که بیشتر از قبل جاخورده بود تا میخواست حرفی بزنه در اتوبوس بسته شد و اتوبوس به راه خودش ادامه داد. چند ثانیه ای با نگاهش به اتوبوس که هر لحظه دور تر میشد خیره موند. اونروز چرا انقدر عجیب بود؟
هوا هم دلگیر تر از چند دقیقه ی پیش شده بود و انگار ابر ها طاقت زیادی تا بارونی شدن نداشتن. دست هاش رو داخل جیب سیوشرتش فرو برد و به سمت خونه قدم برداشت.
قبلا از شدت شلوغی و سر و صدای خیابونا اذیت میشد و الان از شدت خلوتی کلافه شده بود. کلافه که نه! بیشتر ترسیده بود. کلاه سیوشرتش رو روی سرش کشید و با نزدیک شدن به خونه داخل جیب هاش رو برای پیدا کردن کلید هاش گشت اما خبری ازشون نبود. تازه یادش افتاده بود خرید هاش رو هم توی فروشگاه ول کرده بود! حتی درست و حسابی از جینسو که بعد از سال ها دیده بودتش خداحافظی نکرده بود.
آهی کشید و باز دست هاش رو به سمت جیب هاش برد تا شاید کلیدش رو پیدا کنه که با شنیدن صدای کسی که اسمش رو صدا کرد متوقف شد:
- کوکی....؟
نفسش رو توی سینش حبس کرد. درست شنیده بود؟ بهت زده سرش رو به سمت جایی که صدارو شنیده بود برگردوند و با دیدن فردی که چند قدمی باهاش فاصله داشت وا رفت. مات و مبهوت بهش نگاه، واقعا خودش بود...؟ خوده خودش بود...؟ یعنی بالاخره انتظارش به پایان رسیده بود...؟ بهت زده قدمی به سمتش برداشت. واقعا خودش بود... همه چیزش شبیه به خودش بود... حتی میتونست از اونجا عطر تنش رو هم احساس کنه... خودش بود... تهیونگ خودش بود! تهیونگش برگشته بود... حتی مطمئن نبود توی اون ثانیه ها نفس هم بکشه. با نزدیک شدن تهیونگ بهش هاج و واج بهش نگاه کرد. نفهمیده بود کی اشک هاش شروع به خیس کردن گونه هاش کرده بودن. اون لحظات هیچی نمیفهمید.
با قرار گرفتن دست تهیونگ روی گونه اش و با حس دوباره ی گرمای بدنش همه ی بدنش شروع به لرزیدن کردن. تهیونگ برگشته بود... تهیونگش الان جلوی چشم هاش بود! حس میکرد قلبش تا لحظات دیگه دست از تپیدن برمیداره... بیشتر شبیه به خواب بود... این که الان درست رو به روش قرار گرفته باشه... همش شبیه به خواب بود!
نگاهش رو به چشم های تهیونگ که اون هم خیس از اشک بود دوخت، موهای همیشه کوتاهش الان بلند شده بود، اولین باری بود که اون رو با موهای بلندش میدید... ناخودآگاه لبخندی روی لب هاش شکل گرفت و دستش رو بلند کرد و آروم موهای ابریشمی تهیونگ رو نوازش داد، انگار که میخواست مطمئن بشه که واقعا خود تهیونگه دوباره بهش خیره شد. اما اون فقط اشک میریخت و بهش نگاه میکرد. تمام این مدت کجا بود؟ به سرتا پاش نگاهی انداخت تا از سالم بودنش مطمئن شه...
واقعا خودش بود... تهیونگ خودش بود! انگار مدام باید به خودش میگفت تا باورش بشه. تهیونگ درست رو به روش بود.
به اندازه ی دلتنگی تمام این مدت بهش خیره مونده بود و نمیخواست حتی یک ثانیه هم نگاهش رو ازش بگیره... قدر تمام دنیا دلش برای این تیله های عسلی ای که الان با اشک هاش برق میزدن تنگ شده بود. از خدا فقط میخواست که بهش اجازه بده یک بار دیگه توی این چشم ها خیره بشه... مثل اینکه خدا بالاخره جواب التماس های شبانش رو داده بود.
با حس انگشت های تهیونگ که اشک های روی صورتش رو پاک میکردن اشک هاش بیشتر و بیشتر شد. چه شب ها که با گریه سپری نکرده بود و آرزوی این رو داشت تا باز هم تهیونگ اشک هاش رو پاک کنه و مدام بهش بگه گریه نکن...
پلک هاش رو بست و نفس بریده ای کشید که با حس حلقه شدن دست های تهیونگ دور شونه هاش گریه هاش تبدیل به هق هق شدن...
سرش رو میون گردن تهیونگ فرو برد و عطر دوست داشتنیش رو که فقط خدا میدونست چقدر محتاج دوباره شنیدشون بود رو وارد ریه هاش کرد و آروم دست هاش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرد.
چقدر حسرت این آغوش رو کشیده بود؟ باورش نمیشد. شبیه به خواب بود. تنها تو دلش خدا خدا میکرد تا این هم مثل خواب هرشبش نباشه... خدا خدا میکرد تا الان با صدای زنگ گوشیش از خواب بیدار نشه. دست هاش رو محکم تر دور کمر تهیونگ حلقه کرد تا مبادا دوباره تهیونگش رو توی خواب هاش از دست بده.
شونه ی تهیونگ خیس خیس بود. انگار جونگکوک میخواست با گریه هاش به رخ تهیونگ بکشه که تا چه حد دلتنگش بود.
تهیونگ آروم شونه های جونگکوک رو گرفت و از آغوشش بیرون اومد و به صورتش که از سیل اشک هاش خیس خیس بود و از شدت گریه به نفس نفس افتاده بود نگاه کرد، دستی به موهاش کشید و آروم قطره اشکی از گوشه ی پلکش روی گونش لرزید و با صدای لرزونی گفت:
- چرا... چرا اینجایی....؟
...................

Continue Reading

You'll Also Like

119K 4.5K 25
ما اینجا شما رو با بهترین بوک های ویکوکی آشنا میکنیم ☁︎
17.8K 2.6K 10
فروختن تنش به تک‌‌پسر نازپرورده‌ی یاکوزا، آخرین چیزی هم نبود که جونگ‌کوک فکرش رو می‌کرد! آدم‌ها توی شرایط سخت بدترین تصمیمات رو می‌گیرن و جونگ‌کوک،...
318K 37K 51
+ تمومش کن جونگکوک! دیگه تحمل این رفتارهای بچگانه ات رو ندارم! _ من نیاز ندارم که از زبونت بشنوم دوستم داری.. چشمات تهیونگ.. چشمات میگن! خلاصه : جو...
324K 45.7K 49
❌️تمام شده امگا داستان ما فقط یک آرزو کرد که ای کاش عموش یعنی تهیونگ جفتش باشه ....🍼🌸 ددی کینک/امگاورس/امپرنگ/ روزمره/اسمات Cople:Vkook ( این دا...