Moscow | Hopemin Completed

By Sylvie_fiction

95K 15.5K 2.6K

_میدونی دوست نداشتنت مثل چیه؟ _مثل این میمونه که دریارو از ساحل بگیرن چون از ساحل بدون دریا فقط یه کویر میمون... More

part 1
part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
Chapter 12
part 14
Part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22 the end
اطلاعیه ی فصل دوم !

part 13

4.8K 670 83
By Sylvie_fiction

قسمت سیزدهم

لبهاش رو از لبهای نرم جیمین جدا کرد و با چشمهای زرد
رنگش بهش خیره شد، صورت هاشون با فاصله ی کم مقابل هم بود،دخونی که با دهانش به خورد جیمین داده بود رو چشیده بود که باعث تحریک شدنش شده بود جیمین تند تند نفس میزد و لبهاش خونی شده بود اما انقدر شک زده بود که نمیتونست بهش توجهی کنه
جیهوپ دستمالی از جیبش خارج کرد تا لبهای جیمین رو پاک کنه اما از وسط راه دستش رو عقب کشید ، سرش رو جلو برد کاملا غیر منتظره لبهای جیمین رو لیس زد و خونش رو پاک کرد لرزی که به تن جیمین افتاد رو حس کرد دستش رو از پشت کمرش برداشت و ازش فاصله گرفت ، بدون اینکه به جیمین نگاه کنه با قدم های بلند به سمت دفتر سرگی که توی راهروی ته سالن بود رفت ، با صدای بلندی گفت
_ برگرد به اتاقت لباستم عوض کن کثیف شده
برای جیمین این حرف تقریبا غیر ممکن بود، اون هر لحظه
ممکن بود پس بیوفته ، پاهاش توان حرکت نداشت، حتی جرات نداشت زبونش رو به لبهای خودش بزنه با دهان نیمه باز به مسیر رفتنش خیره شد
با صدای تهیونگ از فکر بیرون اومد
_ فکر کنم واقعا مزش فرق داشت نه؟با بهت به سمتش برگشت، تهیونگ و جونگ کوک کنار پیانو ایستاده بودن جونگ کوک روی صندلی نشسته بود و لبخندی
روی لبش بود
+ مزه ی...لیمو میده
جونگ کوک خندید و ابروش رو بالا انداخت
_ نه...پروانه ی فسقلی...مزش یه جور دیگه فرق داشت، مگه نه؟
نفس جیمین برای لحظه ای تنگ شد جیهوپ واقعا اون رو
بوسیده بود و این چیزی نبود که برای یک برده اتفاق بیوفته دستش رو گونه ی یخ زدش گذاشت و بهت زده گفت
+ حالا چیکار کنم؟ دیگه نمیتونم توی صورتش نگاه کنم
_ وقتی تهیونگ من و بوسید...اونم مثل تو بود
با صدای ارومی گفت
+ واقعا؟
تهیونگ با تعجب اعتراض کرد
+ وات؟
_ تو همش فرار میکردی دیگه...تا خودم بهت اعتراض نکرده
بودم اصلا به روت نمیاوردی
دست به سینه روبروش ایستاد، جیمین در سکوت تماشاشون میکرد اما اصلا توی این دنیا نبود
+ چی میگی؟ تو همش مثل بچه ها غر....
بدون اینکه به بقیه ی حرفهاشون گوش بده، با قدم های اروم ازشون دور شد و در حالی که با لبخند، لب زیریش رو گاز گرفته بود از پله ها بالا رفت و وارد اتاق جیهوپ شد در رو از پشت بست و نفس عمیقی کشید ، با عجله به سمت اینه رفت و نقاب قرمزش رو برداشت، صورتش مثل گچ سفید شده بود ،فوتی کرد و باعث شد موهای قهوه ای رنگ جلوی پیشونیش
کنار بره ، دوباره نقابش رو گذاشت و اینبار منتظر اومدن
جیهوپ شد، خارج شدن از اتاق بدون اون ایده ی خوبی نبود
***
مارگارت به همراه خواهرش شارلوت اولین مهمانی بودن که
وارد شد، اونها بدون پدرشون کوین در مهمانی سرگی شرکت میکردن ، مارگارت با لبخند از پله ها پایین اومد و از پشت به تهیونگ و جونگ کوک نزدیک شد خواست حرفی بزنه که با صدای پیانو زدن جونگ کوک حرفش توی دهانش موند، ملودی زیبای عجیبی رو اغاز کرده بود و با چشمهای بسته مشغول نواختن بود ، تهیونگ با نگاه خیره و تیزی بهش زل زده بود، مارگارت و شارلوت اروم پشت سر تهیونگ ایستادن و نواختن جونگ کوک رو تماشا کردن، پنج دقیقه گذشته بود که جونگ کوک انگشتانش رو برداشت و با لبخند به تهیونگ نگاه کرد
_ چطور بود؟
تهیونگ نمیتونست حرفی بزنه با لبخند زیبایی به جونگ کوک خیره شده بود، خم شد و اروم لبهاش رو بوسید در حالی که هنوز توی همون حالت مونده بود گفت
+ تو چطوری انقدر همه چی تمومی؟
جونگ کوک خواست حرفی بزنه که نگاهش به پشت سر
تهیونگ خورد سریع خودش رو جمع کرد و از جاش بلند شد
_ اوه مارگارت...دوشیزه شارلوت، متوجه اومدنتون نشدیم
مارگارت لبخند زیبای همیشگیش رو زد و روی صندلی ای که
روبروی پیانو بود و جونگ کوک ازش بلند شده بود نشست
+این ملودی رو از کجا یاد گرفتی؟
کنار تهیونگ ایستاد و مردد جوابش رو داد
_ پدرم یادم داده
+ مطمئنی؟
_ بله...پدرم خیلی این ملودی رو دوست داره، این یک موسیقی ژاپنیه
مارگارت سرش رو تکون داد و دستش رو به کلاویه های پیانو کشید و صدای بلند و زیبایی رو به وجود اورد
_ نود سال پیش پدرم توی فرانسه یه دوست کره ای داشت،
خوب یادمه اون این ملودی رو میزد
به سمت شارلوت برگشت که تمام مدت ساکت بود ، ماسک
بنفشی که به صورتش داشت با ماسک صورتی خواهرش
هارمونی زیبایی رو ایجاد کرده بود
_ تو یادته اسمش چی بود؟
شارلوت با لحن آروم و متینی گفت
+ اگر اشتباه نکنم اقای مین بود، اون موقع میگفت نزدیک دیویست سالشه
قلب جونگ کوک توی سینش فرو ریخت، حتی اسم یونگی هم باعث لرزش تنش میشد ، مارگارت ایستاد و به دیمیتری که از سالن غذاخوری خارج میشد نگاه کرد
_ اوه دیمیتری...شام امشب چه نوعیه؟
+نوع دو دوشیزه...هندی و چینی
دیمیتری بدون حرف دیگه ای به سمت در بزرگ و اصلی سالن رفت و بازش کرد به دنبال دیمیتری خدمتکار های زیادی از سالن غذا خوری بیرون اومدن و به چیدن نوشیدنی در بار شخصی سالن مشغول شدن، چهار تن از نگهبان های سرگی هم دم در ایستادن تا به میهمانان خوش امد بگن، همون لحظه چراغ قرمز همه ی دوربین ها روشن شد
+ خب فکر کنم مهمونی داره شروع میشه...من نمیتونم برای حضور نادزی و بردش صبر کنم
با شیطنت به تهیونگ نگاه کرد و خندید
+ وقتی دوستای پدرت ببینن هردوتون توی معاشرت
هستین...قطعا نا امید میشن

تهیونگ لبخند زورکی ای زد و دست جونگ کوک رو گرفت ،
امیدوار بود رابطش با جونگ کوک باعث
خراب شدن رابطه ی پدرش با دوستانش نشه، چون میدونست سرگی چقدر به اینکه
تهیونگ بتونه روابطش رو از طریق ازدواج محکم کنه امیدوار بود تهیونگ به همراه شارلوت و مارگارت جلوی درب ایستادن تا ورود میهمان هارو خوش امد بگن، همون لحظه جیهوپ هم با عجله خودش رو رسوند تا به نمایندگی از پدرش برای خوش امد گویی حضور داشته باشه تهیونگ با صدای ارومی گفت
+ باورم نمیشه همچین کاری کردی
درحالی که به روبروش زل زده بود با لحن جدی و ساده ای
جوابش رو داد
_ سه هفته است پیش من میمونه...کاری که باهاش میکنم به خودم ربط داره
+ میدونم ولی...نادزیا اون فرق داره
_ برای تو و بقیه آره، ولی برای من نه...برای من اون فقط یه پسر سادست، به همون اندازه ای که من ساده بودم
+ کاش این سه ماه زودتر تموم شه...واقعا دارم میترسم
_ نترس اون پروانه ی منه ،اجازه نمیدم کسی بهش دست بزنه با ورود مهمان های وین که شهردار و همراهانش بودن ، گفت و گوشون رو ادامه ندادن و به خوش امد گوی پرداختن
**********
یک ساعت گذشته بود، ساعت هشت شب بود و سرو صدایی که از طبقه ی پایین میومد باعث ترسش میشد، عمارت شلوغ به نظر میرسید موسیقی ملایمی که پخش میشد نشون از تایم گفت و گوی مهمان ها میداد، روی تخت نشسته بود و با انگشتر هایی که توی دستش بود بازی میکرد، جیهوپ بهش گفته بود لباسش رو عوض کنه اما لباسی نداشت، یاقوت انگشتر هاش با یاقوت
قرمز روی گوشواره اش ست بود ، میدونست جواهرات برای چه چیزیه، نادزیاژدا میخواست کسی شک نکنه که جیمین برده ی اون نیست، میخواست ثابت کنه که برای بردش خرج میکنه نفس عمیقی کشید خواست بلند شه که در به صدا در اومد ، با ترس از جاش پرید و به در چشم دوخت
_ کیه؟
+ دیمیتری، ارباب نادزیاژدا گفتن بیام دنبالتون
با شنیدن صدای دیمیتری قلبش آروم شد و استرسش از بین رفت، در رو باز کرد و پشت در پنهون شد تا از بیرون دید نداشته باشه ، خداروشکر میکرد که دیمیتری اینگلیسی بلده تا باهاش حرف بزنه
_ ارباب کجاست؟
جعبه ای که لباس جدیدش داخلش بود رو به دستش داد
+ ایشون پایین منتظر شمان زودتر اماده شین من بیرون در
منتظرم جعبه رو گرفت و روی تخت گذاشت دیمیتری از اتاق خارج شد و در رو بستدر جعبه رو برداشت و نگاهی انداخت، ست لباس کاملی رو براش تهیه کرده بود، با دهان باز به پیراهن زیبای سفید رنگ خیره شد جنس ساتن داشت و استین هاش تا مچ گشاد بود ،گوشواره و انگشتری با یاقوت سفید داخلش بود ، شلوار جین مشکلی و بوت های بلند مشکی هم در کنار لباس بود ، نفس عمیقی کشید...لبخند کوچکی روی لبش نشست، حالا که همه اون و برده ی نادزیاژدا میدونستن ، شاید بهتر بود اگه خودش رو
برای اربابش اماده میکرد نیم ساعت گذشته بود که در رو باز کرد ، نگاه دیمیتری روی جیمین خشک شد قیافه اش انقدر عوض شده بود که جرات پلک
زدن نداشت، با صدای جیمین به خودش اومد و نگاهش رو به جای دیگه ای داد ، زل زدن به برده ی اربابش قطعا گناه
بزرگی بود
_ چرا خودش نیومد؟
نقاب جیمین رو مرتب کرد و لبخندی زد
+ ایشون نمیتونن جلوی مهمونها برای بردشون بیان بالا، کسر شأن حساب میشه
جیمین با تعجب ابروش رو بالا انداخت
_ شما بیشتر از چیزی که انتظارش رو داشتم به برده ها توهین میکنین
دیمیتری به سمت جیمین رفت و بازوش رو جلوش گرفت،
جیمین بازوی دیمیتری رو گرفت و باهم از اتاق خارج شدن
+ اینجا زندگی اینطوریه، درضمن افراد ثروتمند نمیتونن با برده ها ازدواج کنن
_ یه لحظه صبر کن...یعنی یکی مثل من نمیتونه با نادزی
ازدواج کنه؟
دیمیتری ناخوداگاه خندید و با چشمهای ابی رنگش به جیمین نگاه کرد
+ ببخشید، درسته که شما تنها برده ای هستین که نادزی توی عمرش اون و به اتاقش راه داده، اما اگه به این فکر کنین که میتونین باهاش ازدواج کنین، واقعا احمقین، شما مثل یک مگس برای مرغ مگس خوار هستین...فقط ارزش غذایی دارین
جیمین که از حرف دیمیتری عصبانی شده بود با حرص
نگاهش کرد و خواست حرفی بزنه که با دیدن جمعیت و نور
های مهمانی حرفش توی دهانش موند لوستر های بزرگ سالن به زیبایی نور های طلایی رنگ رو به همه جای عمارترسونده بودن ، نگاه همه به جیمین بود، حتی جونگ کوک که
مشغول پیانو زدن بود با لبخند شیطنت امیزی بدون اینکه پیانو زدنش رو قطع کنه به جیمین زل زده بود ، تمامی مهمان ها به معشوقه ی پسر شهردار چشم دوخته بودن، جیهوپ مشغول
حرف زدن با نماینده ی اینگلیس بود، تهیونگ که کنار جیهوپ ایستاده بود بهش اشاره کرد تا از اومدن جیمین خبر بده ، سرگی هم که دور تر از همشون ایستاده بود با ابروی بالا رفته برای جیهوپ خط و نشون کشید تا بدونه چه رفتاری باید داشته باشه
جیهوپ دستی به پیشونیش کشید و به سمت جیمین برگشت، با دیدن چیزی که روبروش بود برای یک لحظه لرزشی رو توی قلبش احساس کرد، موهای قهوه ای رنگش رو به بالای سرش هدایت کرده بود، کنار چشمهاش نگین زیبایی رو کاشته بود و سفیدی لباسش به فوق العاده ترین شکل ممکن بهش میومد، گریم کمرنگ و ملیح چشمهاش باعث کشیده تر شدنش شده بود، برای یک لحظه به خودش اومد، لبخند زورکی ای زد و به سمت دیمیتری رفت ، سرش رو براش تکون داد و دستش رو طرف
دیگه ی کمر جیمین گذاشت و به سمت جونگ کوک و تهیونگ هدایتش کرد خداروشکر میکرد که قسمت پیانو خلوت ترین
بخش سالن بود
جیمین در سکوت کنارش ایستاده بود، جرات حرف زدن نداشت حتی جرات نگاه کردن به چشمهای جیهوپ رو هم نداشت، اتفاقی که یک ساعت پیش افتاده بود، هنوز هم زبونش رو بند میاورد
+ من خسته شدم، دیگه پیانو نمیزنم ، گشنمه
تهیونگ دستش رو گرفت و بلندش کرد با لبخند گفت
_ چند دقیقه ی دیگه میریم سر میز
+ من نمیرم با برده های دیگه غذا بخورم...گفته باشم
جیهوپ با دستش دست کوچیک جیمین رو محکم فشرد که باعث شد دردش بگیره
_ دفعه ی قبل فقط غر زدی که حالت از بوی خون بهم میخوره، ایندفعه میخوای چیکار کنی؟ تو سالن غذا خوری شیش تا میز گذاشتن با صد تا خون اشام
میخوای تنها برده ی اونجا باشی؟

بدون اینکه نگاهش کنه گفت
+ دستم شکست روانی
فوتی کرد و فشار دستش رو کم کرد
_ ما چهار تا میریم جدا غذا میخوریم خوبه؟
+ واقعا؟
تهیونگ که توی عمل انجام شده قرار گرفته بود به نرمی خندید
+ مرسی که میخوای سرگی رو عصبانی کنی
_ اون و خودم اوکی میکنم
تهیونگ با خنده روبروی جیمین ایستاد و تعظیم کرد جیمین با تعجب نگاهش میکرد
+ اعلی حضرت واقعا باعث افتخاره که با شما شام بخورم، شما تنها کسی هستی که توی یک ماه برادر من و مجبور به کارهایی کرده که توی صد سال یک بار هم انجامش نداده
جیهوپ با اخم نگاهش کرد، جیمین خندید و به صورت متقابل تعظیمی کرد
+ مچکرم
سرگی به همراه دختر جوانی به سمتشون اومد_ با پسرانم اشنا شو گلوریای عزیز
گلوریا لبخند زیبایی زد و به نگاه درخشانش به جیهوپ زل زد
+ سلام...من از فرانسه میام...از دیدنت خوشحالم نادزیاژدا
خواست حرف دیگه ای بزنه که نگاهش به تهیونگ خورد با
بهت بهش نگاه میکرد اروم قدمی بهش نزدیک شد و دستش رو جلوی تهیونگ گرفت، با تعجب گفت:

+ بهم گفته بودن پسر کوچیک شهردار زیباست، اما نگفته بودن شبیه یه فرشتست.

به محض شنیدن این حرف اخمی روی صورت جونگ کوک
نشست ، تهیونگ با وقار دستش رو بوسید و لبخندی زد
گلوریا باد بزرنش رو توی دست دیگش گرفت و به باد زدن
خودش ادامه داد ، رو به سرگی و نادزی کرد
+ اممم راستش من با سرگی حرف زدم، بهتره توهم بدونی
درسته که ششصد و نود سالمه اما خب فکر نکنم برای ازدواج زمان بدی باشه نه؟ تهیونگ پسر جذابیه
تهیونگ در سکوت نگاهش میکرد، نمیدونست چی باید بگه،
مگه میتونست حرفی بزنه؟ اون پسر کوچیک شهردار بود
جیهوپ با غیض نگاهش کرد توی عمرش بیشتر از این
عصبانی نشده بود دوباره فشارش رو روی دست جیمین بیشتر کرد، جیمین که از شدت درد اشک توی چشمش جمع شده بود ترجیح داد ساکت باشه ، الان وقت مناسبی برای اعتراض نبود
گلوریا خواست دوباره حرفی بزنه که با صدای دور شدن کسی از جمع حرفش قطع شد، تهیونگ با تعجب به جونگ کوک که با قدم های بلند به سمت پله ها میرفت خیره شد، به خودش لعنت فرستاد که گذاشته همچین چیزی رو بشنوه ، عصبی دستش رو لای موهاش فرو کرد و بدون توجه به سرگی و گلوریا، با دو پشت سر جونگ کوک دوید
جیهوپ با غیض به گلوریا خیره شد بدون اینکه به آبروی سرگی اهمیت بده با لحن محکمی رو به گلوریا گفت
_ برادر من فقط صدو هفتاد سالشه...سنی نیست که توش بخواد برای یک زن هفتصد ساله شوهری کنه...درحال حاضر درگیر یه رابطه ی عاشقانست و لطف میکنید اگه بهش گند نزنید
سرگی با بهت گفت
+ نادزیا...
_ جناب شهردار...فکر میکنم شما کار های مهمتری از اسیب
زدن به پسر جوونتون دارین نه؟
قدمی نزدیک تر شد با چشمهای ریز شده گفت
_ اگه دست از این نقشه هات برنداری بهت قول نمیدم دوباره من و برادرم و ببینی
دست جیمین رو کشید و در حالی که به سمت پله ها میرفت گفت
_ بعد از شام برمیگردم
سرگی و گلوریا با بهت به رفتنش خیره شدن، از جیهوپ کمتر از این هم نمیشد انتظار داشت ، اون شاید توی ظاهر نشون نمیداد، اما تهیونگ تنها کسی بود که جیهوپ از ته دل بهش اهمیت می داد
درحالی که هنوز هم محکم دست جیمین رو چسبیده بود، به
بالای پله ها رسید با دیدن دیمیتری وسط راه ایستاد
_ به خدمتکارا بگو شام مارو بیارن
+ قربان برای بردتون چی بیارم؟
_ نمیدونم، هر چیزی که خون نداشته باشه
بدون اینکه منتظر جوابش باشه، به سمت اتاقش حرکت کرد ، دم در نگاهش به تهیونگ خورد که با عجله پشت سر جونگ کوک
وارد اتاق شد، میدونست برادرش هیچ گناهی نداره، اما جونگ کوک هم نمیتونست تحملش کنه، در اتاق رو باز کرد و جیمین رو به داخل هل داد، خودش هم دلیل این حجم از عصبانی بودنش رو نمیدونست ، اما میدونست سرد دردی که ناشی از اعتیادشه قطعا یکی از دلایلش بود
جیمین که دستش ازاد شده بود، بی صدا روی زمین نشست و سرش رو پایین گرفت میدونست اگه حرفی به جیهوپ بزنه براش گرون تموم میشه ، با قدم های بلند به سمت مستر رفت و داخل شد ، با حرص زیر لب گفت
_ اگه این لعنتی من و نکشه، سرگی میکشه
جیمین که نمیدونست در مورد چی حرف میزنه ، در سکوت
تماشا کرد ، بلند شد درحالی که دست سرخ شدش رو توی دست دیگش گرفته بود، به سمت سرویس رفت که درش باز مونده بودجیهوپ درحالی که نفس نفس میزد، سرش رو زیر اب گرفت و بلند کرد با دستش موهاش رو به پشت حالت داد ، قطره های اب روی پوست نسکافه ای رنگش نشسته بود
_ مثل مجسمه زل نزن
+ ببخشید
جیمین به خودش اومد و نگاهش رو از جیهوپ گرفت ، سرش رو پایین گرفت و اهی کشید
+ خوب نیستی نه؟
بدون اینکه نگاهش کنه به سینگ دستشویی زل زده بود
_ نه
+ چرا؟
_ نمیدونم... بعضی وقتا انقدر فشار روت زیاده که نمیدونی حال بد الانت برای کدوم مشکلته
جیمین حرفی نزد و دوباره نگاهش کرد، سرش رو بالا گرفت و به چهره ی سفید و درخشان جیمین زل زد، نقاب سفید رنگش اون رو شبیه به فرشته ها کرده بود ، نگاهش به دستش خورد که با دست دیگش نگهش داشته بود از سرویس بیرون اومد و اینبار اروم دستش رو گرفت به سمت تخت رفت ، روی تخت نشست و به صورتش زل زد
با لحن خشکی گفت
_ چرا نگفتی؟
سرش رو پایین گرفت و با ربان قرمز رنگ پیراهنش بازی کرد
+ عصبانی بودی، ترسیدم...وقتی عصبانی نیستی حتی میتونم سرت داد بزنم...اما الان نه...
دستش رو به سمت موهای جیمین برد و تکه ای از موهای
ریخته شده روی پیشونیش رو کنار زد بدون اینکه تغییری توی
لحن جدیش بده گفت
_ توکه گفتی از من نمیترسی
سعی کرد به چشم هاش نگاه نکنه، هنوز جراتش رو نداشت
+ نترسیدن از تو حماقته...تو به هیچکس رحم نمیکنی
نقاب جیمین رو از صورتش برداشت و گونش رو نوازش کرد، خودش هم نمیدونست چرا اما امشب برعکس شبهای دیگه این پسر باعث اروم شدنش شده بود_ تو واقعا از من میترسی؟
+ نه...ولی میدونم باید بترسم...چون تو حتی اگه قابل اعتماد باشی، یه مشکل داری...تو به خودت اعتماد نداری، رو خودت کنترل نداری...پس اگه به من بگی بهت اسیب نمیزنم، میدونم که میزنی، چون خشمت غیر قابل کنترله

جیهوپ بدون حرف به صورتش زل زده بود، ناخوداگاه خندید، خنده ای که برعکس خنده های دیگش، هیچ بویی از پوزخند ریشخند یا نیشخند نداشت، اون لبخند یک لبخند واقعی بود
_ پسره ی زشت توی سه هفته من و شناختی؟
با دهان باز به لبخندش خیره شد نمیتونست پلک بزنه،
نمیخواست حتی یک صدم ثانیه دیدن لبخند جیهوپ رو از دست
بده ، با صدای اروم و پر بغضی گفت
+ نادزیا...وقتی توی بار با بچه ها حرف میزدی و بهشون لبخند پدرانه میدادی، با خودم گفتم اونا خیلی خوشبختن که تو بهشون لبخند میزنی...ولی...الان که به من لبخند میزنی، به نظرم حتی از مال اونا هم قشنگ تره_ من نمیدونم لبخندم چه شکلیه اما اگه میگی قشنگه...حتما
هست اینبار جیمین هم لبخندی زد و دوباره سرش رو پایین انداخت، باورش نمیشد جیهوپ انقدر باهاش خوب حرف زده باشه ، با تموم جدی بودنش، جیهوپ امشب قطعا فرق داشت با صدای در جیهوپ بلند شد و در رو باز کرد ، خدمتکار ها با میز غذا وارد اتاق جیهوپ شدن و غذاهای جیمین رو روی میز کوچکی که توی تراس بود چیدند جام شراب و خون جیهوپ رو هم روی میز گذاشتن با احترام از اتاق خارج شدن جیهوپ به سمت جیمین که روی تخت نشسته بود رفت و دستش رو به سمتش گرفت، جیمین با ذوق دست جیهوپ رو گرفت و
باهم وارد تراس شدن و پشت میز نشستن
+ دارم از گشنگی میمیرم
_ دهنت مزه ی اهن نمیده؟
جیمین با به یاد اوردن اتفاق سر شب تنش داغ کرد و درحالی که به میز زل زده بود گفت+ نه...فقط چند دقیقه مزه ی لیمو میداد
جیهوپ سرش رو به تایید تکون داد و جامش رو پر از خون
کرد، به جیمین خیره شد که با لذت مشغول خوردن سوپش بود ،
احساس گرفتگی رگهاش باعث شده بود نتونه به خوبی از خونی که میخوره لذت ببره
امشب قطعا شب سختی براش میشد، شبی که مطمئن بود
کابوسی بدتر از یونگی میبینه، امشب اگه خون خودش رو
نمیخورد، بدن درد جونش رو میگرفت
*****
پشت سر جونگ کوک وارد اتاق شد و در رو بست جونگ
کوک بدون حرف دستش رو به سمت دکمه های لباسش برد و شروع به باز کردنش رفت، تهیونگ با عجله دستش رو کشید و مچش رو محکم نگه داشت
_ چیکار میکنی؟
بدون اینکه نگاهش کنه دستش رو کشید
+ میخوام برم، دستم و ول کن
_ کجا میخوای بری؟ مگه جایی رو داری؟
پوزخندی زد و دستش رو به زور از دست تهیونگ خارج کرد
+ هرزه ها همیشه جایی برای رفتن دارن
چشمهای تهیونگ درشت شد، با خشم سیلی ای به صورت
جونگ کوک کوبید و با چشمهایی که از خشم میدرخشید نگاهش کرد، به لحظه نکشیده بود که پشیمون شد اما میدونست که دیره،جونگ کوک با نگاه ترسیده بهش زل زد، دستش رو به صورتش کشید و با چشمهای پر از اشک ازش فاصله گرفت
+ بعد از این همه سال...زیاد نگذشته بود تهیونگا...از وقتی که تصمیم گرفتم بهت دل ببندم فقط سه روز گذشته...به خاطر تو لباسایی رو پوشیدم که دوسشون نداشتم...به خاطر تو امشب به هیچکس نگاه نکردم....ولی تو...
اشکش فرو ریخت و با صدای بلندی گفت
+ تو حتی نتونستی به خواسته ی یه زن نه بگی...همونطوری ایستادی تا بهت دستور بده و تورو مال خودش کنه...من نمیخوام به ادم ضعیفی مثل تو دل ببندم اینبار تهیونگ با تعجب نگاهش میکرد، شاید حق با جونگ
کوک بود اما اون نباید اینطور باهاش حرف میزد
لبخند عصبی ای زد و اروم بهش نزدیک شد
_ تو فکر میکنی من ضعیفم؟
جونگ کوک که تازه فهمیده بود چیکار کرده با تته پته جوابش‌رو داد
+ نه...یعنی...منظورم این نبود
_ منظورت و رسوندی
+ تهیون...
به کوبیده شدن لبهای تهیونگ به لبهای جونگ کوک ، حرفش
توی دهانش کوبیده شد ، تهیونگ گاز محکمی از لبهای جونگ کوک گرفت و با عطش به بوسیدنش ادامه داد، حتی به جونگ کوک فرصت همکاری هم نمیداد ، بعد از چند مکی که به لبهاش زد، ازش جدا شد و به صورتش زل زد ،نفس هاش به شماره افتاده بود، ضربان قلبش بالاتر رفته بود و هر لحظه ممکن بود قلبش از دهانش بیرون بپره ، نیشخندی زد و در حالی که چشمهای تحریک شده ی قرمز رنگش رو به رخش میکشید، به سمت تخت هلش داد
_ دوست داری ببینی کی ضعیفه؟
*****************
مقداری از شرابش رو نوشید و به سمت جیهوپ برگشت
+ میتونم یه سوال ازت بپرسم؟
_ توکه کلا داری حرف میزنی اینم بپرس
با نگاه مظلومی بهش زل زد
+ تو چطوری انقدر جذابی؟
درحالی که یکی از ابروهاش رو بالا داده بود گفت
_ من جذابم؟
لبخندی زد و سرش رو تکون داد
+ آره...نگاهت، چشمات، رنگ پوستت، حرف زدنت...همه
چیت جذابه...ولی من یه برده ی ساده ام به قول تو هیچ زیبایی ای هم ندارم...اونا نمیگن که چرا نادزیاژدا همچین برده ی زشتی داره؟
جیهوپ با تعجب به چشمهای جیمین زل زد ، یعنی با وجود
اینکه چهره ی خودش رو توی اینه دیده بود و اون همه زیبایی رو به وجود آورده بود بازهم باور داشت که زشته؟ فقط به خاطر اینکه جیهوپ بهش گفته بود؟
چطور میتونست بهش بگه همین الان هم فکر کردن به بوسیدن دوباره اش اب رو توی قلب سنگیش روون میکنه ؟
_ خب هرکسی یه قیافه ای داره...شاید توی چشم من زشت
باشی ولی بقیه خوشگل ببیننت
قاشقش رو توی بشقاب رها کرد و مشغول بازی با انگشترش شد اروم زیر لب گفت
+ مشکل اینه که تو نمیبینی...اگر فکر میکرد صداش به گوش جیهوپ نرسیده قطعا در اشتباه بود، تنها خون اشام نوع سه ی مسکو بهترین گوش هارو داشت
****************
بوسه های داغی که روی تنش مینشست نفسش رو بند میاورد، تهیونگ ماهرانه بدن جونگ کوک رو به بازی گرفته بود، گاز محکمی از گردنش گرفت و سرش رو بلند کرد، جونگ کوک لبش رو گاز گرفته بود و با نگاه بیتابی بهش زل زده بود
+ لعنت بهت چرا انقدر لفتش میدی؟
بوسه ی صدا داری روی لبهاش کاشت و کنار گوشش گفت
_ همه دارن شام میخورن...چرا یه کاری نکنیم که از یادمون
نره؟
جونگ کوک در حالی که تند تند نفس میکشید، ناله ی آرومی
سر داد ، دستش رو روی گردن تهیونگ گذاشت، و سرش رو
به گردنش فشار داد
+ یهویی یکی میاد...اههه، تهیونگ طولش نده
تهیونگ بغل گوشش خنده ی شهوت انگیز کرد، و ازش فاصله گرفت، دستش رو به سمت شلوار جونگ کوک برد و از تنش خارجش کرد دوباره روش خیمه زد و به بوسه زدن روی بدن سفیدش ادامه داد، ناله های آروم جونگ کوک به روحش حس تازه ای میداد، طول دادن تهیونگ باعث عصبی شدن جونگ کوک شده بود، عضوش سخت شده بود و دستهای تهیونگ که توی دستهاش گره شده بود، بهش اجازه نمیداد عضوش رو لمس کنه
+ تهیونگ داری اشکم و در میاری...میخوامت
_ پس من و میخوای
+ اههه ارههه
تهیونگ شلوار سفیدش رو از تنش خارج کرد و عضوش رو
بدون بدون هیچ مکثی وارد ورودیش کرد، دردی که توی باسن جونگ کوک پیچید باعث شد چشمهاش رو فشار بده و اروم ناله کنه ، شاید درد داشت اما براش جدید، نبود اون با این درد اشنا بود، یونگی نذاشته بود این درد از یادش بره، اولین تجربش با پدرش بود...اروم لای پلکش رو باز کرد و به چشمهای سرخ تهیونگ خیره شد
+ شروع کن ، ایییی
تهیونگ خم شد و لبهاش رو به دندون گرفت در همون حال
اروم حرکتش رو شروع کرد، دندون های نیشش باعث پاره
زخمی شدن لبهای جونگ کوک شده بود و این باعث میشد
جفتشون تحریک بشن ، تهیونگ نفسی گرفت و در حالی که
حرکتش کند بود بطری مشروب رو از روی پا تختی برداشت
_ گشنته؟
+ اههه...ار...هههه
بطری رو سر کشید و دوباره روی جونگ کوک خم شد دهان
خونیش رو به جونگ کوک رسوند و خونی که توی دهانش بود رو وارد دهان جونگ کوک کرد ، در همون حین زبونش رو به زبون جونگ کوک رسوند و دهانش رو لیسید دوباره ازش فاصله گرفت تا ناله هاش رو بشنوه
+ وای تهیونگ...اهههه...اون لعنتی رو بکوب

تهیونگ با شهوت می خندید و از اذیت شدنش لذت میبرد ،
توی یک لحظه سرعتش رو بالا برد و وحشیانه شروع به ضربه زدن کرد ، جونگ کوک انقدر تحریک شده بود که صداهای کمی ازش خارج میشد ، دستش رو به سمت عضو جونگ کوک برد و مشغول بازی باهاش شد، جونگ کوک لب زیریش رو
گاز گرفت و چشمهاش رو از لذت بست
+ ،همونجاس, همونجا ،اخخ اییی اهههه
تهیونگ خم شد و گازی به شونه ی سفید جونگ کوک زد ،
جای دندون هاش روی پوستش خود نمایی میکرد، اخرین ضربه هاش رو هم کوبید توی جونگ کوک خالی شد ، در حالی که نفس نفس میزد و هنوز از جونگ کوک بیرون نیومده بود، سرعت دستش رو بیشتر کرد همون لحظه جونگ کوک هم روی دست تهیونگ خالی شد
در حالی که نفس نفس میزدن روی تخت دراز کشیدن، تهیونگ به نیم رخ عرق کرده ی جونگ کوک خیره شد و دستش رو به سمت لبهای خونیش برد، لبش رو با دستش لمس کرد و چونش
رو گرفت و مجبورش کرد به سمتش برگرده
_ به پدرم میگم...که فقط بودن با تورو میخوام...حداقل در حال حاضر
اینبار جونگ کوک بدون هیچ حرفی روش خم شد و لبهاش رو نرم و عمیق بوسید ، بعد از چند لحظه ازش جدا شد و درحالی که چشمهای درخشان زردش رو بهش دوخته بود با صدای ارومی گفت
+ تو از الان یه هرزه داری که قراره عاشقت بشه
تهیونگ توی یک لحظه دستش رو پشت کمر برهنه ی جونگ
کوک گذاشت و برش گردوند
_ بزار دوباره...طعم هرزم و بچشم
جونگ کوک لبخند شیطنت امیزی زد و لبهاش رو به لبهای
تهیونگ رسوند
*****
دستش رو زیر چونش گذاشت و به اسمون خیره شد، برعکس شبهای قبل امشب اسمون ابری نبود، سرمای طاقت فرسای مسکو سر جاش بود اما اسمون صاف و پر از ستاره بود ،جیهوپ جام شرابش رو برداشت و در حالی که به نیم رخ جیمین
زل زده بود شراب رو نوشید ، جام روی میز برگردوند و گفت
_ کم حرف شدی
به سمت جیهوپ برگشت و مشغول بازی با دستهاش شد
+ میترسم
_ بازم از من؟
سرش رو بلند کرد و به چشمهاش خیره شد ، هنوز هم زل زدن
به چشمهاش سخت بود
+ نه...از اینکه نتونم برگردم میترسم
_ بر میگردی
+ یه سوال بپرسم؟
منتظر نگاهش کرد تا حرفش رو بزنه
+ اونا...با من چیکار میخواستن بکنن؟
_ اول فکر میکردم میخوان خونت و بگیرن و توی خزانه داری کیسه ی خون نگهش دارن، تا هر دیویست میلی لیتر رو به قیمت هایی که فکرش رو هم نمیکنی بفروشن
جیمین با ترس نگاهش کرد
+ وای خدای من
_ اما سرگی برام خبرای بدتری اورد...اونا میخوان با استفاده از تو لقاح مصنوعی انجام بدن تا برده های نوع سه رو افزایش بدن چشمهای جیمین تا حد ممکن گشاد شد ضربان قلبش رو حس نمیکرد
+ یعنی...میخوان با نمونه ی اسپرم من بچه بسازن؟
سرش رو به تایید تکون داد
_ نمیخوام اینبار فرصتشون رو از دست بدن، هزاران بچه ی
کوچیک به دنیا میاد که تو پدرشونی دستش رو روی قلبش گذاشت و تند تند نفس میکشید+ باورم...نمیشه
_ آروم باش...اتفاقی نمیوفته
با ترس گفت
+ یونگی...اون چیکار میخواد بکنه؟
_ نمیدونیم...هدف اون و هیچکس نمیدونه...شاید بهت بگه
میخواد ازت لذت ببره، اما باور کن...منظورش توی سکس
خلاصه نمیشه
جیمین از جاش بلند شد و درحالی که هنوز هم میترسید صندلیش رو برداشت و میز رو دور زد، صندلی رو کنار صندلی جیهوپ
گذاشت و روش نشست
_ چیکار میکنی؟
+ الان واقعا میترسم ، به خاطر من ممکنه صد ها بچه ی بیگناه اسیب ببینن ، چرا من و نمیکشی
_ نمیتونم
+ چرا؟
_ چون توهم مثل اون بچه ها بیگناهی...من یه بار مثل تو بودم
ولی من و کشتن...نمیزارم تورو هم از بین ببرن
جیمین به خودش جرات داد و دستش رو دور بازوی جیهوپ حلقه کرد ، پیشونیش رو به شونه ی جیهوپ تکیه داد و با صدای ارومی گفت
+ باید من و بکشی...من ارزشش و ندارم
_ به تو ربطی نداره
+ اگه خودم خودم و بکشم چی؟
شیشه ی مشروب رو برداشت و مقدار باقی مونده رو سر کشید
_ جراتش و نداری
بغضش گرفته بود اون واقعا میترسید که باعث اتفاق هایی که جیهوپ گفت بشه
+ اگه نتونی من و بفرستی چی؟ اونوقت خودم و میکشم
_ اگه نتونستم...خودم میکشمت
سرش رو بلند کرد و با چشم های پر نگاهش کرد
+ چقدر سنگدلی...واقعا من و میکشی؟
ابروهاش با تعجب بالا رفت ، از فاصله ی نزدیک به صورتش
خیره شد و بازهم خندید
_ توکه خودت میگی بکشمت
+ من این و میگم...ولی تو نباید گند بزنی به حالم...باید بگی جیمینا، من نمیزارم کسی بهت اسیب بزنه
_ یه روز میرسه که دیگه من نیستم ،توهم توی کشور خودتی، دیگه کسی نیست که بخواد بهت اسیب بزنه...اونوقت میفهمی کسی که نذاشته اسیب ببینی من بودم...شاید کمتر ازم متنفر شی
لبخندی روی لب جیمین نشست، اون حتی نمیدونست متنفر بودن از جیهوپ چطوریه...برای اون حسی که به جیهوپ داشت خیلی از تنفر دور بود
+ میدونم...تو هیچوقت ولم نمیکنی
_ اوه...خیلی مطمئن نیستی؟
دوباره مثل پسر بچه های پنج ساله پیشونیش رو به بازوش تکیه داد و با خنده گفت
+ هستم چون میشناسمت
_ اها؟ اونوقت اگه یه روز ولت کردم چی؟
+ اگه یه روز ولم کنی...من منتظر میمونم
_ منتظر چی؟
+ روزی که بفهمی نباید ولم میکردی...روزی که میری به یه
بار...انقدر نوشیدنی میخوری که مست میکنی...بعدش به من زنگ میزنی و میگی...جیمین من دوستت دارمد
یکی از ابروهاش رو بالا داد و گفت
_ چرا باید مست کنم؟
درحالی که هنوز سرش رو بلند نکرده بود گفت
+ چون در حالت عادی هیچوقت امکان نداره به کسی بگی
دوستت دارم
جیهوپ حرفی نزد، اون توی صدو هفتاد و پنج سال زندگیش به هیچکس این حرف رو نزده بود ، و فکر نمیکرد حتی بتونه به زبون بیارتش ، جیمین که سکوت جیهوپ رو دید گفت
+ خب بزار یه سوال دیگه بپرسم...شستشوی مغزی چطوریه؟
_ یه سری ات و اشغال که بیشتر شبیه الات شکنجست به سرت وصل میکنن...امواج خاصی رو وارد مغزت میکنن و حافظت‌رو به فاک میدن
+ تو همه چی رو فراموش کردی؟

_ فقط یادمه که...یه خواهر داشتم با یه مادر، نه قیافشون و یادمه نه هیچ چیز دیگه ای
+ متاسفم
نفسش رو بیرون داد و بلند شد ، دست جیمین رو گرفت و اون رو هم بلند کرد ، روبروش ایستاد و ماسک قرمز رنگش رو به چشمش زد و مرتبش کرد، دستش رو کشید و با قدم های آروم از اتاق خارج شدن، مهمونی سرگی قرار نبود زود تموم شه و‌ساعت تازه نه بود، ترجیح میداد اجراش رو زودتر انجام بده و به خونش برگرده، دردهای بدنش شبها بیشتر میشد و این قطعا ازارش میداد
به سمت اتاق تهیونگ رفت و بدون اینکه در بزنه در رو باز
کرد، با دیدن صحنه ی روبروش چشم هاش تا حد ممکن درشت‌شد ، جیمین با از پشت جیهوپ به اتاق نگاه کرد، جونگ کوک با دیدن جیهوپ پتوی تهیونگ رو تا شونه هاش بالا کشید،
تهیونگ که جلوی پنجره ایستاده بود و مشغول بستن دکمه های پیراهنش بود به سمتش برگشت
+ سلام...نادزیا
جیهوپ با چشمهای ریز شده نگاهش میکرد
_ سکس؟...بعد از حرفی که اون زن زد، تو جفتتون ناراحت شدین و تصمیم گرفتین با سکس دهنتون و ببندین؟
تهیونگ بدون حرف به برادرش زل زد حق با جیهوپ بود اما
چیزی که جیهوپ هیچ اشنایی ای باهاش نداشت، داشتن سکس با کسی بود که بهش علاقه داشته باشه
تهیونگ قدمی بهش نزدیک شد و درحالی که با خنده به موقعیت جونگ کوک زل زده بود گفت
+ نادزیا...من باهاش بودم چون هردومون نیاز به چیزی داشتیم که قلبمون و آروم کنه...چیزی که بهمون ثابت کنه رابطمون در‌خطر نیست
جیهوپ پوزخندی زد و روبروش ایستاد
_ اینطوری نمیتونی خودت و قوی جلوه بدی تهیونگا...اینطوری
فقط روی ضعیف بودنت درپوش میزاری...در پوشی که از
جنس غریزه اته تهیونگ میدونست برادرش درست ترین حرف رو میزنه اما اون چیزی که توی قلب تهیونگ در جریان بود رو نمیفهمید
+ نادزیا میدونی چرا درک نمیکنی؟...چون نمیدونی عشق
چیه...اگه میدونستی انقدر سرگی و اذیت نمیکردی...انقدر منی که برادرتم و خورد نمیکردی
نگاهش رو به جیمین که ساکت پشت سر جیهوپ ایستاده بود داد و گفت
+ اون پسر...با اینکه زندانیه توعه، قلب کوچیکش و به تو
داده...اما تو...فقط سنگ به سمتش پرت میکنی...اگه میفهمیدی عشق چیه...قلب ادمایی که دوستت دارن و کمتر میشکستی
جیهوپ بدون هیچ حرف و حسی به چشمهاش زل زده بود، توی یک لحظه دردی رو توی دنده هاش احساس کرد اما توی چهرش نشونش نداد، بدون اینکه حرفی بزنه دست جیمین رو ول کرد و از اتاق تهیونگ خارج شد، دستش رو لای موهاش فرو کرد و نفس عمیقی کشید، باید تحمل میکرد، باید تا تموم شدن این مهمونی تحمل میکرد ، اب دهانش رو قورت داد و روی پله های طبقه ی دوم نشست دستش رو به نرده رسوند و محکم
فشارش داد تند تند و به سختی نفس میکشید ، با دست دیگش چنگی به موهاش زد و شروع به کشیدنش کرد، خداروشکر میکرد که مهمونها با موسیقی ملایم توی سالن رقص مشغول رقصیدن بودن
برای یک لحظه صدای خودش و یونگی توی سرش پیچید

( _ چرا من و نمیکشی؟ چرا نمیزاری بمیرم؟
+ تو باید درد بکشی، تا من از درد کشیدنت لذت ببرم...چون
درد کشیدن تو به من حس زندگی میده، درست مثل طعم خونت)

با نشستن دست گرمی روی دستش نگاهش رو به فرد کناریش داد، جیمین کنارش نشست و بدون اینکه به صورتش نگاه کنه، دستش رو از موهاش جدا کرد و وادارش کرد دست دیگش رو از نرده برداره ، یکی از دستهای سرد جیهوپ رو گرفت و روی صورتش گذاشت، گونه ی های جیمین داغ بود، انقدر داغ بود که میتونست بدن جیهوپ رو گرم کنه ، بدون هیچ حرفی بهش زل زده بود ، جیمین بی مقدمه زمزمه کرد
+ اون دروغ میگه...اونی که نمیفهمه خودشه...تو به پدرت
اهمیت میدی...تو به برادرت اهمیت میدی اگه نمیدادی حاضر نمیشدی جلوی مهمون ها اونطوری با اون زن حرف بزنی و از تهیونگ دفاع کنی...اگه نمیدونستی عشق چیه، بچه های توی بار نامجون اونطوری بغلت نمیکردن ، اگه به من اهمیت نمیدادی...حاضر نمیشدی به کسی مثل هرمان باج بدی...تو از عشق خیلی چیزا میفهمی...چون به زبون نمیاری، هیچ کس حق نداره تورو زیر سوال ببره
جیهوپ که بازهم به طرز معجزه اسایی توسط جیمین اروم شده بود، دست دیگش رو به سمت چپ گونه ی جیمین رسوند و
اروم نوازشش کرد
_ تو نخود زشت منی...تو...پروانه ی منی...تنها پروانه ای که
دارم ...باید بهت اهمیت بدم نه؟
جیمین لبخندی زد و دست جیهوپ و محکم گرفت و بلند شد، جیهوپ هم بلند شد و باهم از پله ها پایین رفتن، به محض پایین اومدنشون ، تهیونگ و جونگ کوک هم از پله ها پایین اومدن و دوباره کنار سرگی ایستادن
سرگی از مرد روسی که مشغول حرف زدن باهاش بود فاصله
گرفت و به سمت تهیونگ رفت
_ تهیونگ پسرم...
تهیونگ لبخندی زد و دست سرگی رو گرفت
+ بعدا در موردش حرف میزنیم پدر، باشه؟
سرگی با لبخند سرش رو تکون داد و به جونگ کوک نگاه کرد_ از تو هم عذر میخوام...راستش فکر نمیکردم انقدر رابطتون جدی باشه...
+ جناب شهردار لطفا این حرف رو نزنین، من عذر میخوام که بی ادبانه جمع رو ترک کردم
سرش رو به تایید تکون داد و به سمت جیهوپ برگشت
_ دوست نداری برقصی؟
+ نه
_ ولی باید برقصی
با اخم گفت
+ چی میگی واسه خودت؟ من کی توی مهمونی های تو
رقصیدم که بار اولم باشه؟
سرگی به لجبازی همیشگی جیهوپ خندید و دست جیمین رو کشید و مجبورش کرد روبروی جیهوپ بایسته، هردوشون با تعجب به هم خیره شده بودن، جیهوپ به سرگی نگاه کرد و گفت
_ شوخی میکنی؟
لبخند پیروزمندانه ای زد و با شیطنت به طور ناگهانی جیهوپ‌ رو هل داد جیهوپ سکندری خورد محکم به جیمین برخورد کردجیمین که داشت میوفتاد، با ترس دستش رو دور گردن جیهوپ
انداخت و دست جیهوپ پشت کمرش قرار گرفت
از فاصله ی نزدیک به چشمهای جیهوپ زل زده بود ، صاف
ایستاد و حلقه ی دستهاش رو شل تر کرد ، جیهوپ درحالی که دستش رو برنداشته بود به سمت سرگی برگشت
_ چقدر زور داری پیرمرد
سرگی بازهم خندید و شونش رو بالا انداخت، رو به تهیونگ و جونگ کوک کرد و بهشون اشاره کرد که برقصن ، جونگ
کوک با ذوق دست تهیونگ رو گرفت و به جمع رقصنده ها
اضافه شدن و با ریتم اروم موزیک حرکت کردن ، جیهوپ با
دهان باز بهشون زل زده بود ، نمیدونست چیکار باید بکنه، بهتر از هر کسی رقصیدن رو بلد بود اما رقصیدن با جیمین براش سخت بود اون تابحال با یک پسر نرقصیده بود
نگاهش رو چرخوند و به جیمین زل زد ، پوفی کرد و ازش جدا شد
_ ترجیح میدم حداقل درست انجامش بدم
در عجیب ترین حالتی که جیمین میتونست بهش فکر کنه،
روبروش ایستاد، سرش رو خم کرد و دستش رو به سمتش
گرفت
+ به من افتخار میدی؟
**************

_ به من افتخار میدی؟
با چشمهایی که درشتیشون از پشت نقاب مشخص بود بهش زل
زد، به پشت سرش نگاهی انداخت و گفت
+ با منی؟
_ مثل اینکه به تو نمیاد این کارا

اخمی کرد و دستش رو کشید و بغلش کرد بدن جیمین کاملا با جیهوپ مماس شد و همین برای داغ شدن دوباره ی لپ هاش کافی بود ، جیهوپ دستش رو پشت کمر جیمین گذاشت ، جیمین هم لب زیریش رو گاز گرفت و در حالی که سرش رو پایین انداخته بود دستهاش رو روی شونه های جیهوپ گذاشت ، اروم با ریتم موزیک، حرکت کردن ، موسیقی قدیمی روسی برای رقصی مثل این فوق العاده بود و جیمین با تمام بی تجربه
بودنش، میتونست گلیمش رو از اب بیرون بکشه
_ سرت و بالا بگیر

اروم سرش رو بلند کرد و به چشمهاش زل زد
_ ضربان قلبت نرمال نیست
+ چشه؟
_ ضربان قلبت صدو سی ضربه در دقیقست، این دیگه ضربان نیست، تپشه
با قیافه ی با نمکی نگاهش کرد
+ دکترم هستی؟
_ تو فکر کن آره
اهی کشید و در حالی که جلوی خودش رو میگرفت تا پیشونیش رو به پیشونی جیهوپ تکیه نده گفت
+ خوبم...چیزی نیست
جیهوپ که سر خم کردن جیمین عصابش رو بهم میریخت با لحن محکم و دستوری ای گفت:
_ گفتم به من نگاه کن.
دوباره سرش رو بالا گرفت ، فاصلشون انقدر کم بود که قلب
جیمین رو در معرض انفجار قرار میداد ، لبخندی زد و مهربون نگاهش کرد.
+ خوبم نادزیا...
بدون اینکه به حرفش اهمیت بده با لحن خشکی گفت
_ قلبت تند میزنه...چرا؟
مثل بچه ها اخم شیرینی کرد و با تخسی گفت
+ نمیدونم...اگه کنترل قلبم دست خودم بود، کاری میکردم که دیگه نزنه.
_ دست کیه؟
با تعجب نگاهش کرد انتظار شنیدن این حرف یهویی رو نداشت.
+ چی؟
_ کنترل قلبت دست کیه؟
بدون حرف به چشمهاش خیره شد...مردمک چشمهاش میلرزید
و این قطعا از چشم جیهوپ دور نمونده بود ، بعد از چند ثانیه سکوتش رو شکست و با صدای ترسیده ای گفت
+ تو...
اینبار جیهوپ بدون حرف نگاهش میکرد، برای اولین بار
همچین اعترافی رو مستقیم از جیمین میشنید و این باعث شوکه شدنش شده بود خواست حرفی بزنه که نشستن دست تهیونگ روی شونش حواسش رو پرت کرد ،دستش رو از پشت کمر
جیمین برداشت و به سمت تهیونگ برگشت
_ چیه؟
تهیونگ که مثل همیشه تصمیم گرفته بود جدالی که بینشون پیش اومده رو فراموش کنه ، لبخندی زد و گفت
_ میتونم همراهت و قرض بگیرم؟
جیمین منتظر به جیهوپ زل زده بود ، جیهوپ اروم سرش رو تکون داد و ازش فاصله گرفت
تهیونگ با مهربونی دست جیمین رو گرفت و مشغول رقصیدن شدن، جیهوپ که دست به سینه سر جاش ایستاده بود ، با نگاه عجیبی به جیمین خیره شد...اون پسر داشت اسیب میدید، قلبش مریض میشد، قلبی که برای جیهوپ بتپه قطعا مریضه.
با صدای جونگ کوک از فکر بیرون پرید و به سمتش برگشت
+ از اونجایی که دوست پسر من همراهت و دزدیده...اگه بهم پیشنهاد رقص بدی قبول میکنم
جیهوپ که دنبال بهانه ای برای فکر نکردن به حرف جیمین
میگشت، دست جونگ کوک رو گرفت و بدون هیچ حرفی
مشغول رقصیدن شدن
جونگ کوک با لبخند گفت
+ میدونم از من خوشت نمیاد...میدونم به خاطر رنگ چشمم حس بدی بهم داری...اما این حق من نیست...من چیزای خوبی توی رابطم با تهیونگ میبینم و دوست دارم توهم ببینی
_ من فقط پسری رو میبینم که کور شده...تو عاشقش برادر من نیستی
+ چرا انقدر سختش میکنی؟ عاشق شدن ساده نیست، وقتی با یکی باشی وقتی همش باهاش حرف بزنی، وقتی بهت بگه که میخواد بیشتر بشناستت...نا خوداگاه دوست داری یه شانس به خودت بدی...من عاشق تهیونگ نیستم...اما میتونم باشم،
نمیتونم؟
جوابش رو نداد میدونست اینکه حس بدی به جونگ کوک داره تقصیر اون نیست، اینکه جونگ کوک اون و یاد یونگی
مینداخت تصادفی بود، و جونگ کوک مقصرش نبود
_ اگه به برادرم اسیب بزنی...چشمای زردت و از کاسه در
میارم
اب دهانش رو قورت داد و با تعجب نگاهش کرد، همچین
حرفهایی قطعا به دو نفر که مشغول رقصیدن بودن نمیومد ،
حرف دیگه ای بینشون رد و بدل نشد و به رقصیدن ادامه دادن
_ رقصیدن باهاش چطوریه؟
سرش رو بلند کرد و چشمهای تهیونگ زل زد
+چی؟
_ نادزی...رقصیدن باهاش چطوریه؟
+ نمیدونم...وقتی با اونم احساساتی دارم که هیچ درکی ازشون نداشتم
یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و لبخند زد
_ خب باید بگم من خوب ازشون درک دارم...و میفهمم چی
میکشی از دستش
جیمین بی مقدمه گفت
+ اون خیلی دوستت داره
_ میدونم...نباید اون حرفارو میزدم نه؟
+ اون به سرگی گفت که اگه بخواد مجبورت کنه که ازدواج
کنی...عمارتش رو برای همیشه ترک میکنه...با تو...
تهیونگ با بهت نگاهش کرد، احساس شرمندگی تمام وجودش رو گرفته بود، اون نباید با برادر بزرگترش انقدر بی ادبانه صحبت میکرد
_ اون همیشه همه رو نجات میده...فقط کاش خودش هم نجات پیدا کنه
+ از چی؟
_ از خودش
+ اون همیشه حالش خراب میشه...توی خونه خودش و توی حموم زندانی میکنه و از درد داد میکشه، هیچوقت بهم نمیگه که‌چرا این کارو میکنه
تهیونگ با غم نگاهش کرد، چی باید میگفت؟ از اعتیاد کشنده یبرادرش چه حرفی میشد زد
_ میخوای بشنوی؟
+ آره
حتی فکر کردن بهش باعث ترسش میشد، این حرفهارو وقتی سرگی با پزشک شخصیش که جیهوپ رو معاینه کرده بود حرف میزد شنیده بود، و هیچوقت به روی جیهوپ نیاورده بود که از اتفاق هایی که براش افتاده خبر داره ، سرش رو جلو برد
کنار گوش جیمین اروم با بغض زمزمه کرد
_ وقتی پنج سالش بود، وقتی زندانی یونگی بود...یونگی
ازمایش های زیادی روش انجام داد، خونش رو کشید، به
ادمهاش سپرد که بهش تجاوز کنن...به یه پسر بچه ی پنج
ساله...چیز کمی نیست بابوچکا...خیلی درد داره...دقیقا وقتی داشت به خاطر دردهاش میمرد...یونگی تبدیلش کرد به یه خوناشام صدایی از جیمین نمیومد...حتی جرات نداشت اب دهانش رو قورت بده، بدون پلک زدن به روبروش خیره شده بود، تهیونگ
ادامه داد
_ وقتی خون اشام باشی...وقتی بچه باشی، غذا خوردن سختته، چون نمیدونی چیکار باید بکنی، تنها احساسی که جیهوپ داشت گرسنگی بوده، و یونگی مجبورش کرد از شدت گرسنگی خون خودش رو بخوره...انقدر به این کار عادتش داد تا معتادش کرد....صدو هفتاد سال ماهی یه بار این کارو میکنه...و حالا داره جونش رو میگیره...دردهاش زیاد شده و از ماهی یک بار به دوبار تغییر پیدا کرده، این هفته به سختی جلوی خودش رو گرفته...و راستش، نمیدونم بعدش چی میشه...اما شاید اولین
خون اشامی بشه که با همچین دردی مرده
با قطع شدن موزیک سرش رو عقب برد به صورت خیس
جیمین خیره شد ، نقابش اجازه ی دیده شدن صورتش رو نمیداد،
اما از بینی به پایینش که قابل دیدن بود نشون از گریه کردنش میداد ، تهیونگ دستمالی رو از جیبش خارج کرد و به دست جیمین داد
_ میخوای برادرم من و بکشه؟ گریه نکن
سرش رو به چپ و راست تکون داد، باورش نمیشد همچین
بلایی سر جیهوپ اومده باشه...قلبش درد گرفته بود قلب جیمین کوچیک تر از این بود که همچین چیزی رو تحمل کنه ، میخواست حرفی بزنه اما فقط دهانش باز و بسته میشد
تهیونگ لبخندی بهش زد و با مهربونی گفت_ چقدر تو نازک نارنجی ای...الان نباید بهت میگفتم
جیمین اشکهاش رو پاک کرد و به سختی راه کلماتش رو پیدا کرد
+ چیزی...نیست...خوبم
_ بریم ، پیش سرگی، نادزی ببینه اوردمت اینور سالن دخلم
اومده
جیمین وسط گریه خندید و دستش رو گرفت ، باهم به سمت‌مهمون ها رفتن که همگی از رقصیدن خسته بودن و مشغول صرف مشروب بودن
جونگ کوک کنار سرگی و دیمیتری ایستاده بود و بدون حرف به مهمون ها خیره شده بود، تهیونگ با دیدن ظاهر ساده و زیباش لبخندی روی لبش، نشست، این پسر همون پسر هاتی بود که خودش رو هرزه مینامید
سرگی با دیدنشون سریع لبخندی به جیمین زد و بازوش رو
گرفت و از تهیونگ جداش کرد
_ تو برو به دوست پسرت برس، که به خاطرش مارو کچل
کردی
تهیونگ خندید و به سمت جونگ کوک رفت، جونگ کوک با
دیدنش لبخندی زد و لبهای تهیونگ رو بوسید ، ازش جدا شد و درحالی بهش زل زده بود گفت
+ خوش گذشت؟
با لبخند کجی شونش رو بالا انداخت
_ بد نبود
+ ولی برادر تو عالی بود
تهیونگ باز هم لبخند زد و دستش رو دور کمر جونگ کوک
انداخت
_ اون توی چه کاری عالی نیست؟
جونگ کوک با ابروی بالا رفته و لبخندی از سر تعجب به نیم
رخش خیره شد، چیزی که توی تهیونگ دوست داشت این بودکه هیچوقت به برادرش حسودی نمیکنه ، سرش رو جلو برد و خم کرد، بوسه ای به خط فکش زد و کنار گوشش گفت
+ اون نمیتونه تو باشه...شاید توی این خوب نیست
تهیونگ درحالی که به روبروش زل زده بود با شیطنت گفت
_ من قابلیت این و دارم که تا صبح به فاکت بدم پس سر جات بمون.
جونگ کوک هم خندید و با ذوق نگاهش کرد ، اون قطعا دوست داشت بازهم چیزی که احساس کرده بود رو تجربه کنه جیمین با نگرانی نگاهش رو توی سالن چرخوند ، هیچ اثری از جیهوپ نبود، و این باعث ترسیدنش شده بود ، سرگی که متوجه نگرانی جیمین شده بود از سینی ای که توی دست دیمیتری بود
مشروبی برداشت و به دست جیمین داد
_ نترس...یه کاری داره میاد...گفت مراقبت باشم
+ من الکل دوست ندارم
_ بخور یک بار بد نیست
جام شراب رو توی سینی دیمیتری گذاشت
+ نه مچکرم
سرگی به بی ادبی جیمین خندید و به سمتش برگشت
_ پسرم خیلی خوب باهات برخورد کرده نه؟ چطوری جرات
میکنی اینطوری نوشیدنی با ارزشی که بهت تعارف کردم و پس
بزنی؟
جیمین که فکر نمیکرد انقدر موضوع جدی باشه، با ترس
مشروب رو از سینی برداشت و سر کشید
سرگی بازهم خندید و دستهاش رو از پشت به هم گره زد و به نواختن ارکست سمفونیک خیره شد
_ برده ها اجازه ندارن مشروب بخورن...برده ها حتی اجازه
ندارن با خون اشام ها برقصن
+ پس من کار بدی کردم که با نادزی و تهیونگ رقصیدم؟
با تعجب گفت+ وای...من عذر میخوام
سرگی با خنده به عکس العمل جیمین نگاه میکرد، جیمین که متوجه چیزی شده بود گفت
+ صبر کنین ببینم...اصلا من نمیخواستم که برقصم...شما
مجبورم کردین، پس تقصیر شماست
سرگی بازوش رو به سمت جیمین گرفت
_ اینارو بیخیال، بیا ببرمت جلو تر که ببینینیش
بازوش رو گرفت و باهم به سمت شلوغ سالن حرکت کردن،
استیج ارکست سمفونیک خالی شده بود و پیانو و گیتار ساده ای جایگزینش شده بود
+ چیو ببینم؟
_ نادزیاژدا رو
جیمین که متوجه منظورش نشده بود به استیج خیره شد، چیزی نگذشته بود که جیهوپ با ماسک مشکی رنگش پشت میکروفون ایستاد ، تمام نور های سالن خاموش شده بود، اون هیچوقتدوست نداشت ریکشن مردم رو به خودش ببینه، اون از تحسین های مردم حالش بهم میخورد، قبل از اینکه ریتم موزیک توسط گیتاریست جوان نواخته بشه، شروع به خوندن کرد تا از جمله ی دوم به بعد با موزیک ادامه بده

Mayday! Mayday!
اضطراری ، اضطراری
The ship is slowly sinking
این کشتی داره به ارامی غرق میشه
They think I'm crazy but they don't know the
feeling
اونا فکر میکنن من دیوونم، اونا چیزی از احساس نمیدونن
They're all around me
همه ی اونا اطراف منن
Circling like vultures
گردان مثل کرکس ها
They wanna break me and wash away my colors
اونا میخوان من و بشکنن، اونا میخوان نشونه هام و نابود کنن
Wash away my colors
نشونه هام و نابود کنن
Take me high and I'll sing
من و بالاتر ببر من میخونم
Oh you make everything okay
تو همه چیز رو خوب میکنی
We are one and the same
ما یکی و مثل همیم
Oh you take all of the pain away,
تو همه ی دردهارو دور میکنی
Save me if I become
نجاتم بده اگر تبدیل شدم...
My demons
به احریمنم
میکروفون رو جدا کرد و با احساس بیشتری به خوندن اهنگش ادامه داد، جیمین با بهت بهش خیره شده بود، اون شک نداشت تمام متن اهنگ حرفهای قلب خودشه

I cannot stop this sickness taking overاین بیماری داره به انتها میرسه و من نمیتونم متوقفش کنم
It takes control and drags me into nowhere
این بیماری داره کنترل من رو به دست میگیره، من و به ناکجا میکشونه

I need your help, I can't fight this forever
به کمکت احتیاج دارم، نمیتونم تا ابد با این بجنگم
I know you're watching
میدونم که داری تماشا میکنی
I can feel you out there
میتونم خارج از اینجا حست کنم
Take me high and I'll sing
من رو بالاتر ببر من خواهم خواند
Oh you make everything okay,
تو همه چیز رو خوب میکنی
We are one and the same
ما یکی و مثل همیم
Oh you take all of the pain awayتو همه ی دردهارو دور میکنی
Save me if I become
نجاتم بده اگه تبدیل شدم
My demons
به احریمنم
Take me over the walls below

با تموم شدن اهنگش ، بدون اینکه به صدای تشویق مهمون ها اهمیت بده از در پشتی استیج خارج شد و وارد یکی از اتاق ها شد ، خداروشکر میکرد که کسی توی اتاق نبود ، روی زمین‌نشست و به دیوار تکیه داد ، سرش رو از پشت به دیوار کوبید، بار اول اروم ، بار دوم با شدت بیشتری تکرارش کرد و بار سوم گرمای خون رو از پشت سرش احساس کرد میدونست، چند ثانیه برای بهبود دوباره ی زخمش زمان لازمه، پس اسیبی که به خودش وارد میکرد کوچیکترین اهمیتی براش نداشت، در حالی که دندون هاش رو به هم فشار میداد به کوبیدن سرش
ادامه داد ، انقدر ادامه داد تا دردش به اندازه ی درد توی
وجودش بشه، انقدر که دردش درد اعتیادش رو از بین ببرهاشکهاش به سختی از چشم هاش بیرون اومد و گونه هاش رو خیس کرد ، اون قطعا امشب پایان زندگیش رو تجربه میکرد ، هیچ راهی جز مصرف نبود ، با درد دستش رو توی جیبش برد و چاقویی که یکی دیگه از یادگاری های یونگی بود از جیبش خارج کرد ، چاقو رو به کف دستش کشید و برشی رو توی دستش ایجاد کرد ، به محض پیچیدن بوی خونش چشمهای
خیسش تغییر رنگ دادن با درد کف دستش رو بالا گرفت و خونی که بیرون زده بود رو بویید با بغض به خون کف دستش نگاه کرد و به یاد یونگی افتاد
، اون همیشه بهش میگفت با کف دستش شروع کنه...چون کف دستش مویرگهای زیادی داره، با بغض زمزمه کرد
_ چرا من و نکشتی عوضی؟
دندون های تیز و تحریک شدش امونش رو بریده بود باید هر‌چه سریع تر خون رو وارد بدنش میکرد، خواست دستش رو به سمت دهانش ببره که در اتاق باز شد و قامت سرگی توی چهارچوب در نمایان شد ، میدونست پسرش برای چه چیزی اومده ، اروم قدمی به جلو برداشت و روبروش زانو زد دست خونیش رو گرفت و توی هردو دستش نگه داشت، چشمهای زرد جیهوپ به زیبایی توی اتاق تاریک می درخشید بدون هیچ حرفی به پدرش زل زده بود
_پسر من قوی تر از این چیزاست...تو قوی تر از هر ادم زنده
ای که دیدم هستی...پس نزار به قوی بودنت شک کنم باشه؟

سرش رو به چپ و راست تکون داد و با چشمهای پر نگاهش
کرد، سرگی که نمیتونست بیشتر از این همچین چیزی رو تحمل کنه دستش رو کشید و پسرش رو با تمام وجود به اغوشش دعوت کرد جیهوپ از جلو پیشونیش رو به سینه ی سرگی تکیه داد و با صدای بلندی گریه کرد ، سرگی که نمیتونست بیشتر از این بغضش رو نگه داره ، بی صدا به اشکهاش اجازه ی ریختن داد ، دستش رو پشت گردن پسرش گذاشت و سرش رو بوسید ، این پسر قطعا بزرگترین امید زندگیش بود، درست مثل اسمش
نادزیاژدا
*****
چهار ساعت بعد

ماشین رو داخل حیاط برد و پارک کرد، هردوشون تمام مدت سکوت کرده بودن، حتی جیمین هم نمیخواست حرفی بزنه، سرگی ازش خواسته بود به هیچ وجه سر به سرش نزاره، میتونست از چشمهای جیهوپ خستگیش رو ببینه ، خستگی ای که ناشی از درد بود ، بدون هیچ حرفی پیاده شد و به سمت ورودی رفت، جیمین که حسابی سردش شده بود و با لباسنازکی که تنش بود اجازه ی اعتراض نداشت ، از ماشین پیاده شد و به دنبالش حرکت کرد ، جیهوپ در رو باز کرد و وارد خونه ی تاریکش شد بدون اینکه چراغ هارو روشن کنه به سمت اتاقش حرکت کرد ، جیمین بالاخره به حرف اومد و قبل از اینکه وارد اتاقش بشه، با صدای لطیف و آرومی گفت:

+ نادزیا
جیهوپ بدون اینکه برگرده جلوی در ایستاد
_ جیمینا...هیچی نگو...با من حرف نزن...برو توی
اتاقت...درو قفل کن و هر صدایی که شنیدی...به هیچ وجه
بیرون نیا...اگرنه منی که هر بار نجاتت دادم... اینبار بهت اسیب میزنم.

بدون اینکه چیز دیگه ای بگه وارد اتاقش شد میدونست، شب سختی رو در پیش داره، شبی که حتی ممکنه ازش زنده بیرون‌نیاد، امشب ممکن بود سرگی رو سر افکنده کنه.

****

ساعت چهار صبح بود، با ترس پشت در کر کرده بود و محکم گربش رو بقل کرده بود، صدای شکستن شیشه ها از توی اشپزخونه شنیده میشد، هر داد بلندی که از گلوی جیهوپ خارج میشد، تن جیمین رو به لرزه مینداخت... دستهاش رو روی گوشهاش گذاشت و اروم گریه کرد ، قلبش تحمل این صداهارو نداشت اگه بلایی سر ناجیش میومد، اون قطعا زنده نمیموند
درحالی که داد میزد، محکم به یخچال مشت میکوبید ،
نمیدونست چطور باید خودش رو اروم کنه، اسیب زدن به
خودش تنها راه خالی شدن بود
گلدون های شیشه ای رو از روی کانتر برداشت و محکم به
دیوار پرتاب کرد، تیکه های شیشه روی زمین مثل الماس
میدرخشید ، بطری خون رو از روی میز برداشت و با حرص
همش رو سر کشید، بلافاصه در حالی که به سختی راه میرفت شیشه ی مشروب کناریش رو هم برداشت و مقداری که باقی مونده بود رو نوشید شیشه رو روی زمین انداخت و به خورده
شیشه های روی زمین اضافه کرداز شدت درد خنده ای سر داد و با زانو روی زمین نشست، کف دست هاش رو روی خورده شیشه ها گذاشت و با تمام وجود داد زد
_ بمیررررر...بمیررررر
انقدر داد زده بود که گلوش زخم شده بود اما مگه اهمیتی داشت؟
اون فقط میخواست بیماریش تموم شه، حتی اگه مرگ نتیجش بود ، دستهاش رو مشت کرد و شیشه هارو توی مشتش فشار داد
خونی که از دستش میچکید باعث زرد شدن چشم هاش میشد اما دیگه نمیخواست تسلیم شه...اون فقط میخواست به حقش برسه...اون فقط به ارامش نیاز داشت...حرفهای سرگی حقیقت
داشت، اون به یه پسر قوی نیاز داشت، نه پسری که در برابر
اعتیادش ضعف داره...اگه میمرد، حداقل با قدرت میمرد
پیراهن مشکی رنگش پاره شده بود و پوست زخمی تنش رو به نمایش گذاشته بود زخم هایی که خودش ایجاد میکرد تا درد هاش رو کمتر کنه روی پوست عسلی رنگش خودنمایی میکرد، اینبار دیگه حتی گریه هم نمیکرد، با فشردن دندون هاش درد میکشید و چشمهای زرد رنگش رو به نمایش میذاشت ، تن بیحالش رو به دیوار تکیه داد ، موهای مشکی رنگش خیس شده بود و به پیشونی عرق کردش چسبیده بود ، با بیحالی زمزمه کرد
_ بمیر نادزیا...بمیر، لطفا بمیر
+ تو نباید بمیری
با تعجب سرش رو بلند کرد جیمین دقیقا روبروش ایستاده بودوموهاش جلوی چشمهاش رو گرفته بود اما اهمیتی نمیداد با مستی خندید و نگاهش کرد
_ بهت گفتم نیا...چرا اومدی؟
روبروش زانو زد و دست زخمیش رو توی دستش گرفت ،
برعکس دفعه های قبل زخمهاش خوب نمیشد و این فقط یه معنی
داشت، خون اشام قوی نوع سه داشت از پا در میومد ، جیهوپ دست خونیش رو به صورت جیمین رسوند و موهای جلوی پیشونیش رو بهم زد
_ چقدر خوشگل شدی
جیمین با تعجب نگاهش کرد، توی کل عمرش از هیچ حرفی
انقدر نترسیده بود، این یعنی جیهوپ داشت هزیون میگفت ، با‌ استرس لبخند زد و خون روی دستش رو پاک کرد
+ خیلی خون خوردی نه؟ فکر کنم وقتی مثل وحشیا خون
میخوری اینطوری میشی
چشمهاش رو به زور باز نگه داشته بود با نعشگی خندید
_خب تو خوشگلی دیگه، مگه مست شدن من تاثیری تو زیباییه تو داره ؟
با اخم نگاهش کرد اینبار علاوه بر اینکه تعجب کرده بود عصبی هم شده بود
+ توکه از هفت روز هفته من و نخود زشت صدا میکنی
_ ولی سخته...
منتظر به چشمهای جیهوپ زل زده بود
+چی؟
بازهم خندید با بیحالی چونه ی جیمین رو لمس کرد
_ هفت روز هفته دروغ گفتن به تو...
میتونست قسم بخوره که ایستادن قلبش رو حس کرده...اون شاید مست بود، اما هزیون نمیگفت، حرفی که مادربزرگش همیشهومیگفت توی سرش پیچید
( ادما توی یه نقطه از زندگیشون همیشه راستش رو میگن...اونم وقتیه که دارن میمیرن)
اشکش در اومده بود، این اتفاق چیز ساده ای نبود ، جیهوپ با خنده ی مستانه ای که روی لبش داشت بدون حرف بهش زل زده بود، اشک توی چشمهای زرد رنگش قلب جیمین رو به درد میاورد، جیمین با بغض نگاهش کرد ، توی یک لحظه به خودش جراتی داد و دستش رو به سمت یغه تیشرت اسمانی رنگش برد و پارش کرد و در حالی که مستقیم به چشمهای جیهوپ زل زده بود ، با جرات جلو رفت و پاهاش رو باز کرد و از روبرو روی پاهای جیهوپ نشست ، جیهوپ با بیحالی گفت
_ چه غلطی داری میکنی؟جیمین پاهاش رو باز کرده بود و بدون حرف نگاهش میکرد، پیراهن پارش باعث شده بود بدن سفیدش بیش از حد تحریک کننده به نظر برسه
+ من نمیزارم تنها امیدم جلوی چشمام از بین بره...
جیهوپ که شک زده بود با چشمهای درشت شده نگاهش کرد، جیمین دستش رو به گونه ی زخمی جیهوپ کشید و با صدایی
اروم و شهوت انگیز گفت
+تو... باید امشب خون من و بخوری...

Continue Reading

You'll Also Like

3.7K 1.1K 37
'احساسات متغییرن.' این شعارِ یونگی توی کل زندگی‌اش بود. وقتی توی دورانِ دبیرستان از یکی خوشش اومد، برای به دست آوردنش تلاشی نکرد چون احساسات یکسان نم...
192K 23.9K 37
شما چقدر به پسرداییتون وابسته هستین ؟ اصلا چندبار در سال میبینینش ؟ خونه هاتون چقدر به هم نزدیکه ؟ جواب این سوال ها برای جونگکوک خیلی سادس ! اون دیو...
2.6K 107 5
سلام 👋👋👋 این اولین بوکم هستش👀👀 و من اینجا فیک هایی که خیلی دوستشون دارم میزارم🙃 البته فیک های ویکوک😅 امیدوارم خوشتون بیادددد😊😊😊
13.7K 1.7K 11
‌[I'm Coming Home] ژانر: ترسناک، تخیلی، اسمات کاپل: ویکوک ◂ خلاصه‌ای از چندشاتی ICH : همیشه یه مرز هایی برای انسان ها وجود داره که باعث میشه تو ب...