Moscow | Hopemin Completed

By Sylvie_fiction

94.8K 15.4K 2.6K

_میدونی دوست نداشتنت مثل چیه؟ _مثل این میمونه که دریارو از ساحل بگیرن چون از ساحل بدون دریا فقط یه کویر میمون... More

part 2
part 3
part 4
part 5
part 6
part 7
part 8
part 9
part 10
part 11
Chapter 12
part 13
part 14
Part 15
part 16
part 17
part 18
part 19
part 20
part 21
part 22 the end
اطلاعیه ی فصل دوم !

part 1

11.1K 1K 207
By Sylvie_fiction


مسکو، اکتبر 1849

با قدمی سنگین از ماشین پیاده شد، خدمتکار شخصیش کنارش ایستاد و چتر رو براش نگه داشت، با نگاه ریز به ساختمون روبروش خیره شده بود، ساختمونی که در حال تخلیه بود، به عنوان شهردار وظیفه ی خودش میدونست که توی همچین اتفاقی حضور داشته باشه ، امروز باید اون حرومزاده ی عوضی رو دستگیر میکرد با صدای آرومی گفت: 
_ با دیمیتری تماس بگیر 
خدمتکار بیسیمش رو گرفت و روی اسپیکر گذاشت چیزی نگذشته بود که ارتباط برقرار شد 

+قربان...ما همه جارو گشتیم، نوع سه فرار کرده... و اثری از یونگی نیست 
_ همه جارو تخلیه کنید، همه ی کارکنانش رو هم دستگیر کنید 
+ چشم قربان 
تلفن رو قطع کرد و به دست نگهبان داد ،چشمهاش رو ریز کرد و شروع به قدم زدن کرد بارون شدید تر شده بود 

_ نمیخوام چتر داشته باشم همینجا بمون میام 

+اما قربان 
بدون توجه به نگهبان، چتر رو پس زد و با قدم های بلند به سمت ورودی عمارت یونگی رفت، اگه اون پسر نوع سه فرار کرده باشه، نمیتونه از اینجا خارج بشه ، باید اون رو پیدا میکرد، و اگر موفق میشد قطعا نباید اجازه میداد دست کسی به اون پسر بچه برسه ، کلاه پشمیش رو از سرش برداشت تا راحت تر حرکت کنه ، به سمت پشت عمارت رفت ، همه جارو آروم زیر نظر گرفت، هیچ چراغی توی این بخش روشن نبود و باعث تاریک شدن این مکان شده بود 

نگاهش به درختچه ی گوشه ی حیاط افتاد که سایه ی کوچکی زیرش نشسته بود ، با قدم های آروم و با احتیاط جلو رفت و تفنگش رو از جیبش خارج کرد

_ کی اونجاست؟ 
انقدر تاریک بود که حتی چراغ ماشین هایی که دور عمارت رو گرفته بودن نتونسته بودن اون تیکه رو روشن کنن 
دلش رو به دریا زد و به قدم هاش سرعت داد و جلوی درخت زانو زد، پسر بچه ای که شیش ماه تموم خبرهاش کل روسیه و بخش شمالی زمین رو فرا گرفته بود دقیقا جلوی چشمهاش نشسته بود و با چشمهای خیس و سرخش نگاهش میکرد ، میدونست اون پسر یه کیسه ی خون بی دفاعه و تنها گناهش خون یونیکیه که توی رگهاش جریان داره، خونی که همه ی خون اشام هارو دیوونه ی خودش کرده ، خون اشام میان سال جلوش زانو زد و سعی کرد کلماتش رو با آرامش بیان کنه 

_ حالت خوبه؟ 
پسر بدون هیچ حرفی بهش زل زده بود ، رنگ پریده ی پوست پسر توجهش رو جلب کرد، سرش رو جلوتر برد و پوستش رو بویید 

_ تو دیگه انسان نیستی نه؟ اون عوضی خون اشامت کرده 

پسر بازهم حرفی نزد و نگاهش کرد 

_اوه پس نمیتونی روسی حرف بزنی... اسمت چیه؟ 

نگاهش به گردنبند توی گردنش افتاد، دستش رو جلو برد و پلاکش رو توی دستش گرفت، و به نوشته ی روی پلاک نگاه کرد 
_ جی...هوپ...اسمت نمیتونه جیهوپ باشه، این و توی کانادا روت گذاشتن نه؟ 

پسر استین خونی دستش رو بالا زد و خالکوبی روی مچش رو بهش نشون داد 

شهردار با بهت به نوشته ی روی دستش که با خط روسی نوشته شده بود خیره شد 

_ نادزیاژدا...پس این اسمیه که توی روسیه روت گذاشتن 

پسر بچه با چشمهای اشک الود نگاهش کرد ، صورتش پر از زخم بود، دستهاش پر از جای زخم های بهبود یافته بود، و رنگ سبزه ی پوستش پریده بود، بیحال و گرسنه به نظر میرسید 
مرد دستش رو توی جیبش برد و کیسه ی مشکی رنگی رو خارج کرد، قسمتی از کیسه رو پاره کرد و به دست پسر بچه داد 

_ خون نوع دوعه تا دو روز سر پا نگهت میداره، بخورش 

پسر که با بوی خون متوجهش شده بود، لبهاش رو به سر کیسه ی کوچیک رسوند و تمام خون توی کیسه رو تا ته نوشید، مرد تلفنش رو برداشت و شماره ای رو گرفت

_ اون پسره...همون کره ایه، آره تهیونگ...بیارینش پشت عمارت، به یکی نیاز دارم که ترجمه کنه 

چیزی نگذشته بود که نگهبان با پسر بچه ی کوچیکی نزدیکشون شد موهاش مشکی بود و صورت سفیدش رنگ پریده بود، اون هم به تازگی خون اشام شده بود اما ترسی ازش نداشت، تهیونگ کنار شهردار ایستاده بود و منتظر بود 

_ ازت میخوام حرفهایی که میزنم و براش ترجمه کنی باشه؟ 
سرش رو به علامت مثبت تکون داد ، درحالی که به چشمهای جیهوپ زل زده بود با لحن آرومی حرفهاش رو به زبان روسی زد ، بعد از مکث کوتاهی تهیونگ حرفهاش رو به زبان کره ای رو به جیهوپ گفت 
_ پدر میگن که... من شهردار مسکو، سرگی سوبایانین هستم...ادمای زیادی دنبالتن، میدونم یونگی چه بلاهایی سرت آورده... نیازی نیست از من بترسی، اگه با من بیای هویتت مخفی میمونه، بهت قول میدم کسی بهت اسیب نمیرسونه 

بالاخره زبونش رو باز کرد و درحالی که هنوز بغض داشت گفت 
_ قول میده که زندانیم نکنه؟ کسی خونم و نخوره؟ قول میده که...که کتکم نزنه؟ 

تهیونگ با تعجب بهش زل زده بود بدون اینکه نیازی به گفتن حرفهاش به شهردار باشه، خودش جوابش رو داد 

_ نادزی...سرگی هیچوقت اذیتت نمیکنه، من پسرش نیستم اما همیشه اون و پدر صدا میکنم، اون یه ساله که من و پیش خودش نگه میداره، با ما بیا 

جیهوپ نگاهش رو به چشم های من

تظر شهردار دوخت... اه بغضداری کشید و سرش رو به علامت مثبت تکون داد 

سرگی لبخندی زد و دست کوچک جیهوپ رو توی دستش گرفت و بغلش کرد، پاهاش انقدر ضعیف بود که توان راه رفتن نداشت 
_ تو از این به بعد پسر خونده ی منی... به هیچکس نگو که اسمت جیهوپه، همه تورو به اسم نادزی خواهد شناخت، و تهیونگ هم برادرت خواهد بود 

*************

سن پترزبورگ، موزه ی ارمیتاژ 2019 

موزه ی ارمیتاژ زمانی تنها برای اثار هنری بزرگ هنرمندانی مثل داوینچی ، رامبرانت، اگوست رودن بود، اما از زمانی که خون اشام ها به استقلال رسیده بودن، این موزه تزیینات دیگه ای رو به خودش دیده بود، نقاشی هایی از خون اشام های مهم همه جای موزه دیده میشد و این باعث میشد توجه مدرسه ها به این موزه جلب شه تا خون اشام های جوان رو برای بازدید به این مکان بفرستند 

پاهای کوچکش رو به سمت نقاشی بزرگ روی دیوار حرکت داد به صورت پسر بچه زل زده بود و با تعجب نگاهش میکرد با صدای معلمش به خودش اومد 
_ لیا، چیزی شده؟ 

+ خانوم شاو این پسر کیه؟ 

توجه دانش اموزهای دیگه هم بهشون جلب شده بود و به سمت معلمشون اومدن ، نگاهی به تصویر انداخت، سالها بود که داستان این پسر سر زبون همه ی کشور های بخش شمالی بود، اما توی مسکو داستان فرق داشت ،اینجا محلی بود که این داستان ازش نشأت میگرفت

_ تصویری که میبینین، متعلق به اولین کیسه ی خونی هست که با سطح خون سه پیدا شده، صدو هفتاد سال پیش وقتی که به اینور اومد پنج سالش بود و به خاطر بی سرپرست بودنش به عنوان کیسه ی خون انتخاب شده بود تا خون مورد نیاز خون اشامهای مسکو رو تامین کنه، اما به خاطر کمیاب بودن خونش خواهان زیادی داشت

لیا با ترس به چشمهای معلمش خیره شد 

_ چه بلایی سرش اومد؟ 

+یه شب به طور ناگهانی از خزانه داری دزدیده شد و پس از اون معلوم نیست چه بلایی سرش اومده، اما محققان خون شناس گفتن به احتمال زیاد کشته شده 

دانش اموز دیگه ای جلو اومد ،و کنار خون اشام های جوان هم سن و سال خودش ایستاد

_ اسمش چی بود؟ 

معلم به عکس خیره شد و با لبخند گفت 

+ اسمی نداشت، به خاطر شست و شوی مغزی که روی کیسه های خون انجام میشه اسمش رو فراموش کرده بود اما توی کانادا به جیهوپ معروف شد

_ اینجا چی؟ 
+توی روسیه ما صداش میکنیم نادزیاژدا 
رزا با دقت به چهره ی پسر چشم دوخته بود اون پسر به طرز عجیبی زیبا و خیره کننده بود 
_ خانوم شاو...مطمئنین مرده؟ 

+ هیچ انسانی نمیتونه صدو هفتاد سال زنده بمونه، اگه مونده باشه یعنی خون اشام شده...و در این صورت خونش دیگه به درد خون اشام ها نمیخوره 

لیا با لبخند گفت 
_ امکانش هست که بازهم کسی با نوع خون سه پیدا شه؟ 

+ توی این صدو هفتاد سال پیدا نشده ولی معلوم نیست...باید دید چی میشه 

با قدم های بلند به بخش دیگه ی موزه رفت تا درمورد تاریخچه ی استقلال خون اشام ها برای دانش اموزهاش زمان بزاره، لیا و رزا هنوز روبروی تصویر پسر ایستاده بودن ، رزا با صدای آرومی گفت 

_ به نظرت خونش چه طعمی داشته؟ 

لیا خواست حرفی بزنه که صدای مردونه ای از پشت سرشون حرفش رو قطع کرد 
_ شما خون اشام های جوان نباید از گروهتون عقب بیوفتین 
هردو دختر با ترس به سمتش برگشتن ، مرد جوان و زیبا رویی، که رنگ پریدش نشان از خونخوار بودنش میداد، بالای سرشون ایستاده بود، قد نسبتا بلندی داشت و کت چرم سیاهی توی تنش بود، موهاش به سیاهی پر کلاغ بود و چهرش تلخ به نظر میرسید 

_ اوه...شما کی هستین؟ 
پسر زانو زد تا قدش به دختر بچه ها برسه موهای لخت مشکیش باعث شده بود صورتش حتی برای اون دختر بچه ها جذاب به نظر برسه 

_ مهم نیست من کیم، مهم اینه که نباید توی این سن به فکر خوردن همچین خونی باشین 

لیا لبخندی زد و سرش رو تکون داد 
لیا_ من از خون خوردن بدم میاد، پدرم میگه چون بهم لذت میده باید بخورمش تا زنده بمونم 

لبخند گرمی به روی دختر زد 
_ باید بخوری چون بهش نیاز داری، اما هیچوقت به فکر خوردن خون نوع سه نیوفتین...چون خون نوع سه باعث دیوونه شدن خون اشام ها میشه 

رزا_ شما از کجا میدونین؟ نادزیاژدا رو دیدین؟ 

بلند شد و به تصویر چشم دوخت...لبخند تلخی روی لبش نشست، نه، درواقع اون هیچوقت نتونسته بود خودش رو ببینه، چون هیچوقت آینه ای جلوش نذاشته بودن و وقتی هم که گذاشتن اون خون اشامی بود که توی آینه دیده نمیشد 

_ نه ندیدمش...اما راجبش شنیدم، شماهم برین پیش معلمتون از گروهتون عقب نیوفتین 
هر دو دختر سرشون رو تکون دادن و با دو خودشون رو به مربیشون رسوندن، اهی کشید و با نگاه خشک و بی روحش به عکس روی دیوار خیره شد، کار هر روزش بود، که از مسکو تا سن پترزبورگ بیاد و به تصویر خودش خیره بشه، اخرین چیزی که از خودش به یاد داشت همین چهره بود، با اینکه صدو هفتاد و پنج سالش بود، هنوز هم خودش رو به شکل این پسر بچه به یاد میاورد ،

توی فکر بود که کسی رو پشت سرش احساس کرد ، پوفی کرد و بدون اینکه برگرده گفت

_ واقعا کی میخوای بفهمی، که نباید دنبالم راه بیوفتی  

صدای خنده ی تهیونگ توی سالن موزه پیچید ، از پشت دستهاش رو دور گردنش انداخت و با لحن مظلومی گفت 

_ هیونگ...سرگی گفت نزارم تنها بیای، بهش گفتم هر دفعه مچم و میگیری ولی گوش نمیده که

جیهوپ با بی حوصلگی دستهاش رو پس زد و شروع به قدم زدن کرد، این بخش از موزه خلوت بود و باعث شده بود صدای قدم هاشون توی فضای خالی بپیچه، دستهاش رو توی جیبش برده بود و بدون توجه به تهیونگ به مسیرش ادامه داد ، تهیونگ با مهربونی همیشگیش قدم هاش رو باهاش هماهنگ کرد 

_ نادزیا...سرگی گفت امروز از آلمان مهمون داریم...لطفا توهم باش...برات هدیه اوردن 
با ابروی بالا رفته نگاهش کرد، بازهم سپتامبر شروع شده بود و مهمونهای پی در پی پدر خوندش برای سفر کاری به مسکو میومدن، که البته قطعا نیمی از دلیلشون برای اومدن دیدن پسر خونده های کره ای سرگی بود، شهردار خون اشامی که هیچ فرزند خونی ای نداشت و تمام زندگیش رو وقف دوتا پسر کره ایش کرده بود

بین راه ایستاد و به تهیونگ زل زد، موهای خوش حالتش رو بلوند کرده بود و کت قهوه ای رنگی هم پوشیده بود، درحالی که به چشمهاش زل زده بود گفت 
_ چرا برای من؟ 

خندید و شونش رو بالا انداخت 
+ فکر کنم با دختراشون اومدن... میخوانت دیگه هیونگ... منم اگه یه دختر خون اشام داشتم و شهردار مسکو هم یه پسر جذاب داشت سعی میکردم دخترم و بهش بندازم 

جیهوپ با چشمای زیر شده نگاهش میکرد، با شیطنت خندید و ادامه داد 
+ تازه تو تنها خون اشامی هستی که وقتی خون میخوری و تحریک میشی چشمات برخلاف چشمای قرمز بقیه زرد میشه، و این به خاطر نوع خونت...
دست جیهوپ روی دهانش قرار گرفت، صورتش رو نزدیک صورتش برد و با حرص گفت 

_ واقعا انقدر برات سخته که بفهمی نباید هر جهنمی این چرت و پرتارو به زبون بیاری؟ 

دستش رو روی دست جیهوپ گذاشت و اروم دستش رو پایین آورد 
_ ببخشید هیونگ میدونم...دوست نداری کسی اینطوری باهات شوخی کنه...معذرت میخوام 

بدون اینکه نگاهش کنه، به روبروش زل زد و با قدم های بلند ازش دور شد 
تهیونگ آروم پشت سرش حرکت کرد، دیگه به رفتار های برادرش عادت کرده بود ، میدونست سختی هایی که اون توی بچگیش کشیده باعث شده انقدر سفت و محکم باشه...باعث شده بود نخواد هیچ حرفی از گذشتش بشنوه، بعد از گذشت صدو هفتاد سال هنوز هیچکس جز خودش نمیدونست، چه اتفاقی توی بچگیش افتاده، تهیونگ فقط روزی رو به یاد داشت که باهم از خونه ی یونگی بیرون اومدن، اما نمیتونست تصور کنه که یونگی چه بلایی ممکن بود سرش اورده باشه، که باعث بشه تبدیل به این آدم بشه، تبدیل بشه به خون اشامی که عجیب ترین خون اشام مسکوعه 

*************

با ورودش به عمارت خدمتکار شخصی سرگی به استقبالش اومد 
_ سلام، روز بخیر قربان...پدرتون گفتن قبل از اینکه بیاین به سالن پذیرایی و به مهمون ها بپیوندین، برین به اتاقتون، آقای میخاییل و دخترشون براتون یه هدیه اوردن 

بدون اینکه نگاهی به چهره ی دیمیتری بندازه ، به سمت پله ها رفت و وارد طبقه ی دوم شد، وارد اتاقش شد و در رو بست، به محض برگشتنش با دو پسر جوون روبرو شد، تقریبا ده ساله به نظر میرسیدن و سیاه پوست بودن ، با بهت بهشون خیره شده بود، هدیه هاش این دو نفر بودن؟ بازهم دوتا کیسه ی خون براش اورده بود

پسر قد کوتاه تر با ترس جلو اومد و کاغذی رو به دست جیهوپ داد ، نگاهش رو از پسر گرفت و نوشته ی روی کاغذ رو خوند 

( نادزی عزیز، امیدوارم از صمیمی بودنم ناراحت نشی، من شنیده بودم که توی روسیه زیاد از کیسه ی خون سیاه ها استفاده نمیشه چون برای انتقالشون از آفریقا زمان زیادی لازمه، من برای تو دوتا پسر سیاه جوون فرستادم، سیاه ها بهترین خون و دارن، نوع یکشون میتونه با نوع دو برابری کنه...امیدوارم از نوشیدنش لذت ببری ، دوست عزیزت میخاییل) 

پوزخندی زد و کاغذ رو مچاله کرد، دوست؟ اون حتی با برادرش هم رابطه ی دوستانه نداشت، این مرد چطور میتونست به خودش اسم دوست رو بده
سرش رو بلند کرد و به صورت های ترسیده ی دو پسر روبروش خیره شد، لباس های نو و تازه ای توی تنشون بود اما مشخص بود این فقط برای خوش طعم به نظر رسیدنشونه ، آروم به سمتشون قدم برداشت و به زبان اینگلیسی ازشون پرسید

_ چند سالتونه؟ 
پسر قد بلند تر دست پسر دیگه رو محکم گرفت و با صدای آرومی گفت 

+ من ده سالمه...برادرم شیش 

سرش رو به تایید تکون داد به چشمهای پسر زل زد 

_ معمولا خونتون و چطوری میخورن؟ 

پسر با دست به گردنش اشاره کرد ، لبخند غمگینی زد و دست پسر رو گرفت 

_ اسمت چیه؟
+ کریس
_ خب کریس من شمارو به جلوی یک بار تلپورت میکنم، اونجا سراغ نامجون رو بگیر، اون یه گرگینست...بگو نادزی من و فرستاده 

پسر سرش رو تکون داد ، چیزی نگذشته

بود جیهوپ تلپورت کرد و هرسه نفر غیب شدن، در عرض یک ثانیه به اتاقش برگشت، هردو پسر رو به بار رسونده بود و برگشته بود، این دو نفر اولین کیسه های خونی نبودن که هدیه گرفته بود، بر خلاف خون اشام های دیگه اون به هیچ وجه انسان های بیگناه رو ازار نمیداد، جور دیگه ای از خونشون استفاده میکرد و برای این کار از نامجون کمک میگرفت 

نفس عمیقی کشید، بدون اینکه کتش رو عوض کنه، مرتبش کرد و از اتاق خارج شد، به سمت سالن پذیرایی رفت ، پدر خوندنش به همراه مهمون هاش و تهیونگ دور میز نشسته بودن و مشغول نوشیدن شراب بودن ، میخاییل با دیدن جیهوپ با لبخند شرابش رو برداشت و از جاش بلند شد با صدای بلند و شادی گفت 
_ نادزیاژدااااا....منتظرت بودم 

با چشمهای بی روح بهش خیره شد ، با قدم های آهسته و توهین آمیز به سمت مبلی که تهیونگ روش نشسته بود رفت و کنارش نشست 

+ خوش اومدین... سفر خوبی داشتین؟ 

میخاییل لبخندی زد و به دخترش اشاره کرد 

_ آره البته...یه نفر اینجا خیلی بی قراری میکرد، دوست داشت زودتر ببینتت، درسته اگنس؟ 

نگاه بی روحش رو به چشمهای کشیده ی دختر روبروش داد، پوستش سفید بود و لبهاش به رنگ خون، موهاش بلوند و درخشان بود، این دختر میتونست هر مردی رو به زمین بزنه، قادر بود هر قلبی رو با نگاهش به دست بیاره،  اما برای جیهوپ همچین چیزی کافی نبود اون قلبی نداشت که به کسی ببخشه 

_ از دیدنتون خوشحال شدم، لطفا راحت باشین نوشیدنی میل کنین 
شهردار با لبخند دستش رو روی شونه ی جیهوپ گذاشت 

_ نادزی زیاد اهل معاشرت نیست با این حال باید خیلی براتون ارزش قائل شده باشه که اومده 

لبخند زورکی ای به روی سرگی زد 
+ بله کاملا درسته...

میخاییل رو به تهیونگ کرد و لیوان شرابش رو بالا گرفت 

_ تو زیاد حرف نمیزنی پسر جوان 

تهیونگ با لطافت خندید و جام خالی رو به سمت خدمتکار گرفت تا پرش کنه 
_ من حس میکنم سنم هنوز کمه و توی هر بحثی نباید شرکت کنم 

اگنس یکی از ابروهاش رو بالا داد و با بهت گفت 
+ واو تهیونگ...تو خیلی مودبی، درحالی این حرف و میزنی که فقط یه سال از نادزی کوچیک تری 

درحالی که با لبخند به چهره ی به فکر فرو رفته ی جیهوپ زل زده بود گفت 
_ موضوع سن نیست...برادرم تجربه های بیشتری نسبت به من داره 
اگنس با لبخند عجیب و دلبرانه ای به جیهوپ زل زد 

+ البته که نادزی تجربه های زیادی باید داشته باشه... جذابیت های اون تموم نشدنیه 
اگه کلمات بیشتری از این دختر میشنید، هرچقدر از صبح خون مصرف کرده بود رو ممکن بود بالا بیاره 
سرگی که متوجه بی حوصلگی جیهوپ شده بود حرف رو عوض کرد 
سرگی_ خب میخاییل...چه خبر از کیسه های خون این ماه...شنیدم نوع دو داره کمتر میشه 
جامش رو تا ته نوشید و با چشمهایی که سرخ شده بود رو به سرگی گفت 

_ یه زمانی اون پسر با نوع سه پیدا شد و همه چی رو بهم ریخت و خب...

ضربان قلب جیهوپ بالا رفته بود، وقتی مجبور بود بشنوه که هنوز هم درموردش حرف میزنن، چیزی رو ته گلوش احساس میکرد، خراب شدن حالش دست خودش نبود، اما تحمل میکرد ، میخاییل دوباره جامش رو پر کرد 

_ از اون موقع به بعد همه به فکر خون نوع دوان، بیشتر طرفدار پیدا کرده، چون میترسن اون هم کمیاب شه، فعلا نوع یک زیاده، تا هزار سال اینده خون برای همه ی خون اشام های بخش شمالی کافیه، انسان های جنوب به موقع میرسن، اما از طرفی برده خریدن سخت شده، مخصوصا برده های سیاه....

رو به جیهوپ لبخندی زد و با غرور گفت 
_ البته من تونستم اون دوتا رو به قیمت خوبی بخرم...دوسشون داشتی؟ 

با لبخند سردش نگاهش کرد 
_ بله خون تازه ای داشتن 

تهیونگ رو به جیهوپ کرد و با لحن ساده ای پرسید
_ به نامجون سلام رسوندی؟ 

سرش رو به علامت مثبت تکون داد و لبخندی به برادرش زد 
+ گفت دلش برات تنگ شده 

این حرف برای هردو یه معنی داشت و اون هم این بود که تهیونگ بفهمه جیهوپ هر دو پسر رو به بار نامجون برده 

سرگی که میدونست جیهوپ با هدیه هاش چه کاری میکنه، اروم سرش رو به تاسف تکون داد 

_ خب میگفتی... راستش میخاییل... از صبح که گفتی میای، حس میکنم خبری داری که میخوای بگی ولی نمیگی 
لبخند شروری روی لبش نشست ، سرش رو بالا گرفت و چشمهای قرمز شدش رو به چشمهای سرگی دوخت، به سختی نفس کشید و گفت 

_ حتی فکر کردن بهش باعث میشه، بخوام پوستش رو زیر دندونم حس کنم...

توجه جیهوپ و تهیونگ بهش جلب شده بود، سرگی با بهت پرسید 

+ منظورت چیه؟ 

اگنس لبش رو گاز گرفت و گفت 
_ بگو پدر...من خیلی واسش ذوق دارم 

میخاییل با شرارت خندید و با صدایی که پر از شهوت بود گفت 

_ به نظرت چی میتونه اینطوری، و فقط با فکر کردن بهش یه خون اشام و تحریک کنه؟ 

سرگی با ترس به جیهوپ خیره شد، میتونست حس کنه که خون توی رگش یخ بسته 

+ آخرین بار...صدو هفتاد سال پیش....نه، این امکان نداره 

وحشیانه خندید و چشمهای سرخ و درخشانش که نشون از تحریک شدنش میداد رو به چشمهای سرگی دوخت 

_ آره شهردار سوبایانین....بعد از صدو هفتاد سال یه پسر پیدا شده...پسری که نوع خونش همونیه که صدو هفتاد سال پیش پیدا شده بود...پارک جیمین، پسری با خون نوع سه لذیذ ترین خون دنیا

ضربان قلبش رو احساس نمیکرد، این اتفاق نمیتونست افتاده باشه... حتی جرات نداشت اب دهانش رو قورت بده...بدون پلک زدن به چهره ی میخاییل خیره شده بود ، پس بالاخره پیدا شده بود... پسری که هم نوع خودش بود... حالا چه اتفاقی برای اون پسر میوفتاد؟

این از پارت اول امیدوارم دوسش داشته باشید 💜

Continue Reading

You'll Also Like

76.3K 15.4K 42
"فصل دوم فیکشن کروماندا" خلاصه: دست‌های گناهکار خون‌آلود، برای دست‌های پاک امید ممنوعند. با اون کاپشن سفید، درست مثل ابری وسط جنگل خلوت کوهستان میرف...
90.9K 18.8K 55
'یک روز تو هم با نگاهت بهم التماس می‌کنی که باورت کنم...' 《کامل شده》 کاپل: یونمین، تهکوک، نامجین ژانر: تاریخ معاصر، عاشقانه +اسمات By: Augustida
35.2K 7.5K 45
~ Completed ~ • آکوامارین • در چشمهای پسرک خیره شد و حتی توان‌پلک‌زدن را هم نداشت.آن چشمها آبی بودند.رنگ آبی ای که به اندازه آن جواهر آکوامارین خاص و...
7.2K 1.3K 17
چی میشه اگه پارک جیمینی که بخاطر ظاهرش هیچ جا بهش کار نمیدن یکی مث مین یونگی که به پسرا میل داره به پُستش بخوره؟ ژانر : عاشقانه / اسمات / معمایی / L...